مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خدا تو هم دلت برا کسی و چیزی تنگ میشه یعنی؟

داشتم چرت می زدم که یهو صدای استادم تو گوشم پیچید، درباره ی فلانی هم بخونااا، اصلا نگو بی ربطه فقط بخون ربطش رو من می دونم نه تو... و اینگونه بود که از تختم پاشدم و جلوی کتابخونه ی کوچیکم زانو زدم، کتابی که باید رو برداشتم و به تختم برگشتم و حالا دو تایی داریم با هم چرت می زنیم و من به غذای خوشمزه ی ناهار فردا فکر می کنم که می خوام جای سحری تا دقایقی دیگه ببلعمش *_*


 دلیل خستگی امروزم این بود که در کنار مطالعه و نت برداری مجبور بودم ساعت ها در کارگاه بدوم و فردا هم اوضاع به همین شکله فقط احتمالا با کمی تفاوت تو کارهایی که باید در کارگاه انجام بشه... 


دوست استادم به شکلی کاملا غیر منطقی سر لج افتاده بود باهام و زیر پوستی با نشستن و آب خوردن و عطسه کردنمم حتی مخالفت می کرد، امیدوارم زودتر کارش اینجا تموم شه و بره! 

حضورش به طور عجیبی انرژی می گیره ازم...

ضمن اینکه منو یاد بابالنگ دراز میندازه و من دلم نمی خواد هی یادش بیفتم که دیگه مثه سابق باهام درد دل نمی کنه و باهاش درد دل نمی کنم، یک مدل آدمایی هستن که منو یادش میندازن، دکتر کاف، دکتر واو و این دوستشون هر سه یادآور اونن برام... 

نه از نظر ظاهری البته، هوف

نظرات 2 + ارسال نظر

موق باشی عزیزم

بابا لنگ دراز داری؟؟؟
دلت تنگ شده براش نامه بنویس

داشتم در واقع، دیگه خودش خیلی برام نمی نویسه و فکر می کنم شاید مایل نیست منم براش بنویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد