شاید اتفاق قشنگی نباشه، ولی من میتونم سالها بعد به بچهم بگم یکی بود که عاشقم بود، میتونم بهش بگم شاید هنوزم عاشقم باشه…
اما اگه بپرسه چطور مطمئنی که عاشقت بود نمیدونم چطور باید جوابش رو بدم، آیا هیچوقت اونقدر با بچهم صمیمی خواهم بود؟
+ گاهی دلم میخواد که هیچ رازی نمیداشتم، اما دارم…
دلم برای نشستن تو مغازهشون و حرف نزدن تنگ شده، واسه شبایی که کتابمو میگیرم دستم و میرم میشینم یه گوشه و شروع میکنم به خوندن… عموما اتفاق جالبی تو کتاب بیفته براش با هیجان تعریف میکنم و اونم سعی میکنه خودش رو مشتاق نشون بده:)
………
گاهی شبها میریم بیرون و قدم میزنیم، یا با ماشین دور میزنیم و پادکست گوش میدیم، گاهی هم آهنگهای قدیمی… وقتی میخوام ازش خدافظی کنم دلم میگیره، با اینکه نمیدونم تعریف عشق یا دوستداشتن چیه ولی میتونم بگم خیلی رفیق خوبیه و خیلی جاها تو زندگی هوام رو داشته… اینه که وقتی میخوام ازش دور شم عموما یه کمی از این اتفاق دلخورم(از من بعیده چون کلا آدم وابستهای نیستم)شاید عادت باشه اسمش، هوم؟
………
چهلم باباش شد، وای که هم دیر میگذره و هم زود… امسال ماه رمضون برامون ماه خوبی بود نسبتا، یعنی کنار هم آروم بودیم ولی درست از تعطیلات عید فطر شروع شد سختیا، بالاخره ۴۰ روز هم از فوتشون گذشت. تو مراسم که نشسته بودم همش با خودم فکر میکردم دوباره کی میام قبرستون؟ قلبم از یادآوری فوت حامد و بعد عمه مچاله میشه…
………
دوست دارم تلاش کنم برای بهتر شدن روزام، ولی انگار خستهم و فعلا ترجیح میدم وقتم رو کمتر با کار و بیشتر با تفریح پر کنم:)
……….
همچنان یکی از تفریحاتمون اینه مغازههای قدیمی رو پیدا کنیم و ببینیم توشون چه خبره، تقریبا همیشه هم چیزای جالبی میبینیم، مثلا دیروز یه عکس رو دیوار بود، که احتمالا عکس بابای صابمغازه بوده… یا یه کیف پول و یه تکه صابون گلنار
:( به نظر میاومد مغازه نونوایی بوده و خیلی ساله که تعطیل شده…
………..
حوالی جاده لیلاکوه به پرشکوه یه بازارچه هست که توش آش، املت، نون محلی و کاکا و چای و اینجور چیزا میفروشن… همه غرفهدارها خانومن و اخیرا به نظرم اینجور جاها خیلی بیشتر از کافه رفتن میچسبه و اینه که لطفا اگه گیلان هستید و پیشنهادی برام دارید بگید:)
امروز روز خوبی بود و فردا ایشالا روز بهتری هم باشه
من از اونام که تصمیمی رو نمیگیرم یا در واقع دیر میگیرم اما دیگه وقتی تصمیم نهایی بشه خیلی بعیده پشیمون شم. مثلا باشگاه رفتن صبح اول وقت رو با فکر و بررسیهای فراوان انتخاب کردم ولی حالا که انتخاب کردم خیلی خیلی راضی و خوشحالم
+ اندراحوالات آدم خوشحالی که فردا صبح زود باید بره باشگاه
+ فقط بدیش اینه امشب رشت بارونیه و خیلی بارونیه و یاد روزای مدرسه میفتم:(راستی مهر چجوری کله سحر برم باشگاه عین بچه مدرسهایها؟
دوستای مهربونم، لطفا برای داشتن رمز شماره تماس نذارید و از اون مهمتر، اگه پست رو خوندید کامنت رو همونجا بذارید نه تو پستی که رمزی نیست و اینقدر واضح نوشتید که خب نمیدونم چجوری تاییدش کنم؟:(
الان چند تا کامنت دارم که تو پست دیگه عمومی نوشتید و من راحت نیستم تایید کنم ولی توش سوال هم پرسیدید و نمیدونم کجا باید جواب بدم.
در ادامه اینکه خیلیا هم تو کامنت مسائل زندگیتون رو گفته بودید که حدس زدم مایل نیستید عمومی شه و تایید نکردم،
امیدوارم شب و روز خوبی داشته باشید، فردا باز میام و یه پست مینویسم در مورد این روزا:)
جلوی یه مغازه قدیمی میمونیم و توش رو نگاه میکنیم، روی وسایل یه عالم خاک نشسته، با هم حدس میزنیم که یعنی چند ساله بستهست؟ بعد از ده دقیقه من یه تقویم توش میبینم که مال سال ۹۸ه، بهش میگم پسر چهااار ساله بستهس احتمالا…
میگه به نظرت صاحبش مرده؟ میگم خدا نکنه… میگه ممکنه الان خونه باشه اما مریض باشه که اینجا رو رها کرده مثلا… به این فکر میکنم که یه روزی منم آخرین روزیه که سر کار میرم بدون اینکه بدونم. بحث رو عوض میکنم و میگم پیاده بریم تا نوشین که کوکی بخوریم؟ و میریم
………….
یه تور دو روزه زیارتی میبینم بیهوا و بدون ذرهای فکر کردن بهش میگم دلم میخواد همین رو با هم بریم، هتلشم چه خوبه
میگه بریم. باز حرف از شناسنامه و نامحرم بودن میشه و غر میزنه که واقعا معنیش چیه این همه فضا برای تنها بودن هست چرا نباید به کسایی که ازدواج رسمی نکردن اتاق تو هتل ندن و باز سعی میکنم بحث رو عوض کنم که اوقاتمون تلخ نشه، (میتونیم دو تا اتاق بگیریم ولی اصلا به صرفه نیست)
…………
هفتهی پیش همچین روزی حرف از شروع کار جدید شد، اینکه پسر کار جدیدی رو شروع کنه… باورم نمیشد ولی حرف از فروش خونه زد و من هنوز تو شوکم، سعی میکنم قبول کنم خونه خودشه و بفروشه اصلا به من چه… ولی همش یادم که میاد میگم چقدر طفلکی هستم که به هرچیزی دل میبندم ازم میگیرنش یجوری…
…………
جلسه با تراپیستم خیلی خوب بود، خیلی خیلی دیدهای جالبی داد بهم، باید روی رفتارم تمرکز کنم و عصبی نشم سر هر چیزی… امروز سر اینکه پسر یه جملهم رو نشنیده بود یا نادیده گرفته بود شروع کردم به غر غر زدن و در نهایت چند قطره اشک ریختن!!! از من بعیده واقعا
…………
رفتیم یه زمین دیدیم که اگه خونه رو فروختیم بخشیش رو تبدیل کنیم و من که نظری ندادم و خودشم فقط دید و هیچی نگفت. انگار من منتظر واکنش اون بودم و اون منتظر واکنش من…
…………
کف پیادهرو یه صفحه منچ دیدیم و گفتم حیف تاس نداریم، خدا پدر تاس مجازی رو بیامرزه که اگه نبود نمیشد بازی کنیم، من بردمش… کلی ذوق کرد از اینکه بردم، تجربه بامزهای بود:دی
…………
تو راه برگشت که بودیم بهش گفتم به فلانی گفتم بیا ایران دیگه اونم گفته شما چی؟ نمیاید کانادا؟ منم گفتم کانادا راهمون نمیده!
پسر بلافاصله گفت چرا راه نمیده؟ توریستی میخوایم بریم دیگه با اینقدر هزینه میتونیم بریم(باز فکر کردم چرا من نمیفهمم ما تو چه طبقه اجتماعی هستیم؟ اگه برای کار جدید باید خونه بفروشیم اونوقت چطور امیدوارانه میگیم اگه اینقدر داشته باشیم کاری نداره که میشه بریم. رو هوا حرف میزنه؟ یا فکر میکنه میتونه هزینه سفر رو حتی برای خودش تامین کنه؟ باید در این مورد بیشتر با مشاورم صحبت کنم. اینکه نمیدونم دقیقا چه انتظاری میتونم ازش داشته باشم و هنوز که هنوزه اصلا نمیدونم چقدر درآمد داره حتی
تو جلسه آخر یه کمی در این مورد حرف زدیم که خیلی خوب و مفید بود به نظرم، اگه فرصت شه در موردش مینویسم اینجا…
و در ادامه امیدوارم خوب باشید، دوستتون دارم:) اگه به خدا و امام حسین معتقدید که لطفا تو این روزا یاد منم باشید که خییییلییی محتاج دعام
به طرز عجیبی تو همین مدت کوتاهی که به سختی چند ساعت رو خالی کردم و میرم باشگاه بهش عادت کردم، شبایی که صبح باشگاه دارم خوشحالتر میخوابم و صبحش هم عموما حدود ۷ بیدار میشم:)
+ من احتمالا به همه رمز دادم و اگه رمز بهتون نرسیده بگید لطفا
+ امشب مهمون داشتیم، هر بار مهمون داریم باز یادم میاد چه مهمون دوست دارم:)
+ امروز دو تا از دوستام همزمان برام نوشتن که میخوان ضامنم بشن برای اینکه وام بگیرم و چقد تعجب کردم و البته خوشحال شدم:) من آدمی نیستم که قسطام عقب بیفته ولی باز اونا که شناختی ازم نداشتن!! یکیشون دوست کاملا مجازیه و اون یکی سابقاً مجازی:) دلگرم شدم حقیقتا
احتمالا تا همیشه پست قبلیم اینجا نمیمونه ولی اگه مایلید رمز داشته باشید لطفا ایمیلتون رو برام بذارید یا اگه وبلاگ دارید که چه بهتر:)
میتونم اونجا بهتون رمز رو بدم و یکی دو نفری هم شمارهم رو دارید که اونجام میتونم براتون رمز بذارم، پیشاپیش معذرت میخوام که عمومی ننوشتم و احتمالا سختتونه رمز بخواید و …
دوستتون دارم.
نمیدونم چجوری باید اوضاع رو بهتر کنم ولی همش ازش ناراحت میشم و همش ازم ناراحت میشه… هیچوقت اینطوری نبوده، به خیال خودم خیلی دارم تلاش میکنم برای بهتر کردن شرایط ولی اثری از بهبود اوضاع نمیبینم.
تا وقتی طرف مقابل فقط دوستپسره! خیلی جریان فرق داره… احتمالا وقتی قراره برید زیر یه سقف به رفتارهای هم دقیقتر میشید و این میشه که ماجراهای جدیدی که هیچوقت خبری ازشون نبوده سر و کلهشون پیدا میشه
اینم بگم که ما اصلا داد و فریاد نداریم، پسر خیلی آرومه و منم بخوام با صدای بلند حرف بزنم چون اون آروم جواب میده زود بحث آروم میشه و نهایتا فقط یه ناراحتی میمونه
مشاورم میگه حق دارم که حالم بد باشه، چون قرار بوده الان درست وسط روزای شادم باشم و دیگه از یه مرحله عبور کرده باشم، اما اتفاقی که افتاده این بوده که وسط یه ماجرای بد و ناراحتکنندهم و از اون بدتر بلاتکلیفی هم خیلی شیک بغلم کرده…
قرار بود برای کارم یه تصمیمی بگیرم که نمیدونم چرا نمیگیرم، اهمالکاریه؟ اصلا چرا دارم هی به تعویق میندازمش؟ شاید این کارو بکنم حداقل حالم بهتر شه، احساس میکنم چیزی که حالم رو خوب میکنه اینه که فکر کنم دارم رو به جلو حرکت میکنم و برای من که کارم رو دوست دارم بزرگترین تغییر میتونه همین باشه دیگه، نه؟
دیشب که بیخواب شده بودم اسم دکتر مسعود رو سرچ کردم و دیدم به، نزدیکای مطبش بودم هفتهی پیش… از اتفاقای عجیب و جالب این روزا بود که خواستم بنویسم یادم بمونه(همون دکتری که قبلا وبلاگ داشت و الان بعید میدونم بنویسه)
امشب چند ساعت تو حیاط با صفای خونهی چوپان نشستیم و چای و قهوه و شیرینی خوردیم، جاتون خالی این قسمت امروز تنها قسمت خوبش بود. الان که این رو نوشتم یادم افتاد صبح که بیدار شدم رفتیم هلیم خوردیم و اینم کلی چسبیده بود:)
دیشب همش یک ساعت زودتر از همیشه خوابیدم ولی شاید ۳ ساعت زودتر از همیشه بیدار شدم، خیلی هم سر حال بیدار شدم و به کارام رسیدم.
اگه بتونم زودتر بخوابم خیلی خوبه، متاسفانه این عادت دیر خوابیدن تو خونه و خونوادهی ما همیشه بوده و بقیه دیر میخوابن و ساعت ۷ هم بیدارن و میرن سر کارشون اما من اینطوری نمیتونم و بدنم نمیکشه…
دیشب کلی ماجرا داشتم با مامانم، از ساعت ۷ تلاشم رو شروع کردم که ببرمش پیادهروی، ساعت ۹ بالاخره حاضر شده بود، وای که چقدر کلافهکنندهست اصرار کردن برای انجام هر کاری، نمیدونم چطور میشه راهنماییش کرد فعلا نتونستم راضیش کنم پیش مشاور و روانکاو هم بره… با خودم فکر میکنم چند در صد بچهها تو سن و سال ما اینقدر برای خونواده زمان میذارن؟ هیچ منتی نیست و فقط سواله که از خودم میپرسم، سوال بعدی اینه پس کی نوبت خودم میشه؟
مثلا دیشب قرار بوده برم خونه چوپان که نشد، اصلا حتی به کسی نگفتم که چنین قراری دارم اما باز بخاطر کارای دیگهای که برای انجام دادن بود خودم رو تو اولویت آخر گذاشتم. (راستی این جریان پیادهروی هر شب تکرار میشه و دستور پزشکش بوده که باید منظم پیادهروی بره)
امروز که بیدار شدم اسم کتابهایی که باید تمومشون کنم رو نوشتم، یه کتاب به قول دوستی سفارشی هم نمیدونم با چه فازی خریده بودم که اصلا لامصب تموم نمیشه که نمیشه:( چرا انقدر نچسب بوده نویسنده و آخه اصلا این چه خاطراتی بوده که نوشته نمیدونم… با دوستم هر دو خریدیم و هر دو هم یه سره داریم نویسنده رو مورد عنایت قرار میدیم انگار مجبورمون کرده بودن بخریم:))
یه نکتهی جالب در مورد پسر یادم اومد که بگم، اولای آشنایی یا شاید نه اولای دوستیمون بود که من همش فکر میکردم پسر ساعت ۵ صبح بیدار میشه چون اون ساعتا یک دور بیدار شد و عموما یه پیامی هم بهم میداد. بعدها متوجه شدم اون ساعت مثلا بیدار میشه میره آب میخوره و بعدشم دوباره میخوابه:))))
کلا اولای روابط اینجوریه که آدم مایله خیلی از رفتارهای طرف مقابلش رو خوب و جالب ببینه و طبیعتا سحرخیزی هم خوبه دیگه… اینم بگم که خودش بهم گفته بود بعدش میخوابه و در واقع اصلا قصد نداشت گولم بزنه صرفا برداشت من از پیامهای دریافتی تو اون ساعت این بود که وای بهبه! چقدر سحرخیز و خوبه و الان که فکر میکنم خندهم میگیره اصلا حتی ملاکمم نیست سحرخیز بودن آدما…
چند شب پیش بعد مدتها رفته بودیم یه رستورانی که خارج از شهره، میز بغلیمون ۶ نفر بودن که بینهایت بلند بلند حرف میزدن و ما اصلا نتونستیم با هم صحبت کنیم چون واقعا صدای اونا بیشتر از صدای خودمون بود و از طرفی حرفهاشون هم جالب بود. ۳ تا زوج بودن و همه حرفهاشون در رابطه با سفرهایی بود که رفتن، قطر، لبنان، بالی و پوکت و … و از اون جالبتر در مورد عطرهایی که در سفرهای مختلف خریده بودن یا میخواستن بخرن و تو زمان سفرشون عطر فلان چند بوده… همون وسط یهو تصمیم گرفتن برن تاسوعا و عاشورا که تعطیلن ویلا بگیرن حوالی امینآباد و دور هم باشن، رفتن تو سایت جاجیگا و یه ویلا نشون کردن پر بود یکی دیگه که چقدر هم مفت بود شبی ۷ تومن انگار(مفت بود به گفته خودشون) بعد زنگ زدن به مالک و پرسیدن ما دوستای صمیمی هستیم، بخوام صادقانه بگم دوستدختر دوستپسریم میتونیم ویلاتون رو رزرو کنیم؟ یارو هم شرط کرد که زمان ورود فقط دو تا آقایون بیان کلید بگیرن و بعد بقیه بیان حله مشکلی نیست. خلاصه همون زمان که نشسته بودیم دو شب هم ویلا رزرو کردن و حتی! مشخص کردن کی عرق و شراب بخره(باز عین کلمههایی بود که خودشون استفاده میکردن) و کی گوشت و مرغ برای کباب…
نزدیکای یک شب بود که از جامون پاشدیم اونام پاشدن و فکر میکنید چی خیلی کنجکاومون کرده بود مادامیکه اونجا نشسته بودیم و حرفهاشون رو میشنیدیم؟ بله! خیلی مایل بودیم بدونیم ماشینشون چیه که در کمال ناباوری دو تاشون پراید قدیمی داشتن و یه تیبا:) یعنی چجوریه که اون همه خرج میکردن و سفر میرفتن و اون همه بریز و بپاش و ماشیناشون اینا بود؟ به دوست همراهم میگم ببین اینان نمونهی تو حال زندگی کردن و فقط برای حال کردن خرج کردن تصور من این نبود از ماشیناشون تو چی؟ خیلی کوتاه جواب میده میگه نه واقعا نه نمیتونم باور کنم
اما به نظرم آدما یه بودجه مشخصی دارن و طبیعتا نمیشه همه کار رو با هم کرد، سفر رفت ماشین عوض کرد خونه رو بهتر کرد. میشه؟! پسر میگه همه چیز آدم باید توازن داشته باشه و نمیشه ماشینش اونقدر قدیمی و معمولی باشه و خونهش یه خونه درست و حسابی تو مرکز شهر حتی… یا نمیشه ماشینش اون باشه و این همه سفرهای جورواجور رفته باشه، بگذریم که اخیرا دیدش یه کمی تغییر کرده و احساس میکنم باز میلش به خوش گذروندن بیشتر از جمعکردن شده… با احترام به همه کسایی که همیشه در حال جمعکردن مال و اموالن، ولی برای من اصلا جالب نیستن:)) نمیفهمم چی فکر میکنن آیا میخوان برای همسر، فرزند و نوه بذارن؟ یعنی خودشون سزاوارتر نیستن از اونا؟ بگذریم… یادم باشه در مورد تفاوتهای خودم و پسر و بحثی که اخیرا در این مورد داشتیم هم بنویسم.
چند سال شده که هر روز بدون استثنا بعد بیدار شدنت بهم پیام سلام و صبح بخیر میدی؟
یادم نیست چند سال شده ولی میدونم از تکرارهای قشنگ زندگیمه که خیلی وقته از کنارش بیتفاوت رد میشم… کار سخت و بزرگی نیست اما همین که هر روز تکرارش میکنی و تلاش میکنی اولینچیزی که هر روز بعد بیدار شدن میبینم یه نشونه ازت باشه جالبه
هنوز وقتی بارون میباره، وقتی خیلی شدید بارون میباره یاد بابالنگ دراز میفتم…
اون زمانا بابا لنگدراز ۲۹ ساله بود، احساس میکردم چقدر بزرگه و الان که خودم ۳۲ ساله شدم فکر میکنم چقدر کوچولو بوده اون زمان:))