مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

این اتفاق هیچی هیچی هم که نداشت برام، باعث شد بفهمم چقدر بی ایمانم و چقدر از خدا دور...........

در جستجوی حال خوش

میگه میگن بعد هر سختی آسونیه... میگه خدا خودش قول داده

تو دلم می گم بعد هر سختی ما تو این ماه سیاه که باز هی سختی بود. 

میگه فقط متاسفانه زمانش رو نگفته...

می خندم و میگم آسونی میده، ولی شاید مثلا تو اون دنیا...


بدون تعارف دلم می خواد از ته دلم گریه کنم و دلم می خواد یه دلخوشی تازه توی دنیام ببینم. می دونم سلامتی خونواده م باید دلخوشی باشه، ولی جای این همه چیزی که گرفت جاش یه دلخوشی و یه ذوق از ته دل می خوام، خیلی زیاده؟ وای وای وای...

خدا ما تازه با هم دوست شده بودیم و من از آرزوهام بهت می گفتم، همه چی پر؟ تموم؟

شهریور ما

یکی از شهریوریهای خوب دنیا مال ماست. مامانم...

امسال روز زن خیلی عجیب پیچید و ما چیزی برای مامان هدیه نخریدیم، وقتی مشهد بودیم و دنبال ساعت برای هانی یه ساعت دیدیم که خوشمون اومد و قیمتشم متناسب با جیبمون بود! 

خریدیم و با هزار دوز و کلک از چشم مادر دور نگهش داشتیم:|

گفتیم 19مرداد که سالگرد ازدواجه بهش میدیم، که فکر کنم فردا هفتم بود یا همچو چیزی و در کل اصلا خونه نبودیم که بخوایم تبریکی خشک و خالی بهش بگیم، چه برسه به دادن کادو...

حالا منتظر تولدشیم، امید که این یکی نپیچه! بازم البته مامانم خونه نیست و این بار از خونه ی عمه م رفته خونه ی مامانیم، مامانی طفلی دستش ضرب دیده و مچ پاش هم شکسته... چقدر ذوق داشت که واسه تولد مامانم دوتایی بریم بیرون واسش خرید کنیم و اونم که اینجوری شد... چقدر همه ی خانواده احتیاج به روزای آروم و خوش داریم، دلخوشی لازمیم همه، واقعا همه...


بابا دیروز رفته بود تهران که صحبت کنه و تصمیم بگیره برای رفتن به تهران یا نه و شب که برگشت هیچ چیزی در رابطه با تصمیمش نگفت و ما حیرون بودیم که چی شده بالاخره و خب طبیعیه که برامون مهم باشه... تنها راه فضولی و رفع کنجکاوی گوشیش بود که ببینم چیزی عایدم میشه یا نه و وقتی اس ام اس ها و پی امهای تلگرامیشو خوندم متوجه شدم گویا مجبوره بره تهران و این خلاف میلشه، به همین دلیلم حرفی نزده! از همه عجیب تر این بود که اس ام اسی به کسی داده بود که مضطرب ترم کرد و اونم کاری بود ولی یه کار خصوصی که دوسش نداشت و کارخونه ش رو هم دوست نداشت و حالا دلم می گیره اگر مجبور شه بخواد باهاشون همکاری کنه برای پول... خیلی دردناکه این اتفاق


دکتر ب. با تمام اختلافات اعتقادی که باهاش داشتم و داشت بابا، یکی از بزرگترین و حمایتگر ترین انسانهاییست که به عمرم دیدم، و البته از حلال ترین های ایران... ابدا مفهوم نیست برام یه سری مسایل و سخته اینجا ازش صحبت کردن، سخت که نه، از نظر امنیتی ترجیح میدم جایی مکتوب نکنم حسم رو نسبت به خیلی چیزا



تا وقتی بود اونقدرا بهش فکرم نمی کردم حتی

ما یه خونه نسبتا کوچولو تو گلسار داریم که شدیدا بهش وابستگی دارم و از وقتی این اتفاق ها افتاده عمق وابستگیم رو درک کردم، چه خوبه کمتر کنم وابستگیم رو به داشته هام وقتی قطعا روزی خدا ازم خواهد گرفتشون... یا با مرگ، یا پیش از مرگ

9ماهگی پسرک

وارد سیستم خاله زنکی بچه ی ما اینطوری، بچه ی شما چطوری شدم! 

یعنی به هر کسی می رسم که بچه ی هم سن و سال نی نی جان داره، چار تا سوال ازش می پرسم و بعد توضیح میدم بچه ی ما ولی فلان طوره...

تو کشفیات اخیرم این بوده که بچه ی 9ماهه باید یاد بگیره اطرافیانشو ببوسه ولی این نمی بوسه و اصلا یادش ندادن و این ظلم در حق ماست. دارم یاد میدم بهش که چجوری باید ببوسه! ضمنا کشف شده من حالت عجیبی به خودم می گیرم وقتی می خوام کسی رو ببوسم!!! 

توضیحش سخته و برای شما هم اهمیتی نداره، فلذا از زیاده گویی صرفه نظر می کنم. 


تو گوشیمم چند تا کارتون بسیار مضحک ریختم و فردا می خوام رو کنمشون، ببینم عکس العملش چیه! بحث دیگه اینکه من عاشق بچه ی لختم و این روزا غرق بهشتم اصلا... بس که هی لباسشو کثیف می کنه و لختش می کنیم و می خوریمش تا لباسای تازه شو تنش کنیم!!! 


ضمنا انواع لالایی و شعرهای کودکانه با تصویر(!) شما را خریدارم، به یک صلوات... چیز درس درمونی دارید دریغ نکنید، بچه داری خیلی سخته شما دارید به یک پرستار کودک که نی نی ش داییشو از دست داده کمک می کنید:دی


تو به اندازه ی بودن منی...

اینکه چقدر آدم ثروتمند تر از من تو دنیا وجود داره هیچ اهمیتی نداره، تنها مساله ی مهم اینه من از خیلی ها خوشبخت تر بودم تو 25سال عمری که از خدا گرفتم. و تو شرایط بهتر از خیلی ها، پس حالا که تو فشار زیاد زندگی قرارم داده حق ندارم بپرسم چرا من؟ چرا ما؟

مگه وقتی زندگی خوش و آرومی داشتم می پرسیدم چرا من؟ 

اتفاقات خیلی بد این روزا باعث شد به این نتیجه برسم که واقعا همه چیز دست خداست و اگر دعایی هم می کنم نباید انتظار شنیده شدن داشته باشم، و اگر شنیده هم شد نباید منتظر استجابتش باشم. 

خدایا شرمنده م برای تک تک نعمت هایی که بهم دادی و نادیده گرفته بودمشون، ممنونم برای زندگی راحتی که داشتم و صلاح دیدی حداقل برای مدتی ازم بگیریش... شکر 



این داستان: دویدم و دویدم!

حقیقتا عنوانی از این بهتر پیدا نکردم، امروز از وقتی پاشدم در حال دوندگیم و در نهایت انگار هیچ کاری نکردم. چرا بعضی روزا اینجوری میشه نمی دونم...


با عجله دارم کیک می پزم که خامه کشی کنیم، طبق برنامه باید 1ظهر این کارو می کردم نه الان، قرار بود از کوکی ها عکس بگیرم که حتی فرصت این کارم نشد. خواهر ساعت 5 6 میاد برای تزیین کیک و اگه نرسم به این کارای جزیی که سپرده بهم خیلی بد و زشت میشه.


از اونجایی که بنده ی حقیر علاقه به درس شیرین زبان دارم هر کسی بچه ش امتحان میان ترمی ، پایان ترمی چیزی داره میاد سر وقت من و ابدا اهمیتی نداره من چه وضعیتی دارم و اگر بگم نه قطع به یقین ناراحت میشن و پشت سرمم حرف می زنن حتی و اگرم نزنن میگن فقط ما و بچه مون رو آدم حساب نمی کنه فلانی، برا همه وقت داره!!! برای ما نه...


ببینید چقدر دلم پر بوده که وسط این همه کار پاشدم اومدم با خودم حرف مکتوب می زنم! :دی 


+ بابا امروز بعد این همه روووز رفته تهران که ببینه چه غلطی باید بکنه و ما هم کاری جز دعا ازمون بر نمیاد. امید که هرچه پیش میاد خیر این دنیا و اون دنیامون توش باشه. آمین


دلتنگی های دم ظهری

کی باورش میشه که شهریور اومده؟ 

شهریورمون مبارک، ای کاش کمی مبارک شه واقعا...


+ امروز مامانیم(مادر مادرم) از پله ها افتادن، بردیمشون بیمارستان و دست و پاشون رو باید گچ بگیرن. تا اینجا خوب رد دادیم، قربونت برم خدا باید جا خالی بدیم همچنان؟ 

+ دلم از ته ته تهش تنگ شده و نمی دونم با دلتنگیم چی کار کنم؟



بی خوابی همیشگی

از بی تابی و کلافگی خواب به چشمم نمیاد، تو این شبای بی خوابی یهو به این فکر کردم که سالها پیش مثلا 7سال پیش گاهی از فرط ذوق و هیجان زیاد خوابم نمی برد، حالا از غم زیاد و تنهایی و بی تابی...


دیگه فکر نکنم هرگز از سر ذوق خواب از چشمم بپره، هیچ وقت...

این داستان: مگی چرت و پرت گو

اینکه پسر عمه م چه اشتباه بزرگی کرده بود(ندونسته، خطا کرده بود) مهم نیست. مهم اینه بابا دو هفته ست مدام درگیر کارهای دارایی بود و هست، نمی دونم واقعا روزنه ی امیدی هست یا نه... یا واقعا دوباره مثل قبل زمین خوردیم، دوباره قسط های دیگری رو باید بدیم. اما دلم آروم تر از پیشه... احساس می کنم روزها قراره کمی مهربون تر بگذرن، آمین. خدایا لطفا مثل سری پیش نشه، که سورپرایزم کنی با اتفاقی که تو دامنمون گذاشتی...


فردا کمی تا قسمتی از سرنوشت ما مشخص میشه و من نمی دونم حقیقتا چه چیزی خیر هست. به تمامی عزیزاش قسمش دادم این بار خیرمونو خوب بنویسه، خیرمون مرگ، درموندگی، ورشکستگی نباشه دیگه... ای کاش بشنوه


از نی نی بگم، منو خیلی خوب می شناسه و با صدای من موهاشو می کشه!!! چون علاقه ی عجیبی به زلف پریشونم داره و متاسفانه درکی از حجاب نداره و جلوی حضار آقا که عمری حجاب داشتم شالمو از سرم می کشه و پرتش می کنه یه وری و ذوق می کنه... اونقدر سرعتش بالاست که حتی فرصت سنگر گرفتنم بهم نمیده!


این روزای عزاداری من با حجاب کامل و سفت و سخت می نشستم، یه روز یه سری مهمونا رفتن و منم لباسامو عوض کردم و آماده ی خواب شدم. بعد یادم افتاد شوور عمه کوچیکم هست مانتومو تنم کردم و شالمو یادم رفت!!! نشستم باهاش حرف زدم، گفتم اینا رو فردا بخرین، منم گل سفارش دادم خودش می فرسته و فلان...

یهو شوهر عمه م با خجالت گفت مگی شالت کو؟! =)))))) 

القصه، ما بعد این همه سال محجبه بودن یهو کشف حجاب کردیم! بعد من هیچ وقت نمی شه نمازمو نخونم و یادم بره، از بچگی می خوندم و اصلا ترک نماز برام معنی نداره یا حتی فراموش کردنش... اردو باشم، سفر باشم و در راه نمازم به راهه... بعد شما ببینید من چقدر از خود بی خود بودم این روزا که نماز ظهر و عصرمو نخوندم و قضاش کردم!!! شب وقت خواب یادم افتاد که من احتمالا نماز نخوندم یا اگرم خوندم که نمازم الکی بوده چون هیچ تصویری از نماز خوندنم تو ذهنم نبود. بعد از تک تک آدما پرسیدم من ممکنه نمازم قضا شده باشه؟ همه گفتن آره خیلی هم طبیعیه:| 


راستی تو این مراسم ها فهمیدیم یکی از دخترای مطلقه ی خانواده داره شوور می کنه به سلامتی... اینا سه تا دختر بودن که هر سه جدا شده بودن و الان دوتاشون مزدوج شدن و یکی مونده بود که اونم گویا همین هفته ها قرار بله برونش بود، ایشالا خوشبخت شن، ملت دل شیر دارن دل شیییر


راستی ما هر روز وقت نماز صبح گریه مون می گیره یه دور، چون پسر عمه عادت داشت بعد نماز صبحونه بخوره..... وقتی من اینقدر اذیتم، واقعا خواهر طفلیش چی داره می کشه؟ امروز برای اولین بار بعد این اتفاق سه تایی رفتیم بیرون خرید، خرید برای چهلم البته........ من باز لباس مشکی نصیبم نشد و احتمالا با لباس سرمه ایم برم.


وای وای وای، از دوستای پسر عمه نگفتم براتون... روزی که اومدن ما دو بسته حلوا درست کردیم بردیم دادیم به عمه و اومدیم برای انجام یه سری کارها... پنج شنبه بود و گفتن ما عصر میایم و شب بر می گردیم. وقتی کارمون تموم شد همه هنوز خونه ی عمه م بودن ما هم رفتیم بهشون پیوستیم و از اون ور رفتیم دیدن حامد و خاکش... دوستاش شروع کردن به مرثیه خونه و سینه زنی و یکیشونم یه دوربین حرفه ای داشت و چیلیک چیلیک از ملت عکس می گرفت، یه جا من داشتم پر پر می زدم از گریه که دیدم یه لنز تو تخم چشامه و واقعا نزدیک بود باهاش دست به یقه شم، حالا خودشم داشت از گریه هلاک می شدا... ولی اصرار به عکاسی داشت طفلی، آخرشم گفت عکسا رو می فرستم براتون یه سری عکس و فیلمم از حامد داریم که پست می کنیم براتون یا چهلم میاریم. از ته دل می خواستم بهش بگم نیار برادر من، چه عکسی چه فیلمی؟ جانی بهمون نمونده که بخوایم خاطرات مرور کنیم. ولی دوستاش به شدت معتقد و آرام بودن، از ته ته دلشون اشک می ریختن و خاطرات کربلا رفتن امسالشونو تعریف می کردن، پسر عمه ی بلای من خیلی جاهای دنیا رو گشته بود، جاهای زیارتی رو هم... کربلا مونده بود که چند ماه قبل پایان زندگیش رفت، خوشبحالش :) 


وای وای وای، یادم باشه فردا از نی نی عکس بگیرم و اینجا رو منور به نورش کنم:دی دلتون نخواد اینقدر این بچه عروسکه، اینقدر برفیه، اینقدر مهربونه... وقتی می بوسیش چشاشو مست و خمار می کنه!!!!!! بچه اینجوری ندیده بودم من به عمرم! آخه بچه عاشق بوسیده شدن باشه اینقدر؟ رسما دلش ضعف میره وقتی ریز ریز و زیاد می بوسیش... 


اینم بگم و برم، برای بابام خیلی خیلی دعا کنید. سپاسگزارم :)