مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

چطور ثبت کنم لحظه های خوش را؟

با خودم می گویم انگار همین دیروز بود، لحظه به لحظه ی شروعش را به یاد دارم. گوگل کردن کار هر روز من بوده و است، گوگل کردن هرچیزی که لحظه ای ذهنم را درگیر کند. آن روز را خوب یادم است، رشت را سرچ کرده بودم، یا شاید سراوان و همچو چیزی... فکر می کنم دنبال آدرس قبر دوستی میگشتم که در سراوان  خاکش کرده بودند، دوستم بهایی بود، بهایی... 

آن روز گوگل مرا به بیراهه ای بود درست، آن بیراهه درست ترین بیراهه ای بود که می شد ببرد مرا... 

روی تختم دراز کشیدم، بیراهه را لبیک گفته بودم، بیراهه وبلاگی بود سبز، خیلی سبز... سبزیش را خواندم، او یک دختر رشتی بود مثل من، اما حالا جایی بسیار دور از اینجا مشغول به تحصیل بود، فردای آن روز یا شاید پس فردایش برایش کامنت گذاشتم و تا جایی که یادم است کمی دیر جواب گرفتم. مثلا چند روز بعد یا شاید چند هفته بعد، آخ آنجا یک وبلاگ متروکه نبود، چه خبر خوشی... اصلا حال دلم خوب می شود از پیدا کردن اتفاقی وبلاگی غیر متروکه... 

امروز جایی که اصلا انتظارش را نداشتم دیدم روی ماهش را، به همین نزدیکی بود به من، آنقدر نزدیک که بتوانم در آغوش بگیرمش و آنقدر نزدیک که... قرار نبود من آنجا باشم و قرار نبود ببینمش، اما انگار خدا خواسته بود حال خوش را برایم

چقدر تو خوب بودی برای من دنیای مجازی لعنتی، چقدر با تمام بدی هایت به من بخشیدی، چوپان، پریسا، بهسا و خیلی ها... زیادترید شما، من فقط حقیقی شده ها را نام بردم، چقدر وبلاگم را دوست دارم و چقدر خوشحالم که شما ها را از نوشته ها پیدا کردم و نه عکس هایتان... از نوشته هایم پیدا کردید و نه عکس هایم در خانه ای نه چندان ساده و در ماشینی که کمی هم شیک طور است و نه لباسهایم و نه... اینستاگرام عزیزم، تو کجا آنقدر سخاوتمندی آخر؟ هان؟! خدایا وبلاگم را حفظ کن برای من و دوستانم را برای من... و بیشتر کن لطفهایت را برای من، می بوسمت از اینجا شمال ایران، رشت، شهر اتفاق های خوب...


+ فکر می کردم دیگر ممکن نیست قرار وبلاگی، اما بود انگار بدون اینکه قراری باشد، به همین راحتی ما به مدت پنج دقیقه کنار هم بودیم بی آنکه همچو قراری باشد.

+ دلم می خواهدتان، خیلی خیلی... 

نظرات 7 + ارسال نظر
بانو 1397/03/11 ساعت 01:48 http://www.sadominrouz.blogfa

من تا حالا قرار وبلاگی نداشتم
ولی دوست دارم داشته باشم

اخععععی....
من میترسم بعضی وبلاگی ها رو از نزدیک ببینم....

ترس چرا آخه؟ :دی

می سا 1395/10/06 ساعت 09:36

مدلم اینجوریه :)))
دوست دارم خوب باشی همیشه.
تازه من هیچ وقت خودمو مهربون نمیبینم . بیشتر احساس می کنم شبیه جوجه تیغی هستم، تا میام محبت کنم زخمی میشه طرف . بی خیال. روزهای خوبی در راهه.

:دی
چه حس جالبی داری می سا به خودت! عجیب بود برام خیلی... :)) ایشالا ایشالااااا

طلوع ماه 1395/10/06 ساعت 05:59 http://mmnnpp.blog.ir

*_*

رگها 1395/10/06 ساعت 01:42

آخی :)

عزیزکم:)

می سا 1395/10/05 ساعت 21:55

جانی تو و خود نمی دانی .....

... عزیزم
چرا این همه مهربونی شما می سا؟

مرادی 1395/10/05 ساعت 21:31

منم توی رشت یه همکلاسی داشتم بهایی بود :))

حالِ خوشتون پایدار :)

اینجا نباید بهایی زیاد باشه، من سه دوست بهایی داشتم که دو تاشون یزدی بودن:)

یه مغازه ی الکتریکی تو رشت خیابون منظریه هست به اسم سمیعیان، ایشون هم بهایی هستن و دخترشون دوست و همکلاس من بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد