مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خوبه زیاد خوابیدن حروم نیستا...

دلم کارای حرام می خواد! می تونم ده تا براتون نام ببرم که برای مدتی کوتاه اقلا می تونستن حالمو خوب کنن و حالا باید تقوا پیشه کنم و مومن باشم و جاش قرآن بخونم مثلا... 

منم چون بنده ی نجیب و مومن خدا نیستم، قرآن نمی خونم و نق و نوق می کنم فقط...


+ اعتراف می کنم از شنیدن صدای قرآن عموما غمگین و محزون میشم  و صداشم برام دلچسب نیست و با شنیدنش ممکنه به مرز دیوانگی برسم، اینه که وقتی از تلویزیون قرآن پخش میشه صداش رو بسیار کم می کنم(عموما خاموش نمی کنم که بی احترامی نشه) صدای یکی دو نفرو دوست دارم که همونا رو گوش می کنم. اگه شماها مثل من با قرایت قاریان محترم مشکل دارید باید بگم همتون شیطان در جلدتون نفوذ کرده و از جهنمیان هستید. 

+ با توضیحات بالا فقط اینو داشته باشید که این چند وقته برای آرامش روح اون مرحوم هی صوت قرآن در خانه و سر خاکش می پیچه و من هم دیگه حالم گفتن نداره... عجیبه یه دختر تو خانواده ی مومن اینجوری باشه! خونواده همیشه لذت می بردن خب ولی شاید کم گوش می کردن و عادت ندادنم به صوت قرآن

امروز ما اینگونه بود.

امروز را روز حمالی می نامیم. 

امروز را روز دل درد و دلپیچه و سردرد می نامیم.

امروز را روز دقایقی خیال پردازی بعد از حدود یک ماه می نامیم.

امروز را کلا عصر جمعه می نامیم، والا به قرآن

امروز را روز اصلا اشک نریختن هم می نامیم حتی... اصلا اشک نریختیم هیچ کدام از اعضای خانواده و احتمالا فردا روز سخت کوشی در گریه نام گزاری شود. 


+ بعد امروز خیال پردازی اینقدر چسبیده بود که دلم می خواست وهم و خیالم رو تا ابد ادامه بدم.

+ من آدمیم که اگر ترس از اطرافیانم رو نداشتم دست به خیلی کارها ممکن بود بزنم، البته که ترس از خدا هم باید در نظر گرفت. اگه اینا نبود من خیلی انسان رهایی بودم و چقدر هم خوش تر می گذشت. 

جمعه مون به خیر و شادی :)

وقتی یه روز بیدار می شم و حالم انگار بهتره دوس دارم هزار هزار بار سجده ی شکر به جای بیارم. دیشب چقدر غر زدم و آخرش چقدر یواشکی فکرای خوب کردم(برنامه ریزی برای برگشتن به زندگی)... 


:(

تو چطور دلت میاد منو به تماشای یه کارتون تو سینماهای شهرتون دعوت نکنی؟ خب آخه چطور؟ 

من چطور این همه آرزو رو به گور ببرم؟ خب آخه چطور؟



همین حالا که پست غمگنانه را که خواندم احساس کردم یک دختر 14 15 ساله م که از پشت ویترین عاشق پسر آبنبات فروش شده و رویش نمی شود احساسش را بروز دهد، غش رفتم از خنده... 

حق داشتید که همچو فکری درباره م کنید. 

غمگنانه

دلم می خواست فردا، پس فردا یا همین روزها بهم پی ام بده... اس ام اس بده، کسی که حتی شماره م رو هم نداره. 



+ دلتنگی


تا همیشه با اهمیت

آخه چی مهم تر از روز تولد تو؟



+ امروز بعد خیلی روز، بالاخره با چوپان رفتیم بیرون و من که عادت به پیاده روی طولانی داشتم پام گرفته و از درد شدیدش خوابم نبرده... نزدیک یک ماه بود که پیاده روی نداشتم.


#دلتنگی

دیروز از سهمیه ی بوس 100تاییم استفاده نکردم، امروز برم خونه ی عمه می تونم 199 تا ببوسمش؟ :دی




خواهرانه

برای خوب کردن خواهر چه کنیم؟

دارم آماده می شم به قصد خوب کردن خواهر برم بیرون، خواهرم خونه ست. میام میگم کجا رفتم :دی 



از سری رازهای خجالت آور...

خیلی زشته آدم وسط گرفتاریهای بزرگ هی یاد دلتنگیش بیفته...



طلا تر از طلا

اینم نمایی دیگر از طلای خانه مان... 

یک روزی یادت می آورم که چقدر دنبالت می دویدم که فقط یک عکس درست درمان از 9ماهگیت ثبت کنم، وقت غذا خوردن، وقت مالیدن چشم ها و خوابالودگی، وقت بازی و ... اما تو زرنگ تر از من بودی و همیشه در حرکت، به ریش من و دوربین می خندیدی و مه مه صدایم می کردی برای دلبری کردن و گرفتن دوربین...

حق ندارم طلا صدایت کنم؟ خب طلا پیش تو باید لنگ بندازد آخر پسرک مو بور

این هم تلاش من که باز هم با عدم موفقیت رو به رو شد و پسرک در صدم ثانیه چشمش به توپش افتاد و ایستاد و آماده ی حمله به توپ شد. البته ایستاد با کمک هانی جان سیاه پوشمان

از سری تلاش های ناموفق مه مه برای ثبت لحظه هایش...