مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

نیمی از ما از باران می ریخت، نیمی از ما از باران می خواند

تو یک سال گذشته هربار احساس کردم دلم می خواد با کسی حرف بزنم بدو بدو اومدم و حرفامو در قالب کلمات تایپ شده چپوندم تو وبلاگم، سبک می شدم اینجوری و لازم نبود هرچی تو ذهنم میگذره اطرافیان-حقیقیها-بدونن، از این رو اینجا برام محل آرامش بود، نقطه جالب ماجرا اینجاست که من حالا خیلی بیشتر از پیش حرف دارم، یعنی خیلی خیلی حرف دارم، اما دیگه نمی تونم حرفامو تو قالب کلمات بگنجونم این تو... انگار اینجا دیگه خونه ی امن همیشگیم نیست. توش رو در بایسی دارم، پست هایی که آپ می شن و قبل خونده شدن پاک میشن، پست هایی که نوشته میشن و اصلا آپ نمیشن. حرفایی که دلم می خواست خونده شن، اما انگار نمی تونم، دیگه نمی تونم...


+ امروز چارشنبه بود، من همیشه این روزو دوست داشتم، اینقدر یه جوری شده زندگی که حالا یادم میره امروز چارشنبه بوده، از من بعیده، از من بعیده که تک تک ماجراها رو با تاریخ و زمان و حالت تو ذهنم ثبت و ضبط می کردم. از من بعیده واقعا...

+ کسی راهی داره برای در اومدن از این حالت؟ بعید می دونم. اتاقم تبدیل شده به آشغال دونی که به هرچیزی شبیهه جز اتاق

+ هرچقدر با خودم کلنجار میرم که بتونم به اتفاقای خوش زندگی نگاه کنم که این روزا کم نیستن، انگار نمیشه، همش اتفاقات احمقانه ای رخ میده که حال بدمو بدتر کنه، چشامو تار تر و بی رمق تر... میگم از اونجایی که هر چیزی تاریخ انقضا داره، روزای بد هم میتونن منقضی شن؟ من عادت به غمگین بودن و نا آروم بودن ندارم، باید زود خوب شم، این یه بایده....

نظرات 7 + ارسال نظر
مرد حافظه 1394/11/26 ساعت 00:32

یه دلیلش میتونه سرما باشه

...
شاید واقعا

بهسا 1394/11/21 ساعت 23:00

این حال نوشتت من رو به یاد این شعر انداخت... این حستو بارها تجربه کردم برای نوشتن و ننوشتن!

برای مگی بونه گیر

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

ممنونم بهسا مممنونم
خیلی خیلی چسبید خانوم:)

باران 1394/11/21 ساعت 22:52

تو که یه بهمنی هستی تو که نارنجی هستی چرا انرژی نداری ؟؟؟؟؟؟

+
دشمن شرمنده :)

++
آقای الف روانشناس گروهمون همیشه چی میگه ؟
میگه اگر حالت هم بد شد به خودت تلقین کن که خوبی :)

:)
واقعا بعضی روزا باید با سطح انرژی بسیار پایین زندگی کرد.اتفاقات متعدد باعثش شده، اونقدری بی حالم که ایمیلم رو حتی چک نکنم، یا حتی جواب زنگ دوستمو ندم.

تلقین لازم نیست، همه چیز خوبه منم باید فعلا به مسایل و اتفاقات دور و برم فکر کنم. ایشالا بعدش خوب میشم.

باران 1394/11/21 ساعت 22:08

خودم میخوام اینجا رو شلوغ کنم:))
ببین من یه پیشنهاد دارم بنظر من هر کسی از دوستان و حتی خودت بدون اینکه دست به فضای اتاقش بزنه یه عکس از اتاقش بگیره و اون رو برای تو ارسال کنه :)
در این حین هم اتاق ها رو میبینیم هم روانشناختی میشن از طریق اتاق :)))))))))))
نگو نه خواهشا :)
شاید کسی دوست داشت شرکت کنه اول از همه عکس اتاق خودتون رو میذارین تا بقیه هم استقبال کنند
اینم بگم من حاضرم با اجازه مستر هولدن عکسا رو روانشناختی کنم ( یه حال میده که نگو )
زانوی غم هم بغل نکن زود باش از من که حالت بدتر نیست
زود تند سریع خواهشا :))

باران جان شرمنده م منو ببخش، اتاق من شرایطی نداره که بخوام عکسش رو بذارم، بنایی دارم یک طرفش و فعلا در نقش انباری هستش
امیدوارم بچه ها استقبال کنن، امشب انرژیش نیست حداقل تا الانش نیست:(

باران 1394/11/21 ساعت 21:56

بنویس من ناراحت نمیشم


+
وای پس اتاق منو هنو ندیدی


++
من یه پیشنهاد دارم که حال خودت که هیچ حال بقیه دوستات هم دگرگون کنه! اگر موافق بودی بگو تا بگم بهت :))

+ باران جان انرژی ندارم، متاسفانه...
باید خودم خوب باشم تا دیگران بتونن خوب شن، نمیشه خودم بد باشم و بخوام حال دیگرانم خوب کنم.
تازه اینجام خلوته آخر هفته ها خبری نیست

فروردینی 1394/11/21 ساعت 20:24

این حالت داشتن حرف و ننوشتنشون به خاطر اینه که دوستای زیادی اینجا پیدا کردی و حالا باهاشون رودربایستی داری.
می بینی وبلاگم چقدر خلوته! به خاطر همین تجربه هاست. با این همه خلوتی هم باز راحت به نوشتن هر چیزی که می خوام نیستم!
بعد فکر انتقال می کنم اما باز هم همین مورد تکرار می شه و چقدر دلم می خواد دوستای قدیمی بیان و اونجا رو هم بخونن و بعد تکرار ....
دنیا همینجوریه! شاید باید شجاعتمون رو زیاد کنیم مثل نویسنده های کتابها که هر چیزی می تونن توش بنویسن و دیگه مردم هر طور می خوان در موردش فکر کنن و یا قضاوت کنن. این مردم شامل دوستان و اشناهای خیلی نزدیک هم می شن.
دیگه نمی دونم این درسته یا نه!

موافقم باهات فروردینی عزیزم
البته من کلا رو در بایستیم خیلی خیلی کمه
صرفا الان باید مدارا کنم و ننویسم مشکلاتمو انگار:)
من اتفاقا خیلی چیزا نوشتم که مورد حمله! حتی قرار گرفتم تو شرایط مختلف ولی اهمیتی نداشت برام:) رگ رشتی بودنم خیلی بولده و اجازه میده خیلی آزادانه برخورد کنم و راحت و بیخیال بنویسم

Rima 1394/11/21 ساعت 20:02 http://dailytalk.blog.ir

انگار وقتی با مجازیها بیشتر آشنا میشیم اون حالت راحت حرف زدن از بین میره. ترس از قضاوت شدن بیشتر میشه. و این باعث میشه کمتر بنویسیم و خیلیها اصلا میرن و دیگه نمینویسن. یا یه جای جدید باز بصورت ناشناس مینویسن. این حسی ه که منم دارم. معذب بودن از نوشتنه تموم اونچه که دغدغه ام هست. گاهی غبطه خوردن افراد از خوشیهام و گاهی نصیحتهای عاقلانشون تو غمهام منو معذب میکنه. کاش میشد راحت تر بود و نوشت. سر دردودل منم باز شد مگی

میدونی؟ من خیلی راحتم، خیلیی سر همه چیز
ولی الان اتفاقایی افتاده که دوس دارم حس درونیمو بنویسم هی ولی می ترسم کسی ناراحت شه
این ترس از ناراحت شدنه هست فعلا
کم کم خوب میشم باز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد