داره کم کم باورم میشه، داره دردا رو باورم میشه...
یک ماه پیش این موقع ها آماده شدم رفتم مسجد برای نماز ظهر و وقتی برگشتم خونه جواب همه ی گریه هام رو گرفته بودم. تو مسجد بی دلیل اشک می ریختم و میگفتم خدا من چمه؟ زندگیم که خوبه چرا دلم فشرده ست؟ و نمی دونستم پسر عمه رفته، اونم اونقدر بد... نمی دونستم بابام چه حالیه، نمی دونستم تو چه وضعی رفته بالای سرش و همه چیز رو دیده، ای کاش هرگز نمی دید و ای کاش می تونست خودشو جمع و جور کنه.
11مرداد بدترین روز تمام عمر 25ساله ی من شد و الهی بدتر از اون رو نبینم که جانی بهم نیست.
+ خدایا دلخوشی که ازت خواسته بودم کو؟ اندک حال خوش و اتفاق خوش کو؟ خسته م از دیدن چهره ی غمگین اطرافیان و اشکهاشون... خسته م از خیلی چیزا و دچارم به تحمل این روزا
عکس کتاب اورجینال هری پاتر رو که دیدم بی اراده نوشتم دلم خواستش و با خودم گفتم وقتی خوب شه حالم به خودم جایزه میدم و اینو برای خودم هدیه می خرم. هرچند که واقعا خرجای اضافی ممنوعه تا اطلاع ثانوی...
و ببینید من چقدر خوشبختم که دوست ناشناخته ی راه دورم برام نوشت اگر خوشحالت می کنه آدرس بده تا همین فردا کتاب رو برات ارسال کنم و برای چند لحظه چشام تر شد و انگار تو دلم سور و سات عروسی به پا شد. البته که من قبول نکردم ولی با همین پیشنهاد تونست حال دلمو خوش کنه و هر چند دقیقه یک بار باز یادش میفتم و لبخند پت و پهنی روی صورتم می شینه، چطور بعضی از آدمها این همه خوبن؟ خدایا دلشون رو هزار هزار بار بیشتر از چیزی که دل منو خوش کردن خوش کن:)
+ چوپان حق داره که میگه زکات تعداد زیادی دوست خوب رو باید با چند ناملایمتی دنیای مجازی پرداخت. می ارزه داشتن چندین خوب به گاها ناراحتی های مجازی، سو تفاهم ها و دلگیری های مجازی :)
واقعا آنقدر که رادیو را در خانه دوست دارم، در ماشین ندارم. یعنی هرگز مرا حین رانندگی در حال گوش کردن به صدای رادیو نمی بینید، ولی روزهای خوشحالی و غم در خانه م با گوش کردن به رادیو می گذرد.
روشنش می کنم و اولین جمله ای که مانی رهنما می خونه و می شنوم اینه :
"من عادت می کنم با درد تازه... "
ته قلبم خالی میشه و لبخند رو لبم می شینه، خیلی زود به اخبار می رسه و زود خاموش میشه.
به شدت خسته ام و به شدت می خوام که خدا نوازشم کنه و تنها روشی که برای خوشحال کردن خدا به ذهنم می رسه اینه که صداش کنم، خیلی صداش کنم، و یا اینکه از اسمارتیزای خوشمزه م بدم بهش... یعنی قبول می کنه؟
#جز صدا کردن اسمت اینجا چاره ای ندارم...
لطفا اگر قراره از خودتون و حرفهاتون خاطره به جای بذارین خب حرفهای خوب خوب بزنین.
که اینطور نباشد من برم دستشویی برای قضای حاجت و یاد عزیزی بیفتم.
+ د آخه لامصب من توالت فرنگی ببینم یاد تو بیفتم؟!
آقا جان، هی روزا دارن می گذرن و منم هی نا امید تر از رسیدن به اون آرزوی کوچولوم...
یعنی چییی واقعا آخه خدا؟ هوم؟ دقیقا ینی چی؟
امروز رو روز غلت زدن در تخت و دلتنگی و فکرای قلبی می نامیم.
فکرای قلبی چیز عاشقانه ای نیست، ربط داره به یکی از ترسهام که امروز بند کردم بهش و با فک کردن بهش می خوام نگرانیمو رفع کنم. یکی ندونه فکر می کنه فردا قراره باهاش مواجه شم! والا...