مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

بام لاهیجان...

اون روز که داشتم از صبحونه حرف می زدم و از اون شیرینا که گفت یعنی من برای شکمم این همه فعالیت کنم؟! این همه تحرک که بریم فلان جا و صبحونه بخوریم؟ یهو ته دلم خالی شد. فهمیدم آدما خیلی با هم فرق دارن، فهمیدم اونم مثل همه فکر می کنه من احمقم که بی وقت دلم رفتن از شهر و چای نوشیدن بالای بام لاهیجان خواسته... 

می خواستم مهمونش کنم که بریم اون بالاها، اما فهمیدم همش یه خیال باطله و حاضر نیست این همه فعالیت کنیم برای چای خوردن و از بالا به پایین نگاه کردن، اینجوری بود که هیچ وقت آرزوهای من برآورده نشد.


+ یعنی ممکنه آرزوم برآورده شه و یه روز خیلی بی هوا بریم یه جای دور که فقط چای بخوریم و برگردیم؟