تو طول روز بارها و بارها یادت میفتم، احساس میکنم یا به هر دلیلی کارم داری یا شاید خودم دلم برات تنگ شده… نمیدونم اما این همه یادآوری حرفهات، چهرهت و خندههات عجیبه برام
عمهی عزیز و قشنگم کاش جات خوب باشه، کاش نگران این دنیا و بچه و خواهر برادرت نباشی که میدونم هستی… مثل همیشه نگران و مثل همیشه پر از استرس و التهاب… آیا خبرهای این دنیا بهت میرسه؟ این سوالیه که هر روز از خودم میپرسم.
از وقتی رفتی بابا باز حالش خوب نبود و سعی میکردیم با دور هم جمعشدن حالش رو خوب کنیم، حال هیچکدوم خوب نبود میدونی که بعد رفتن حامد همه حالمون بد بود اما رفتنت تیر خلاصی بود برای احوالات همهمون و خصوصاً عمه فرخنده… سکتهی بعدی و بعدتر اختلال حواس و … قلبم از این همه درد فشرده میشه. یه خانوادهی تقریباً کم سن و سال پر از غم و پر از حس از دست دادن…
تو تخت این پهلو اون پهلو میشم و یادم میاد کیا رو تو خونوادهمون نداریم دیگه… چند تا مرگ زیر ۵۰ سال داشتیم، چقدر آدمای دوستداشتنیم یهو رفتن
میدونی حال پسرخالهت چقدر بدتر شده؟ اینجور به نظر میاد که با تشخیص اشتباه یه پزشک این اتفاقا افتاده، میدونی این پنج شش سال گذشته همش آخر هفتهها باهاشون دورهمی داشتیم و بعد رفتنت چقدر غصه نبودنت رو میخوردیم و از خاطرات بچگیتون میگفتن بابا اینا؟ همیشه ازمون میخواست برات فاتحه بخونیم.
حالا برات بگم انگار بخوایم نخوایم پسرخالهتونم داره بار سفر میبنده و میاد پیشتون… تموم
یه زندگی دیگه اینجا تموم میشه و ما باز خستهتر از قبل به زندگی ادامه میدیم.
من اما سعی دارم تا لحظه آخر امید داشته باشم و منتظر معجزه باشم، اگه دستت میرسه یه کاری بکن که حداقل افسردگی بابا با فوت دوست صمیمیش برنگرده… تو که برادرت رو خیلی دوست داشتی میدونم.
امروز رفتم پستهای قبلم رو خوندم و متوجه شدم که کمکاری کردم:دی
بعد تولدم ننوشتم چقدر اون روز خوب بود و در عین حال چقدر ساده و معمولی گذشت همهچیز
روز قبل تولدم پسر یهو گفت که دوست داره خانوادهمون رو مهمون کنه برای تولدم، منظور از خونواده مامان اینای خودم بود. اول گفتم نه و زحمت میشه بعد یاد حرف مشاورم افتادم و سعی کردم فقط قدردان باشم، براش نوشتم با اینکه یه کمی راحت نیستم اما خوشم اومده از ارزشی که برام قائلی و فردا به مامان بابا میگم که مهمونتیم… خلاصه که جای همه دوستان خالی تجربه قشنگی بود.
صبحش خواهرم اومد پیشمون و من جارو زدم، مامان میوهها رو چید و خواهرم رفت کارگاه تا کیک تولدم رو درست کنه، ایده کیک تولدم از اونجایی بود که قرار شد امسال برم خونه خودم، پس روی کیکم یه خونه کوچولوی شکلاتی بود، خونهی بیسکوییتی…
حوالی ۲ ظهر رزرو کرده بودیم و همون ساعتا خودمون رو به رستوران رسوندیم و من و مامان و خواهرم یه غذا گرفتیم و بقیه جداگانه غذاهای مختلف:) شب قبلش به بابا گفتم میریم این رستوران و براش آدرس پیج رو فرستادم، قربونش برم که از تماشای عکس و فیلم غذاها خوشش میاد… تا یک ساعت نشسته بود و پیج رو نگاه میکرد و گاهی در مورد طبخشون سوال میکرد، بابام حالش یه کمی بهتر از قبله و فکر میکنم افسردگیش داره بهتر میشه، خدایا خودت کمک کن مامان باباهامون حالشون خوب باشه:(
خلاصه ناهار رو خوردیم و بعدش هم چای سفارش دادیم، بعد ناهار پسر گفت هدیه تولدم رو گذاشته بوده لای یه کتاب که متاسفانه پیداش نمیکنه… رفتیم مغازهشون و اونجا هم نبود، خلاصه که تو خونهشون پیدا شد و خیالش راحت شد. خیال منم:))) کنار هدیهم دو تا کتاب هم بود( بنا به دلایل کاملاً منطقی طبق روال هر سال تولد و عید هر هدیهای بهم بده باید کتاب هم بده)
بین راه رفتیم یه شکلات فروشی و من برای اولینبار یه عالم تخممرغ شانسی هدیه گرفتم، اومدیم خونه و به اعضای خونواده(بچهها) تخممرغ شانسی دادم. بازشون کردیم و کلی شاد شدیم:)) جایزهها یکی از یکی مسخرهتر و با همونام کلی حال کردیم:دی
بعد مقادیری عکس خونوادگی گرفتیم و در پایان بابا و پسر گفتن اینا رو حتما چاپ کن و منم تا امروز این کارو نکردم، برای خوشحال کردن خونواده هم که شده باید این کارو بکنم.
بعد اون دم غروب رفتیم خونهی خونوادهی همسر آینده و اونام زحمت کشیده بودن میز چیده بودن و بادکنک خریده بودن برام… شامم کتلت و ماکارونی و سالاد اولیه و یه سالاد لبو و نمیدونمچی داشتیم، کلا چهار نفر بودیم و یه حس عجیبی داشتم، شاید بعدا بیشتر ازش نوشتم. فعلا فکر میکنم بهتره عروسبازی در نیارم و بگم که خدا رو شکر خونوادهی خوبی هستن و اگه تصورم ازشون این بود که مثلا امتیاز ۲ رو میگیرن ازم، الان میتونم بگم ۹/۵ رو گرفتن! در کمال ناباوری… به نظرم میاد که بینهایت خوبن و امیدوارم همیشه هم از نظرم خوبم بمونن… در واقع امیدوارم عروس بدجنسی نباشم براشون:))
اما واقعیت اینه یه سری مشکل هست که نمیتونم بگم اونا توش مقصرن یا کی، بالاخره تفاوتها کم نیست و یه کمی هم اینجوریه که دست خودشون نیست ناهماهنگیهایی که پیش میاد.
بخوام خلاصهش کنم اینجوری بود که انتظار داشتن ما بعد ناهار مستقیم بریم اونجا و تولد داشته باشیم، ما هم دیر رفتیم و مهموناشون رفته بودن:) اینم بگم که از دیر منظورم ساعت ۸ شبه.
خیلی حس عجیبی بود و همش انتظار داشتم مهموناشون خیلی مسخره از اتاق در بیان و بگن شوخی بوده ولی جدی جدی رفته بودن خونه:))))))) الانم که یادم میاد همش خندهم میگیره:دی
نه سال گذشته، نه سال گذشته از دوستی من و چوپان…
تو گوگل قرار وبلاگی چوپون و مگهان رو سرچ میکنم، پست رو با هم میخونیم، تو همون کافه نشستیم همون طبقه ۱۱، چقدر حسهام فرق کرده و در عین حال عمیق که میشم میبینم هیچچیز خیلی تغییر نکرده و مهمتر از همه خودمون که تغییر نکردیم، البته بگم خوشحالم از اینکه خیلی تغییر نکردیم و این بهم احساس امنیت میده…
نه سال گذشته و از یادآوری اون روز هنوز هیجانزده میشم، یادمه اون روز برای زندگی شخصیم روز قشنگی نبود از دانشگاهی بر میگشتم که دوستش نداشتم و رشتهای که نمیخواستمش… دیدن چوپان و شروع دوستیمون برام اتفاق خوبی بود، روزهای زیادی رو با هم تجربه کردیم. سفرهای کوتاه زیادی رفتیم، بحثهای زیادی کردیم، حتی با هم دعوامون شد و بعد چند دقیقه آشتی کردیم…
نه سال گذشته و هنوز جلوی در همون آویز چوبی هست و وقتی در باز میشه صدای قشنگش رو میشنویم… نه سال گذشته و اینبار من زودتر از تو رسیدم که جبران کرده باشم تجربهی منتظر موندن سری پیش رو…
نه سال گذشته، اون سال من بعد قرارمون رفته بودم خونه و پر از هیجان بودم، اینبار بعد از قرارمون میرم خونه مادر همسر آیندهم و شام مهمون یهوییشون میشم…
چقدر از مرور روزهای گذشتهمون لذت میبرم… بیصبرانه منتظرم ماه رمضون بیاد و بریم تو پارک و برای هم کتاب بخونیم، امیدوارم امسالم انگیزه داشته باشیم و به رسم سال گذشته این کارو بکنیم.
خدایا شکرت:)
چند روز بیشتر به تولدم نمونده، انگار همین دو ماه پیش بود که اومدم و خبر یک سال بزرگتر شدنم رو اینجا دادم. چند روز دیگه هم میام و میگم که سی و سه ساله شدم، البته اگه خوششانس باشم و اون روز رو ببینم… ناامید نیستم اما خیلی بیشتر از قبل به مرگ فکر میکنم.
امسال تولدم قراره ناهار رو با پسر بریم بیرون، دوتایی… مثل هر سال تقریباً….
اولین سالی که با هم دوست بودیم و رفتیم کافه رو خوب یادمه، کافه به انتخاب اون بود، اما اینکه چی خوردیم رو اصلاً یادم نمیاد، بارونی سبز ارتشی تنم بود که امسالم یکی شبیهش رو خریدم! کتونی ساقدار کرمم پام بود، وقتی خریدمش مطمئن بودم که تو یه قرار مهم حتماً پام میکنم… امسال وقتی رفتیم مشهد همون پام بود. حالا هم گذاشتمش تو جعبهش و منتظره که زمستون دیگه دوباره بپوشمش، اما این بار از خونهی جدید…
پسر عروس کوچولو خطابم میکنه، بهتره بگم پسر درونگرا، تقریباً خونسرد و نه چندان با احساس من رو جلوی خواهرش اینجوری خطاب میکنه… خندهم میگیره از این همه تغییری که کرده…
امسال سی و سه ساله میشم و سی و سه سالگی سنیه که قراره اتفاقهای جدید رو توش تجربه کنم و احتمالاً از هر سال بزرگتر شم، باورکردنی نیست اما همین چند ماه نامزدی هم اتفاقهای زیادی داشته و به نظرم بزرگترم کرده…
امسال اولین سالی بود که پدرشون نبود… قرار بود بریم سر خاکشون که من طبق معمول وقت نداشتم. سعی میکنم این جمعه بریم…
روز پدر اومد و برای بابا عطر خریده بود، من خبر نداشتم و از اینکه حواسش بوده و از قبل هدیهش آماده بوده خوشحال شدم، چون خیلی تصمیمگیری براش سخته(برای منم آسون نیست ولی احساس میکنم شرایطم بهتر از اونه)
شام پیشمون موند، ما بودیم و پدر شوهر خواهرم(باید میرفتن تهران برای نمونهبرداری)… جای خواهرم و شوهرش خالی بود. خیلی بامزهست که پسر چند بار بابای شوهر خواهرم رو دیده و احتمالا براش جالب و عجیبه روابطمون… اینکه میگم دوستشون دارم واقعیه و میتونم بگم از همه عموهام بیشتر دوستشون دارم، با اینکه کلی تفاوت اعتقادی دارم باهاشون…
امروز نمونهبرداری انجام شده و برگشتن رشت، حالشون خوب نیست و ممنون میشم اگه اینجا رو میخونید دعامون کنید.
صبح شده، باید برم باشگاه، ساعت رو میبینم و میفهمم دیرم شده… باشگاه نمیرم و خودمو میرسونم به کارایی که چشمانتظارمن… کیکها رو چک میکنم، نکنه یکی جا مونده، نکنه اونی که گفت سفارشم بمونه برای هفته بعد منظورش همین پنجشنبه بود؟ و استرسهای بیخودی که همیشه همراهمه… یه دکتر باید برم، استرس بیجا داشتن طبیعی نیست.
از شب به خودم گفته بودم فردا روروزه میگیرم، رغائب رو از وقتی شناختم که فرزاد حسنی تو برنامهش ازش حرف زد، هنوز از روزه بودن و نماز خوندن لذت میبرم، کاش این لذت همیشگی باشه…
* من و پسر هنوز به هم نامحرمیم، اینو مینویسم چون یک بار کسی ازم پرسید، و اینو مینویسم چون شاید چند سال دیگه زنده بودم و اینجا رو خوندن، بدونم از کی به هم محرم شدیم:)
* خیلی اتفاقی یکی از فامیلامون با پسر آشنا بود و وقتی فهمید باهاش نامزد کردم فکر میکنین چی گفت؟:)) به برادرم گفت ولی خواهرت خیلی زرنگه بهش نمیادا خوب کسی رو انتخاب کرد!(یجورایی اینجوری به نظرش اومده که من شکار زدم) چرا؟ نمیدونم…
پسر پولداره؟ نه… خانوادهش پولدارن؟ نه قشر متوسط هستن
خوشقیافهست؟ معمولیه حتی کچله!! گرچه من از کچلی خوشم میاد ولی میدونم طبیعتاً امتیاز حساب نمیشه کچلی:)) خیلی دوست داشتم ببینمش و ازش بپرسم چرا فکر کرده من زرنگ بودم و چی دیده ازش که اینجور مطمئنه خوش به حالم شده
* چند ماه بیشتر به تاریخی که قرار بود جشن بگیریم نمونده و من تنبل هنوز نه خریدی کردم و نه باغی تالاری چیزی انتخاب کردم، پسر هم که بر خلاف من دوست داره کارا رو زود انجام بده و پروندهش بسته شه… خلاصه از دستم شاکیه حسابی ولی به زبون اینو نمیگه…
خیلی سخته جشن گرفتن برای خونوادهای که این همه فرق دارن، یه گروه مذهبی و یه گروه خیلی غیرمذهبی:)) تنها گزینهای که به ذهنم رسیده اینه که بیخیال عروسی شیم و یه جشن عقد کوچیک داشته باشیم، یه چیز مشابه کاری که خواهرم کرد. کاش رشتی بودین و میتونستین بهم پیشنهاد بدین چی کار کنم:(
قبل از اینکه بخوام تو این مرحله از زندگیم قرار بگیرم فکر نمیکردم بخاطر هدیه گرفتن بخوام دچار عذاب وجدان شم. اما میشم یه کمی انگار… اینکه از مهر که اومدن خواستگاری هر ماهش یه مناسبتی بوده که بخوام هدیه بگیرم یجورایی معذبم میکنه و طبیعتا هم اگه بگم نیازی به هدیه دادن نیست نامزد فعلی یا پسر سابق قبول نمیکنه و میتونم بهش حق بدم. گرچه منم اصرار نکردم و سعی میکنم در جریان اتفاقها و رسوم قرار بگیرم و بیشتر لذت ببرم. اونام هدیههای خیلی بزرگی نمیخرن عموما و از این بابت حس خوبی دارم.
—————-
اینکه میگم هر ماه مناسبتی بوده رو اینجا بنویسم که یادم بمونه و شمام از کنجکاوی احتمالی در بیاین، آبان بلهبرون بود. ماه بعد که آذر باشه شب یلدا بود و برام گردنبند دونه برف خریدن که خوشگله و بخوام صادق باشم تو انتخابش همکاری کردم. بین چند گزینه که انتخاب شده بود خودم این رو انتخاب کردم:)
باز دی ماه روز زن بود و این یکی رو از خودش هدیه نگرفتم و تبریک گرفتم، جاش مامانش بهم کادو داد نکتهی عجیب این بود که هم من کادو گرفتم از مامانش هم خودش، یعنی دو تا پاکت بهمون داد جداگانه و خیلی عجیب بود:)) شمام رسم دارید روز زن به پسری که نامزد داره کادو بدید؟
—————
موتور نوشتنم روشن شده، اینکه بیام اینجا و یه چیزایی بنویسم رو دوست دارم، فقط چون فرصت نمیکنم بخونمتون و کامنتا رو زود جواب بدم عذاب وجدان میگیرم، خلاصه ببخشید به بزرگی خودتون سعی میکنم بدون جواب تایید نکنم:)
اولین باره که تبریک روز زن یجورایی میچسبه بهم، با اینکه هنوز مجردم ولی احساس میکنم در چند قدمی تاهلم… کادو؟ از مادرش گرفتم.
——-
ساعت ۱۰ شب که از کار بر میگرده میاد دنبالم، میریم خونه مامانش… مادر و خواهرش منتظرمونن، این اولینباریه که بدون دعوت رفتم خونهشون، جز اینبار دو بار دیگه هم رفتم. حس عجیب و خوبیه… حس و حالم شبیه عید و عیددیدنیه
مامانش خیلی ساده و البته خیلییی مهربونه، شکر خدا
برامون شام سفارش دادن، میخوریم و بلند میشیم میریم خونه مامانی، اولینباره همراهم میاد…
———
دلم برای یه روزایی از زندگیم تنگ میشه، واقعا وقتی برای دلتنگی ندارم اما تنگ میشه و گاهی چشام پر اشک میشه… با خودم در صلحم، این اولین سالیه که راضی و خوشحالم از آدمایی که تو زندگیم بودن، چیزایی رو ازم گرفتن و در عوض چیزای زیاد دیگهای رو بهم دادن، اما با دلتنگی چی میشه کرد؟ اصلا وقتی از زندگی الانت راضی هستی چرا باید دلت برای آدم دیگهای تنگ شه؟
———
گاهی با خودم فکر میکنم اگه جای پسر با فلانی نامزد بودم شرایطم چطور بود الان؟ چی کار میکردم؟ چقدر از حضورم تو اون زندگی خوشحال و راضی بودم؟
امیدوارم این فکرا هی کمرنگ و کم رنگتر شه…
ساعت ۲:۳۳ شب…
دراز کشیدم و سعی دارم بخوابم تا بشه برای نماز صبح برم حرم، مشهدم…
احساس خوبی دارم گرچه اون غم پست قبلی بیشتر از حد تصورم غمگینم کرده
همسفرام؟ خونواده خودم… من، مامان، بابا و بردارم که تو یه اتاقیم… (احتمالا این آخرین سفریه که ما چهار تا با هم یه جا هستیم) اتاق ما طبقه هفتمه…
خواهرم و همسرش(که تو به اتاق دیگهن) و خونواده همسر خواهرم(که میشه مامان و بابا و خواهرش) اینام تو یه اتاق دیگهن طبقه ۱۶م…
اینا رو مینویسم چون نوشتن اینجا رو ببشتر از نوشتن تو نوت گوشی دوست دارم. وگرنه میدونم ارزش خوندن نداره:)
+ از بعد بلهبرون این دومین سفریه که میرم ۰_۰ … سفر قبلی که خیلی عجیب بود و مریض شدم و هیچی ازش نفهمیدم تقریباً ایشالا این سفر خوب باشه و به قول مادربزرگا حاجتمونو بگیریم و برگردیم.
خوابم نمیبره، خبرای بد همیشه همه جا هستن، ولی نمیدونم چرا نمیتونم قبول کنم این یکی رو:(…
بابای شوهر خواهرم، همونی که چند پست قبل گفته بودم دوستشون دارم بود… تشخیص یه بیماری رو براشون دادن و گفتن دیره برای درمان:((( دلم میخواد تا صبح اشک بریزم و غصه بخورم و … آخ خدا قلبم دردشه…
+ ممنون میشم اگه اینجا رو میخونید برامون دعا کنید.