مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

از کشفیات شبونه!

دیروز اونجا بود، وقتی سر خاک دیدمش گفتم شب نریم خونه ی عمه، برگردیم خونمون و خواهرمم موافقت کرد... 

 روزایی که اونجام و اونم هست حالم به شدت بده، وقتی بر می گردیم خونه تا صبح اشک می ریزم و غصه می خورم از سرنوشتم... تهش خدا رو شکر می کنم که آدمها رو مختار آفریده و شکر تر می کنم که بابام هست هنوز بالای سرم و مامانم پشتم ادامه مطلب ...

کلبه ی جنگلی...

دلم می خواست یه کلبه تو جنگل داشتم و می رفتم یک ماه اونجا و فقط و فقط طبیعت رو می دیدم و کتاب می خوندم و رویا پردازی می کردم. هیچ کسی نبود، هیچ کار مهمی برای انجام نبود، فقط من بودم و تنهایی و خودم... من عادت دارم به زندگی فردیم تو جمع های بزرگ، یعنی هرگز نداشتم، ولی تو این چل روز عادت کردم... 

اونقدر اشکی بودم که نتونستم با شنیدن اذان نمازمو شروع کنم...


+ ای کاش می شد ایمیل ارسال شده رو پس گرفت و گفت لطفا ارسال نشو... اما ممکن نیست. یه آدم مگه چقد می تونه اشک بریزه؟ 

حال اینک دل شکستن هنر است!

خدا جون من امشبم تنهام، میای بغلم کنی؟


+ بارها نوشتم و پاک کردم، وقتی جای من نیستید، هزار هزار بار هم از بدی های مادربزرگم(کسی که پدرم رو به دنیا آورده، نه کسی که بزرگش کرده، پدر من برای خودش و تنها بزرگ شد) بگم نمی فهمید. هزار هزاار بارم بگم کسی رو می شناسم که خونواده ی درجه ی یکش از مرگش نفس راحت می کشن شما درک نمی کنید، من هم درک نمی کنم، چطور میشه از مرگ پدرت آرامش بگیری؟ دوستی که نوشتی این پست ها از من بعیده، از خدا می خوام هرگز جای من نباشی، جای بچه های اون موجود یا جای زنش که دیگه اصلا نباشی... واقعا نباشی و فکر کنی من بدم که همچو پستی نوشتم. 

+ مواظب دل همدیگه باشیم. خواهش می کنم مواظب باشیم... من اینجا حجم درد و تنهاییامو خالی می کنم، شما هیچ چیز از اتفاقات تلخ این روزهای من نمی دونید، چطور تحقیرم می کنید برای نوشتن اون پست پر از نفرت و کینه؟ من حتی دلم نمیاد از خدا بخوام یک لحظه جای من باشید، با اینکه واقعا دلم رو شکستین، امیدوارم خدا صدای شکستنش رو نشنیده باشه... 


سردمه، خیلی سردمه

تک تک استخونای بدنم درد می کنه و دلم یه ماساژ حسابی می خواد و بعدش چندین ساعت خواب... 

فکر می کنم اگه کیک نمی پختیم من چطور زنده می موندم؟ یک جور مشغله ی حواس پرت کن خوبیه برای این روزهای سخت، هر چند باید پذیرفت و باور کرد سختی ها رو جای فرار... 



فکر می کردم تو وبلاگم باید راحت باشم، اما سخت اشتباه می کردم.


کامنتها بسته ست:) خستمه... 

برای قشنگ ترین ابروهای دنیا...

تنها واکنش امروزم بعد خوندن حرفای توام با بداخلاقیش یک "بمیرم برات"بود...

گرچه سکوت کردم و به جمله ی بد اخلاق من کیه؟ بسنده کردم. چطور بد خلقی آدمها از دنیای مجازی هم احساس میشه؟


+ من برنده شدم، باورم نمیشه

+ دلخوشیهای دقیقه ای، دلخوشیهایی که باید فراموششان کرد را هم دوست دارم و هم نه... تو یکی از آنهایی لعنتی

باران و چای و حرف و حرف...

با همچین صدای بارونی چی بیشتر از چای و رشته خشکار می چسبه؟ 

بعد مدتها با بابا نشستیم حرف می زنیم و حرف از مرگ حامد و بدهی و بدبختی و فلاکت نیست. حرف از خاطرات سفرمون به مشهده، حرف از شیراز و بهساست. حرف از آدمهای خوب دنیاست، انگار وقتی از خوبها حرف می زنیم زندگیمون بهتر میشه


+ حافظ آدمهای خوب دور و برم باش خدا... :)

صدای بارون نگرونم کرده... 


خدایا شکرت :*

و شروع بارون با گوله های خیلی درشت و صدای آبشار... آخ آخ کجایی تو آخه؟ *_*