مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اگر شوهرمو دیدین سلام برسونید بهش...

ماجرای کادوی هیجان انگیزمو براتون بگم، امروز ظهر پر! بهم زنگ زد که خواهر* تو رو خدا تلگرام نصب کن کارت دارم، گفتم نمیشه ولی تبلت مامان یحتمل خونه ست پی ام بده به اون، دیدم عکس 4تا چادر برام فرستاده که از بین اینا کدومو بیشتر می پسندی؟ می خوام سلیقه ت دستم بیاد!!

نگاه کردم گفتم پررر اینا که چادر عروسن:))))) 

گفت نه خانوم چادر نماز هستن، خلاصه گفتم والا نمیدونم و من چادر نماز گلدار دوس دارم...دیگه قطع کردم و گفتم به سلیقه ی خودت پارچه چادر نماز برام بخر

چشمتون روز بد نبینه، عصر بعد از دکتر با تاکسی رفتم سمت خونشون و گفتم بیاد که با هم بریم آموزشگاه... همونجا کادومو بهم داد و قرار شد رسیدم خونه ببینم، تووحرفاش گفت مگی چادرو که می خریدم هم من، هم عزیزم، هم فروشنده کلی دعای خیر کردیم برای خوشبختی و سپید بختیت:| الهییی خوشبخت شی... خلاصه اینجا بود که فهمیدم سر منو شیره میمالیده که این چادر نمازه، خیلی خوبم میدونه که این چادر عروسه:|

میگم مگه تو نگفتی این چادر نمازه!پس چرا آرزوی خوشبختی کردین سه تایی:/؟ میگه نه برای نمازم میشه یعنی استفاده کرد. خلاصه که امسال هدیه هام همه سورپرایز بودن از نوع خفنش، این چادر عروس واقعا زیبا که نهایتش بود اصلا...

دوست خواهرمم امشب مهمونمون بود و اصرار داشت سرم کنمش و چقدر ذوق کرد بخاطر چادر عروس:| خلاصه پارچه رو سرم کردم و کلی به قیافه ی خودم خندیدم. فقط بگم خواهر و دوستش که بسیار مشکل پسندن دلشون ضعف رفته بود واسه چادره و برام جالب بود که سلیقه ی پر رو قبول دارن! این بچه تمام پارچه فروشی ها رو حسابی گشته احتمالا تا اینو پیدا کنه و در نهایت با مادربزرگش رفته خریده که دستشم سبکه:|

راستی خیلی نگرانم، میدونه تو بلاگ اسکای وبلاگ دارم و سخت پیگیره که پیدام کنه... نمیدونم چرا دوس ندارم اینجا رو بخونه. گرچه چیزی نیست که ازم ندونه، ولی خب...


* پر من رو خواهر صدا می کنه:) چون ازش بزرگترم 3 سال...   

+ درگیری ذهنیم اینه که چادر عروس کاربریش چیه؟ موقع عقد سر می کنن؟ ما از بس کسی رو نداریم مزدوج شه بی خبرم از ماجراها! اونایی هم که ازدواج کردن چادر سرشون نکردن اصلا(آیکون خاروندن چونه و در اعماق فکر فرو رفتن:دی) 

25 سالگیمون رو تخت آقای دکتر بودیم:|

مگی ساعت 5 بیست و پنج سال پیش دست خانوم دکتر بود، در حالیکه دهنش باز بود از روشن شدن چشمش به دنیا...

مگی ساعت 5 بیست و پنج سال بعد زیر دست آقای دکتر بود، در حالیکه دهنش باز بود و دست آقای دکتر هم تو دهنش...


+ دو عدد دندون پر کردم و حالی بهم نیست، رفتم آموزشگاه و برای دوره ای که از پارسال می خواستم برم ثبت نام کردم. اومدم مامان و بابا رو دیدم که دارم میرن بیرون، گویا می رفتن برای من کادو بخرن! دقیقه 99:| نمیدونم چی خریدن و نمیدونم چرا اینقدر دیر خب...

+ خواهرمم داشت به سرعت کیک آماده می کرد، دلم گرفت براش، خیلی زحمت می کشه...

+ برادرم باشگاه بود اومد و لپمو گاز گرفت و گفت می دونستی عشق باباتی؟ (خودشو بابام میدونه:| چون نی نی که بود من دختر الکیش میشدم و سرگرمش می کردم اینجوری!)

+ دوستم برام کادو خریده، نمی دونم چی بگم واقعا فقط در عجبم از کادوش:دی...میام میگم که کادوش چی بوده!به شدت در تلاشه که مگلاگ رو پیدا کنه و من نگرانم که موفق شه!! 

+ ما همیشه شبای تولدمون بیشتر از 5نفریم برای شام حداقل 10 نفری میشیم، امسال فقط خودمونیم. من له لهم و حتی نای عکس گرفتنم ندارم، ولی خیلییی برای گرفتن کادوهام هیجان دارم:|

رونمایی از عکسم:| رمز: 1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آیکون یه خوشحال که بهترین کادوهای دنیا رو هدیه گرفته!

آخه چی بهتر از این که دوستت-تقریبا اولین دوست مگلاگ-با شناختی که ازت داره بخواد بهت کادو بده...

الان من یک عدد خوشحالم که حتی برف خدا هم نمی تونست اینقدر خوشحالم کنه، اون دستمال من کو؟ آیکون فین فین کردن و ریختن اشک شوق... 

گرچه دوست داره بی نام و نشون بودن رو، گرچه آدرس وبلاگشم حتی بی نام و نشونه، اما برای مگهان یکی از نشون شده ترین دوستاست واسه پرچونگی های شبونه و درددل ها و گفتن خصوصی ترین حرفها حتی... این شما و این موجود دوس داشتنی پرتقالی، سرکار خانم طووودی!


+ آیکون مگی که نمی تونه از خوشحالی تو پوست خودش بگنجه، پس مجبور تو پوست کس دیگه بگنجه:)) 

+ آیکون یه مفتخر که دو تا کادوی بی نظیر از مجازی ها کادو گرفته... 

+ من فکر کردم دلم نمی خواد 25ساله شم، الان که فک می کنم میبینم دوس دارم 26ساله شم حتی از بس که کادوهام سر ذوقم آوردن:)) چقدر شگفتانه هام زیاد شدن هی وای من...

اونی که خوشبختت می کنه، ولله آره تویی!

حال خوب کن تضمینی هستن ایشون، ستاره از سینا حجازی...

کولاااکه! باز با شنیدنش حالم خوب شد:دی 

آخرین آهنگ پیشنهادی از 24سالگیم همییینه! کاش میشد با لحن استاد بخونید این همییینه رو؛)


http://dl.avamusic.ir/music/1394/10/128/Sina%20Hejazi%20-%20Setareh%20128.mp3

فردا این موقع 25 ساله و 5 ساعته ام!

داشتم با خودم فکر می کردم چرا اینقدر بی حوصله م و چرا اینقدر بی انرژی جواب اس ام اسهای تبریک رو میدم؟ یهو خجالت کشیدم از خودم، واقعا فکر می کنم خیلی ها دوسم دارن و حتی اگه هم ندارن درهرحال به یادم بودن که دارن تبریک میگن.

خلاصه اینجوری شد که سعی کردم خوشحالانه با قضیه برخورد کنم هرچند که به نظرم تبریک خیلی مفهوم نداشته باشه.نمی دونم چرا امسال اینجوری شدم و تبریک زده ام؟ امیدوارم ناشی از افسردگی! نباشه که خیلی زشته یکی مثل من بخواد افسرده شه؛)

فردا سعی می کنم یک عدد عکس از بیمارستانی که توش چشم به جهان گشودم بذارم:دی

ایده ای ندارید واسه ایجاد شوق و ذوق تولدانه؟! حالم خوبه ها ولی ذوق ندارم و خب این برای من همیشه ذوق دار خیلی غیر طبیعیه...


+ 24سالگیم خیلی خوشگل بود لعنتی، خیلی خوشگل بود، 24سالگی همراه بود برام با عطر پرتقال و همراه بود با کلی تجربه های جدید و دوستهای جدید و اتفاق های خوش... شاید واسه همینه که نمی خوام بره؛) هوم؟


69

یه روز یه عزیزی بدون اینکه بدونه من روز وفات حضرت زینب پا به دنیا گذاشتم و بدون اینکه حتی بدونه من متولد سال 69م و حتی بدون هیچ اطلاعی از علاقه م به این عدد خاص! بهم پیشنهاد داد نذر حضرت زینب کنم که صبر بیشتر شه، گفت به مدت دو ماه، روزی 69 بار صلوات بفرست و روزی 69تومن کنار بگذار...یا آخرین روز نذرت معادل اون پول رو به یه فقیر بده، برام خیلی جالب بود. امروز گفتم برم ببینم مناسبتهای مذهبی تو این ماه هست یا نه؟ که چشمم خورد به تولد حضرت زینب حس خوبی داد بهم که بعد از مدتها یاد این نذر افتادم و شروعش کردم به نامشون و وقتی تولدشون میشه من هنوز نذر روزانه م تموم نشده ^-^


+ 21 روز از شروع نذرم گذشته... 

+ اگه یادم بود و عملی بود، 25 بهمن روزه می گیرم! 

همش 2سایز ناقابل !

شاید شما از اینایی باشید که تا میبینن شلوارشون از یک نقطه ی خاص! -زانو-دیگه بالاتر نمیاد، تصمیم به رفتن باشگاه می گیرن، اما من از اوناشم که در لحظه نوت گوشیمو باز می کنم و می نویسم فردا، خرید شلوار نو!!!

فشششار!

داشتم text هامو می خوندم و تجدید خاطره می کردم، یهو فکر کردم اگه گوشیم دست کسی بیفته طرف با خودش چی فکر می کنه؟ ما خلیم؟ چلیم؟از بس که بی بروبرگرد هر مطلب به فشار ختم میشه.

ته مکالمه های من و دوستم همیشه به واژه ای که در عنوان ذکر شده ختم میشه، همه ته صحبت ها لوس بازی بوس و بغل و اینها راه میندازن، ما به تنگ در آغوش کشیدنهای دوستانه! بسنده می کنیم و اینجوریه که همیشه جای خدافظی یک عدد واژه ی فشار می فرسته برام که معنیش در واقع همون بغل و فشردن در آغوش و اینهاست!!! :|


+ دلم یک عدد فشششار واقعی می خواد الان...

دغدغه امروزمونم اینه مثلا

خب بنده یه ایرادی دارم، اونم اینه که همش احساس ترس و وحشت از بی پولیم دارم، ممکنه پول درست درمونی تو حسابم نباشه اما خب خانواده دارم و اگر تو بحران قرار بگیرم کمکم می کنن. با اینکه مدام به خودم یادآوری می کنم که من تنها نیستم و قرار نیست یهو بیپول و بیچاره شم بازم این حس ترس همراهمه.

همش فکر می کنم همه تو حساب های بانکیشون مقدار خیلی زیادی پول هست و من نه! فکر می کنم همه فلانقدر پول تو جیبی که میگیرن حتما پس اندازم دارن و از اونم بر میدارن، یا اگه میگن نداریم حتما یه 20 30 تومنی تو حساب بانکیشون هست و حساب خرج یومیه شون رو میگن که خالی شده.

اینا هیچی حالا اینا یه طرف ماجراست، ماجرای جالب اینه که بنده معتقدم یه خانوم باید دستش تو جیب خودش باشه و خب درحال حاضر که کار خاصی ندارم و در نتیجه حقوقی هم! خب همش فکر می کنم ممکنه در زمان تاهل احتمالی! هم بنده تصمیم به خانه داری بگیرم و در نتیجه دستم تو کدوم جیب خودم باید بره؟! جیب خالی؟

پرواضحه که باید یه حساب پس اندازی داشته باشم، همش انتظار دارم یه حساب با 30 40 تومن پول داشته باشم و بدونم که این هست و خب یه سودی در ماه میاد تو حسابم و اینجوری لازم نیست پولی از همسر آینده ی احتمالی! بگیرم واسه یه سری مخارج و اون موجود طفلی رو تحت فشار بذارم... بگذریم که معتقدم ایشون باید مبلغی رو ماهانه به عنوان همسر بهم بدن و اینو اصلا بد نمی دونم که هیچ، تازه معتقدم وظیفشونم هست اتفاقا

خلاصه الان که یه روز بیشتر از 24سالگیم عزیزم باقی نمونده، بیشتر از قبل به استقلال فکر می کنم، خیلی خودم رو آماده تر از پیش میبینم برای استقلال و یا حتی تاهل، خیلی عاقلانه تر به همه چیز نگاه می کنم، ایرادهامو پیدا کردم و دارم تک تک بهشون رسیدگی می کنم، از این رو احساس می کنم میتونم به متاهل شدن هم فکر کنم، بگذریم که به نظرم امکان نداره زیر 27سالگی مزدوج شم. خب میگفتم الان که در شرف 25 سالگی هستم و حسابم پر پول نیست به شدت کلافه ام و رومم نمیشه اینو تو خانواده مطرح کنم، از طرفی واقعا هم نمیشه ازشون انتظاری داشت چون من بچه ی یه پدر کارمندم، نه دختر یه بازاری ثروتمند...

خلاصه که آینده ی مالی خوبی رو برای خودم متصور نیستم و مدام در اضطرابم برای بی پولی و همش احساس بی خانمانی دارم و دلم می خواد میشد خونه داشته باشم و یه حساب بانکی با 50 تومن موجودی که سود ماهانه ش کفاف هزینه ی زندگیمو بده!!!

فضولی هم حدی داره البته می دونم...

اگه دوس داشتین جواب بدین، دوس دارم بدونم تو حساب بانکیتون چقدر پوله؟ 

خصوصی بذارید نظرتون رو که آی پی نیفته، من دلیلی نمی بینم که اسمتون رو بدونم می خوام حقیقت رو بگید فقط... ممکنه راحت نباشید به ذکر نام از موجودی حسابتون بهم بگید.


سپاسمندم.


+ کامنت عمومی نیز آزاد است.

عکس کیک برفی. رمز : 1

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.