یکی از شهریوریهای خوب دنیا مال ماست. مامانم...
امسال روز زن خیلی عجیب پیچید و ما چیزی برای مامان هدیه نخریدیم، وقتی مشهد بودیم و دنبال ساعت برای هانی یه ساعت دیدیم که خوشمون اومد و قیمتشم متناسب با جیبمون بود!
خریدیم و با هزار دوز و کلک از چشم مادر دور نگهش داشتیم:|
گفتیم 19مرداد که سالگرد ازدواجه بهش میدیم، که فکر کنم فردا هفتم بود یا همچو چیزی و در کل اصلا خونه نبودیم که بخوایم تبریکی خشک و خالی بهش بگیم، چه برسه به دادن کادو...
حالا منتظر تولدشیم، امید که این یکی نپیچه! بازم البته مامانم خونه نیست و این بار از خونه ی عمه م رفته خونه ی مامانیم، مامانی طفلی دستش ضرب دیده و مچ پاش هم شکسته... چقدر ذوق داشت که واسه تولد مامانم دوتایی بریم بیرون واسش خرید کنیم و اونم که اینجوری شد... چقدر همه ی خانواده احتیاج به روزای آروم و خوش داریم، دلخوشی لازمیم همه، واقعا همه...
بابا دیروز رفته بود تهران که صحبت کنه و تصمیم بگیره برای رفتن به تهران یا نه و شب که برگشت هیچ چیزی در رابطه با تصمیمش نگفت و ما حیرون بودیم که چی شده بالاخره و خب طبیعیه که برامون مهم باشه... تنها راه فضولی و رفع کنجکاوی گوشیش بود که ببینم چیزی عایدم میشه یا نه و وقتی اس ام اس ها و پی امهای تلگرامیشو خوندم متوجه شدم گویا مجبوره بره تهران و این خلاف میلشه، به همین دلیلم حرفی نزده! از همه عجیب تر این بود که اس ام اسی به کسی داده بود که مضطرب ترم کرد و اونم کاری بود ولی یه کار خصوصی که دوسش نداشت و کارخونه ش رو هم دوست نداشت و حالا دلم می گیره اگر مجبور شه بخواد باهاشون همکاری کنه برای پول... خیلی دردناکه این اتفاق
دکتر ب. با تمام اختلافات اعتقادی که باهاش داشتم و داشت بابا، یکی از بزرگترین و حمایتگر ترین انسانهاییست که به عمرم دیدم، و البته از حلال ترین های ایران... ابدا مفهوم نیست برام یه سری مسایل و سخته اینجا ازش صحبت کردن، سخت که نه، از نظر امنیتی ترجیح میدم جایی مکتوب نکنم حسم رو نسبت به خیلی چیزا
باید گشت و لابلای روزها و حوادث یه نقطه ی روشن پیدا کرد و دقیقن زل زد به همون! اینطوری تحمل خیلی چیزا آسون تر میشه
...خیلی خیلی سخته
ممنونم عزیزممم:*)
کاری نکردم :)
پیشاپیش تولد مادرت مبارک مگی جانم...ان شاا... هزار ساله باشن :) و خدا بهشون عمر با عزت بده... آمین :)
مچکرم ازت زهرا جان :)
از رشت به مشهد هزینه هوایی و زمینی رو نمیدونی چقدره؟؟
نمی دونم واقعا اونقدرا هشیار نیستم که با اطمینان بگم، بلیت هواپیما فکر می کنم 160 تومن باشه
سلام مگهان جان:)
عزیزم یه سوال داشتم میتونم جوابشو ازت بخوام:)
بپرسید اگر بتونم جواب میدم:)
و سلام
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:
اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانهای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکالش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت. قبول نکردم. راستش تحملش را نداشتم.
بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند: پاریس، خودم هنرپیشه میشدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود، گفتم حرفش را هم نزنید.
بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محلههای پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمهای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند، کسی سرطان نگیرد. قبول کردم.حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است مدام میگوید خانه نور کافی ندارد، بچهها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است...
پرسه در حوالی زندگی/مصطفی مستور
...
اینو خیلی دوس دارم:) خیلی... و خب واقعا واقعیت زندگی همینه که بهت گفتم و من حق شکایت ندارم، چون از خیلیها راحت تر زندگی کردم و حالا هم نوبت سختی کشیدنه
ازت ممنونم