مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

الوعده وفا!

یکی از قولهایی که اول سالی به خودم داده بودم، خوندن ماهی یک بار نماز به جماعت  بود. نه اینکه خیلی کار بزرگی باشه اما برای من که نمازهام رو آخر وقت می خونم و انسان تنبلی هستم در عبادت حرکت مثبتی بود. شاید بتونم کم کم نمازهام رو با کیفیت و اول وقت بخونم، جالبه از روزی که تصمیم گرفتم جای ماهی یک بار ماهی چندین بار اراده کردم و نمازم رو به جماعت خوندم. 


+ امروز یاد تراویس بیکل بودم، تو یکی از پست هاش از عشق تازه ش نوشته بود و از مسجد کرف آباد، سالها پیش یکبار اونجا نماز خونده بودم...امروز نماز ظهرم رو اونجا خوندم و باز فکر کردم چرا یکی مثل تراویس باید اسم مسجد کرف آباد رو شنیده باشه؟


+ یاد آقا ساسان هم افتادم که می گفت این محله قبلا باغ کرفس بوده که به این دلیل کرفس آباد نامیده شده و در گذر زمان تبدیل به کرف آباد شده...


خانه بر دوش!

اگه امکان همچو زندگی ای وجود داشت من انتخاب می کردم که هر سه ماه منتقل شم به شهر جدیدی! هی وای چقدر فانتزی خوبیه، هرچند سختی هاش خیلی زیاده، ولی من دوست دارم به مدت دو سه سال همچین زندگی جالبی رو تجربه کنم. 

پیشتر خیلی از مهاجرت می ترسیدم، اما حالا احساس بدی بهش ندارم، گرچه خودم آدم مهاجرت کردن نیستم ولی فکر می کنم سفرهای کوتاه هی پشت هم باعثش بوده، برنامه ی سفرم برای شهریور(گوش شیطون کر)چیده شده و امیدوارم سفر خوبی از آب دراد(دقت کردین من فقط داخل کشور سفر می کنم:دی؟). این یک ماهه مرداد رو باید به چند تا از کارای تحصیلی مهمم برسم، وقتی هر دو ماه یک سفر بری خیلی روزهای زیادی رو برای انجام کارهای روزانه ت از دست میدی و اینطوریاست که باید فشرده تر به برنامه هات برسی... امیدوارم سال دیگه تر راحت تر سفر کنم. 


+ یکی از آرزوها و برنامه های کوتاه مدت دیگه م بر میگرده به شهریور امسال، یه حرکت کوچولو برای خوشحال کردن خودمه. امیدوارم بشه، سعی دارم خیلی امیدوارانه بهش نگاه کنم و منتظر رخدادش باشم^-^

+ واسه زندگیمم دارم برنامه های بلند مدتی رو می چینم که شاید از آرزوهام دور باشه، ولی خب همیشه که همه چیز اونطوری که می خوایم نمیشه و منم این تغییرات مسیری رو به فال نیک می گیرم

"وووی، جوجه تو هنوز بزرگ نشدی؟!"

جمله ایست که پاطمه بعد از هر بار دیدن و به آغوش کشیدنم بر لبانش جاری می کند. 


+ باور کن انتظار بیجاییست از موجود 25ساله به این گندگی

+ بغل پاطمه از آن بغلهای از ته ته دل است، امید که همه تجربه ی داشتن همچو دوستانی را داشتیده باشید ^-^

ورود آقایان ممنوع!

با تمام پرحرف بودن،بعضی روزها حال حرف زدن با خودت را هم نداری...آن روز از آن روزها بود. 

جلوی در مغازه یک ورود آقایان ممنوع بزرگ به چشم می خورد. واردش شدم و یکی دو تا چیز برای هدیه انتخاب کردم، نمی دانم چرا برگشتم و به در نگاه کردم، شاید چون معذب بودم کسی وارد مغازه شود. خانم فروشنده سعی داشت مرا بخنداند و یکباره با لحنی مطمین پرسید تازه عروسی، آره؟! خندیدم و جواب منفی دادم، گفت اوایل ماجرا همه چیز به هم ریخته ست، حل می شود انشالله، برای عوض کردن صحبت گفتم خب این دو تا را می برم و این یکی را نمی خواهم، در واقع فقط دو تا برای هدیه برداشته بودم. پرسید مرددی؟ اصلا بگو بیاید داخل من مغازه را ترک می کنم، خودش انتخاب کند و من دقایقی گیج و هاج و واج به خانم مغازه دار که با آن صورت گرد سفیدش ذوق کنان مغازه را ترک می کرد نگاه کردم و گفتم نه نه لازم نیست. 

می دانم خوبند همین ها و خندید و گفت پس خوب می شناسیش دختر باحیا، خوب سلیقه ش را می دانی... ببر خانه نشانش بده، اگر دوست نداشت برشان گردان، ازت پس می گیرم، با خودم فکر کردم چرا هر بار بی حوصله و خسته م به متاهل ها می مانم؟ 

دوستم پ همیشه وقتی بی حوصلگیم را میبیند میگوید امروز شبیه زنها شده ای و من همیشه با خودم فکر می کنم یعنی من هم؟ من هم خسته و آرام می شوم اگر روزی کسی را به قلبم راه بدهم؟ شاید تپیدن قلب برای دو نفر آدمها را خسته می کند و شاید... نمی دانم. فقط می دانم هیچ میانه ی خوبی با زنهایی که شاد نیستند ندارم، اصلا روزهایی که شاد نیستم احساس غریبی با خودم دارم و مدام دلم می خواهد لباس غمگین ساختگیم را از تنم بکنم و به خودم بازگردم. با این اوصاف یعنی یک روزی من هم... ؟ شاید بهتر است یک ورود آقایان ممنوع روی دلم نصب کنم. 

شب جمعه های مام اینجوریه دیگه:)

بعد دیدن دوست جان و خوردن یه ناهار دو نفره دیگه چی می تونست اندازه ی نماز جماعت خوندن تو مسجد حالم رو خوب کنه؟


بام لاهیجان...

اون روز که داشتم از صبحونه حرف می زدم و از اون شیرینا که گفت یعنی من برای شکمم این همه فعالیت کنم؟! این همه تحرک که بریم فلان جا و صبحونه بخوریم؟ یهو ته دلم خالی شد. فهمیدم آدما خیلی با هم فرق دارن، فهمیدم اونم مثل همه فکر می کنه من احمقم که بی وقت دلم رفتن از شهر و چای نوشیدن بالای بام لاهیجان خواسته... 

می خواستم مهمونش کنم که بریم اون بالاها، اما فهمیدم همش یه خیال باطله و حاضر نیست این همه فعالیت کنیم برای چای خوردن و از بالا به پایین نگاه کردن، اینجوری بود که هیچ وقت آرزوهای من برآورده نشد.


+ یعنی ممکنه آرزوم برآورده شه و یه روز خیلی بی هوا بریم یه جای دور که فقط چای بخوریم و برگردیم؟ 

یه دوس پسرم نداریم...

یکی از فانتزیام اینه که دوس پسرمو داداشی صدا کنم و به واکنشش نگاه کنم:دی 

حیف که ندارم، میگم جای من با دوس پسراتون از این کارا کنید، فقط امیدوارم در جواب آبجی و آجی صداتون نکنه:)) 


+ چندشناک ترین واژه های تاریخ بشریت آجی/آبجی و داداشی هستن برای من!

قرارمون یادت نره...

آهنگ "قرارمون یادت نره" را پلی می کنم، چشمهایم را می بندم و با منصور می خوانم. به یاد تمام قرارهایی که با هم نگذاشتیم، به یاد تمام دوستت دارم هایی که نگفته ماند، به ساعت عشق فکر می کنم... به ساعتی که هرگز آماده اش نبوده ام، هیچ ساعتی در این زندگی برای من ساعت عاشقی نبود. 

آهنگ "قرارمون یادت نره" را از نو پلی می کنم، به تو فکر می کنم، به قرارهایی که در دلم با تو گذاشتم و تو یادت رفت. به دلشوره هایی مداوم و از جنس نرسیدن، به قراری که هرگز وقتش نرسید. می گویم خودمانیم، نکند یک روزی بیاید که نیایی... که همه ی قرارهای نگذاشته یمان را فراموش کنی و هیچ وقت نیایی... 


+http://s.dornamusic.com/mp3/16/3/16/Mansour-Ghararemoon.Yadet.Nareh128-DornaMusic.Com.mp3

+ پست نوشته شده برای مخاطب خاصی که نبوده و نیست. 

بچه ها، این روزا دعا برای کنکوریها یادمون نره...

ما کنکوری تو فامیل نداریم، اما تو وبلاگم چند تا دختر ناز کنکوری هست. امید که موفق باشن



نماز جماعت

بد اقبالی ینی بری مشهد، تو کلی شلوغی و سر و صدای آدمها نماز عید بخونی و تهش بفهمی پشت کسی خوندی که قبولش نداشتی...


+ هوس کردم نماز مغربمو تو مسجد بخونم، اما نمیشه! خستمه چون، روحانی خوبم این دور و بر نمی شناسم که مایل باشم پشتش نماز بخونم. اینه که می شینم خونه و کتابمو می خونم، یا کمک خواهرم می کنم کیکشو تزیین کنه، همین اتفاقات روزمره دیگه... 

فرقت

می دونی؟

همونطور که از گرسنگی زیاد وقتی روزه ام سیر میشم، از دلتنگی زیاد هم خسه میشم و می ترسم یه روزی بیاد که دیگه دلتنگت نباشم و اون روز خیلی برای هر دومون متاسف می شم. 


+ من همونیم که می گفتم کم باش، همیشه نباش...

عطر شکلات داغ...

کیک پزی فقط اونجاش که کاکایو رو با آبجوش حل می گیری و دو تا شکلات بلژیکی هم می ریزی توش... آخ


+ کیک شکلاتی...گوشه دنج...اون کتاب خوبه...قلب ماجرا...اون قسمت هیجانیش... هاه، هیچ یادت میاد؟

+ یه چیز بامزه! من از یکی از کامنت ها فهمیدم که اینجا نوشتم حل می گیریم، بعد فکر کردم چه عجیبه، از مامان پرسیدم ما می گیم حل بگیر اینو با اون؟ گفت نوچ ولی خیلی آشناست. شاید بگیم و تو رسپی نگاه کردم دیدم خانومه نوشته حل بگیرید اینا رو با هم=))) تو همه دستور غذاهاش اینگونه بود که این واژه ها کنار هم بودن. شاید ترکها و شاید گیلک ها اینجوری میگن، شک دارم اگر کسی می دونه بهم بگه! خیلی هیجان انگیز بود این اتفاق

+ یک باری باید درباره ی چند واژه ی جالب بنویسم که ما استفاده می کنیم و دیگران نه :دی