مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

تولد سی‌ و سه ‌سالگی مگهان

امروز رفتم پست‌های قبلم رو خوندم و متوجه شدم که کم‌کاری کردم:دی

بعد تولدم ننوشتم چقدر اون روز خوب بود و در عین حال چقدر ساده و معمولی گذشت همه‌چیز

روز قبل تولدم پسر یهو گفت که دوست داره خانواده‌مون رو مهمون کنه برای تولدم، منظور از خونواده مامان اینای خودم بود. اول گفتم نه و زحمت میشه بعد یاد حرف مشاورم افتادم و سعی کردم فقط قدردان باشم، براش نوشتم با اینکه یه کمی راحت نیستم اما خوشم اومده از ارزشی که برام قائلی و فردا به مامان بابا میگم که مهمونتیم… خلاصه که جای همه دوستان خالی تجربه قشنگی بود. 

صبحش خواهرم اومد پیشمون و من جارو زدم، مامان میوه‌ها رو چید و خواهرم رفت کارگاه تا کیک تولدم رو درست کنه، ایده کیک تولدم از اونجایی بود که قرار شد امسال برم خونه خودم، پس روی کیکم یه خونه کوچولوی شکلاتی بود، خونه‌ی بیسکوییتی… 


حوالی ۲ ظهر رزرو کرده بودیم و همون ساعتا خودمون رو به رستوران رسوندیم و من و مامان و خواهرم یه غذا گرفتیم و بقیه جداگانه غذاهای مختلف:) شب قبلش به بابا گفتم میریم این رستوران و براش آدرس پیج رو فرستادم، قربونش برم که از تماشای عکس و فیلم غذاها خوشش میاد… تا یک ساعت نشسته بود و پیج رو نگاه می‌کرد و گاهی در مورد طبخشون سوال می‌کرد، بابام حالش یه کمی بهتر از قبله و فکر می‌کنم افسردگی‌ش داره بهتر میشه، خدایا خودت کمک کن مامان باباهامون حالشون خوب باشه:(


خلاصه ناهار رو خوردیم و بعدش هم چای سفارش دادیم، بعد ناهار پسر گفت هدیه تولدم رو گذاشته بوده لای یه کتاب که متاسفانه پیداش نمی‌کنه… رفتیم مغازه‌شون و اونجا هم نبود، خلاصه که تو خونه‌شون پیدا شد و خیالش راحت شد. خیال منم:))) کنار هدیه‌م دو تا کتاب هم بود( بنا به دلایل کاملاً منطقی طبق روال هر سال تولد و عید هر هدیه‌ای بهم بده باید کتاب هم بده)


بین راه رفتیم یه شکلات فروشی و من برای اولین‌بار یه عالم تخم‌مرغ شانسی هدیه گرفتم، اومدیم خونه و به اعضای خونواده(بچه‌ها) تخم‌مرغ شانسی دادم. بازشون کردیم و کلی شاد شدیم:)) جایزه‌ها یکی از یکی مسخره‌تر و با همونام کلی حال کردیم:دی


بعد مقادیری عکس خونوادگی گرفتیم و در پایان بابا و پسر گفتن اینا رو حتما چاپ کن و منم تا امروز این کارو نکردم، برای خوشحال کردن خونواده‌ هم که شده باید این کارو بکنم. 


بعد اون دم غروب رفتیم خونه‌ی خونواده‌ی همسر آینده و اونام زحمت کشیده بودن میز چیده بودن و بادکنک خریده بودن برام… شامم کتلت و ماکارونی  و سالاد اولیه و یه سالاد لبو و نمیدونم‌چی داشتیم، کلا چهار نفر بودیم و یه حس عجیبی داشتم، شاید بعدا بیشتر ازش نوشتم. فعلا فکر می‌کنم بهتره عروس‌بازی در نیارم و بگم که خدا رو شکر خونواده‌ی خوبی هستن و اگه تصورم ازشون این بود که مثلا امتیاز ۲ رو میگیرن ازم، الان میتونم بگم ۹/۵ رو گرفتن! در کمال ناباوری… به نظرم میاد که بی‌نهایت خوبن و امیدوارم همیشه هم از نظرم خوبم بمونن… در واقع امیدوارم عروس بدجنسی نباشم براشون:))

اما واقعیت اینه یه سری مشکل هست که نمی‌تونم بگم اونا توش مقصرن یا کی، بالاخره تفاوت‌ها کم نیست و یه کمی هم اینجوریه که دست خودشون نیست ناهماهنگی‌هایی که پیش میاد. 

بخوام خلاصه‌ش کنم اینجوری بود که انتظار داشتن ما بعد ناهار مستقیم بریم اونجا و تولد داشته باشیم، ما هم دیر رفتیم و مهموناشون رفته بودن:) اینم بگم که از دیر منظورم ساعت ۸ شبه. 

خیلی حس عجیبی بود و همش انتظار داشتم مهموناشون خیلی مسخره از اتاق در بیان و بگن شوخی بوده ولی جدی جدی رفته بودن خونه:))))))) الانم که یادم میاد همش خنده‌م می‌گیره:دی

نظرات 7 + ارسال نظر

تولدت مبارک مگی مهربون

ممنون مهربون

مهتا 1402/12/04 ساعت 12:28

تولدت مبارک باشه
هرچی آرزوی خوبه مال تو
واسه پدرشوهر خواهرت دعا کردم
الان حالش چطوره؟

سلام عزیزم
خوب نیست ممنونم که دعا میکنی مهتای عزیز
خیلی خیلی زیاد محتاج دعاییم

محدثه 1402/12/02 ساعت 11:52

خیلی خوبه که بدونی خوب خودتی
مرزها رو تو مشخص میکنی … اونام آدم هایی هستن با اخلاق و رفتاری که سالها اونجوری بودن… و کلا کم کم تو این مسیر تجربه کسب میکنی
تجربه من اینه اگر برگردم عقب، اونا خانواده همسرم هستن و بشدت محترم اما صمیمی ، هرگز

زیبا بود تجربه‌ی شما ببین من نمی‌دونم با توجه به چه تجربه‌ای خودم اینجوری برخورد کردم. با خودم فکر می‌کنم حتما تصورشون از من اینه که رفت و آمد زیاد رو دوست ندارم ولی اینجوری نیست. من فقط سعی می‌کنم یجوری باشم که ده سال دیگه هم بتونم همونطور باشم همین
حالا حتما باید از این چالش‌های کوچیک بنویسم که هم یادم بمونه خودم هم شما اگه راهنمایی داشتید بکنید

مهر 1402/12/01 ساعت 20:57

سلام عزیزم
تولدت مبارک همیشه به خوشی،
خدایا شکر که تولد خوبی بوده ،در مورد خانواده همسر باید اگر انتظار داشتن یا برنامه ایی بود با پسر در میون می‌گذاشتند، علم غیب که نداشتی گلم

سلام مهربون
آره مهر جان، یه کم اشتباه از پسر بود و بخش زیادی هم مربوط به یه ناهماهنگی بود.
من اطلاع نداشتم مهمونا ساعت ۴ عصر منتظرم هستن و گویا اینطور بوده!! در حالیکه گفته بودن برای شام برم و تو خونواده‌ی ما اینجوریه که وقتی شام دعوت میشی ۸ ۹ شب میری مهمونی

مری ۶۹ 1402/11/30 ساعت 01:00

مگی چقد تو مهربونی ...همیشه میام ی نظر میذارم کلی تحویلم میگیری ...میشه بیشتر بیای بنویسی...
تو انگار دختر بانمک و مهربون و گوگولی درون منی ...همه چیو قشنگ میبینی و درست تعریف میکنی...
اینا ک گفتم اصلا تملق نیست بخدا حس و حالمه ...اینو برا خودت نوشتم بدونی چرا میام اینجا

مری عزیز تو هم یه کمی از خودت بنویس
چرا وبلاگ نداری که منم بخونمت خب؟
نظر لطفته من اونایی که میگی نیستم اما مهربونی و اینطور تصور میکنی

مری ۶۹ 1402/11/30 ساعت 00:52

مگی تولدت مبارک

ممنون مری هم سنم

سلام
تولدتون مبارک
فقط امیدوارم منظورتون نمره 9/5 از 20 نباشه!

نه والا از ده بود دکتر جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد