امسال اولین سالی بود که پدرشون نبود… قرار بود بریم سر خاکشون که من طبق معمول وقت نداشتم. سعی میکنم این جمعه بریم…
روز پدر اومد و برای بابا عطر خریده بود، من خبر نداشتم و از اینکه حواسش بوده و از قبل هدیهش آماده بوده خوشحال شدم، چون خیلی تصمیمگیری براش سخته(برای منم آسون نیست ولی احساس میکنم شرایطم بهتر از اونه)
شام پیشمون موند، ما بودیم و پدر شوهر خواهرم(باید میرفتن تهران برای نمونهبرداری)… جای خواهرم و شوهرش خالی بود. خیلی بامزهست که پسر چند بار بابای شوهر خواهرم رو دیده و احتمالا براش جالب و عجیبه روابطمون… اینکه میگم دوستشون دارم واقعیه و میتونم بگم از همه عموهام بیشتر دوستشون دارم، با اینکه کلی تفاوت اعتقادی دارم باهاشون…
امروز نمونهبرداری انجام شده و برگشتن رشت، حالشون خوب نیست و ممنون میشم اگه اینجا رو میخونید دعامون کنید.
امیدوارم سلامت باشند و به دور از بیماری.
جالب بود که نوشتی تفاوت اعتقادی دارید چون من فکر می کردم مثل خودتون هستند.
مرسی مهربون
اینکه من نماز میخونم و اونم نماز میخونه باعث نمیشه مثل هم فکر کنیم که:)