مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

تجربه کردن احساس غم انگیز سقوط...

به وقت استراحت کتاب شعری رو باز کردم، چشم هام رو بستم و فکر کردم یعنی هیچ کسی نیست ته ذهنم که بخوام اینو براش بفرستم؟ حتی در دنیای مجازی هم؟

و شوربختانه هیچ کسی نبود، هیچ کس دور و برم نیست که باعث بالا رفتن ضربان قلبم بشه و من هم مدتهاست که باعث هیجان زندگی هیچ کسی نبودم... می تونستم باشم، حتی از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون همین اخیر چند وقت پیش از مرگ حامد خواستم باشم و نخواستن و خدا نخواست و خیلی چیزها ... 

حالا هم که عمری ازم گذشته و خیلی دیرتر هیجان به زندگیم وارد میشه و از طرفی حقیقتا هیچ کسی هم نیست که برای بالا بردن ضربان قلبم قدمی برداشته باشه و ... 

و خیلی اعتراف تلخیه، ولی گویا دیگه هیچ جذابیتی برای آدمهای اطرافم ندارم، با خودم حساب کتاب می کنم یعنی از کی دیگه کسی نخواست باهام آشنا شه؟ از کی دیگه هیچ کس حتی تو خیالش هم نخواست باهام هم قدم باشه؟ و واقعا از کی من اینقدر بزرگ و تنها شدم؟ و از کی هیچ کس بهم نگفت دوستم داره؟ و از کی من اینقدر دوست نداشتنی شدم برای آدم های دور و برم؟ 


 

ادامه مطلب ...

خوابمم میاد تازه!

مگی هستم یک دختر وا رفته که به جواب دادن پی ام های تلگرامش هم حتی نمی رسه، کیک امروزش رو نپخته و هیییچ درسی هم نخونده و فقط یه مقاله خونده در یکی از حوزه ها و از خودش متنفره که اینقد بی برنامه ست :| اه



بهم بگید تو که جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟!

کلاسش که تموم شد رفتم پیشش و گفتم چه زمانی می تونم بیام و چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ 

گفت همین حالا بین دو تا کلاسم، ولی در رابطه با چی؟! خب می دونست من دانشجوش نبودم و حرف خاصی باهاش ندارم و حتی منو تو دفتر دکتر کاف دیده بود، خیلی بی مقدمه رفته بودم پیشش، گفتم حقیقتا من یه سری اطلاعات در اون زمینه ی خاص دارم و گفتم مثلا چیزی که شما پرسیدین تو کتاب فلان هست، بسیار خوب توضیح داده شده ولی نگرانم که ذهنم یاری نکنه، و اینکه من خیلی علاقه داشتم واسه پایان نامه م رو این مباحث کار کنم ولی فکر می کنم دکتر کاف خیر نمی دونن، اونقدر هیجان زده شده بود که عقب عقب رفت و روی صندلی نشست، گفت وای وااای من باورم نمیشه یعنی تو اومدی اینا رو بگی؟ 

گفتم بله، گفت من بهت احتیاج دارم، دقیقا واژه ی احتیاج رو به کار برد و گفت اومدی بگی مایلی تو قدمی که بر داشتم همکاری داشته باشی؟ گفتم بله خب مایلم، اگر بتونم و با ذوق خاصی گفت حتما می تونی، اینجا بشین تا بهت بگم کی بیای؟ چیا با خودت بیاری و چطور آماده شی؟ و باید برای همکاری با بقیه ی بچه ها آشنا بشی، پس روز فلان و ساعت فلان بیا تو جلسه و حتما آماده بیا... 

خیلی خوشحالم که در بی ربط ترین مساله ی ممکن تونستم مرتبط باشم، فقط نگرانم و موندم وسط این همه کاری که بود پیشنهاد همکاریم صحیح بوده یا نه؟ می ترسم کم بیارم چون از نظر روحی بعد اون وقایع واقعا ضعیف شدم...

خلاصه که دلیل تایید نکردن 30 کامنت موجه شد؟ باید به مدت 5روز از تمام اوقاتم برای مطالعه استفاده کنم، تو چند حوزه ی عجیب و غیر مرتبط... مثلا شما فکر کنید از فلسفه، روانشناسی و تربیت بدنی!!!!! لازمه اطلاعات داشته باشم(موارد فوق مثال بوده و مباحث دیگه در حوزه های دیگه ای رو باید مطالعه کنم)

دوستهای مجازی خیلی راحت حقیقی میشن...

یکی از تصمیم های مهمی که تو زندگیم گرفتم این بود که سعی کنم دوستای مجازیم رو نبینم، مگر با خواهرم...

یعنی وقتی قراره کسی رو ببینم پس باید بتونم اونو وارد زندگی حقیقیم بکنم و اگر نمی تونم، پس بهتره این رابطه ایجاد نشه و فکر می کنم تصمیم صحیحی هم هست. خلاصه ش اینکه اگر می خواین دوست من باشین باید دوست خواهرمم باشین و این حرفها :))) ؛) 


+ چون من نمی تونم خیلی مجازی باقی بمونم برای دوستهام، خیلی ها می تونن و خوشبحالشون :)

+ راه ساده تر برای دوستی با من اینه شما با خواهرم دوست شین که خودش مرحله ایست پس پیچیده، دنیای مجازی ساده ترش کرده ولی باز نمیشه منکر سختی های راه شد =)))

+ الحمدلله تا به حال هر دوستی رو از دنیای مجازی وارد دنیای حقیقیم کردم خیر دیدم ازشون و هیچ آسیبی به زندگیم نزدن و چه بسا که باعث پیشرفتمم بودن... 

+ چند روز پیش داشتم فکر می کردم واقعا من و چوپان از همین دنیای مجازی با هم آشناییمون شروع شد؟ واقعا باورم نمیشد...

میگم امسال تولدت افتاده تو زمستون، می خنده:دی

سردمه.....



+ خوابم نمیاد، احساس بی پناهی می کنم شبها و تنها خوابیدن واقعا سختم شده... باید به فکر راه چاره ای باشم.

+ امروز روز خیلی خوبی بود، علاوه بر اینکه دو تا کیک پختیم، با خواهرم بیرون رفتیم، خرید کردیم و با دست پر و حساب خالی به خونه برگشتیم. وقتی خوب فکر می کنم حس می کنم هیچ تولدی به اندازه ی تولدم خواهرم برای شخص من مبارک نیست :) و می گفتم، با اینکه روز خوبی رو سپری کردیم و من بسیار خسته ام، خواب به چشمام نمیاد و بدنم حسابی مقاومت می کنه...


  ادامه مطلب ...

چقد بارونه آخه روز تولدش؟

دلم یه دسته گل خوشگل می خواد که همین الانا یکی بخره و بفرسته دم خونمون:(


من یه دسته گل قشنگگگ می خوااااام برای هدیه ^-^ من سرماخورده و حیرونم، من بی برنامه و بی کادو موندممم! خدا جان مددی:دی 


+ من از اون قرآن رنگی ها می خوام خب آخه واسه عزیزکم بخرم:|

+ از صبح دارم می دوم دنبال مرتب کردن و جارو کردن و ... برم دوش 5دقه ای بگیرم که خواهر جانم تو شرکت منتظرمه *_* 

از سری چیزهایی که حقم نیست...

زندگی با آدم/آدم های بد خلق


+ من دلم داره از غم می ترکه، همیشه تو این روزا اینجوری میشم و دلیلش هم بر خودم آشکاره و بر همگان پوشیده... 

+ متولدین تابستون خیلی خوشبحالتونه که شب تولدتون هوا خوبه و صبح آفتاب کورتون می کنه و ... زمستونیاشم میتونن به برف دلخوش باشن اما نه زیاد... 

+ به شدت اهل مدارا با آدمهای بدخلقم، ولی گاهی واقعا کم میارم.لزوما هر آدم بدخلقی  عصبی نیست و گاهی خیلی هم ساکته ولی ذاتا بد خلقه... الهی در آینده کمتر آدمای دور و برم اینجوری باشن

+ هر سه عمه م اخلاق فوق رو دارن و این خیلی بده...

از سری اتفاقات خنده دار در روزهای گریه دار:دی

اومد تو اتاق، داشتم نماز می خوندم. دیدم داره نگام می کنه، چشم غره رفتم، اخم کردم و اشاره کردم بره از اتاق بیرون و درم  ببنده=))


یهو صدای منفجر شدنش از خنده رو شنیدم و بعد صدای خنده ی جمعیت عزادار 10 15 نفره!!! =))))))) 


می گفت فقط مگی رو تصور کنید که توی نماز! چشم پشتی(!) رفته، اشاره کرده که در رو ببند و برو بیرون=)))


و الان یک ماهه دوستان در کف این جریانن که من چطور این همه چیز رو در چند حرکت کوتاه، آن هم در نماز از وی خواستم؟ :دی

و ازم می خوان اون حرکت رو یک بار دیگه تکرار کنم و دل جماعتی رو شاد، ولی دیگه واقعا یادم نیست چه غلطی کردم در اون لحظه!



+ من جوراب نمی پوشم هیچ وقت، شنیدم حین نماز خوندن اگه نامحرم پیشت باشه باید جوراب پات کنی و اینم نامحرم بود و منم جوراب پام نبود و تازه تازه بدمم میاد وقتی نماز می خونم آقایون دور و برم باشن:دی مرسی، اه

شاداب طور با دامن گلگلیمون می ریم که برای اومدن خواهر آماااده شیم.

امروز که چشم باز کردم ناسپاسی کردن شروع شد و کمی دیرتر گله کردم به دوستی که دلتنگم کرده و کم پیداست. انرژی های مثبتم به صفر رسیده بود با همون دو حرکت فوق، از اتاقم بیرون زدم، ظرفها رو شستم و آهنگ خوب گوش کردم و از خدا عذر خواستم که اینقد بی شعور و کم بین و شاکی میشم گاهی، حالم خوب شد یهو و حالا دارم شاداب طور می رم سر وقت خرد کردن گردوها، ساتوری کردن شکلات و پختن کیک... کم کم داره باورم میشه من آدم کار بیرون نیستم و این خودش یه اتفاق خوشه :)


+ واژه ی شاداب طور خیلی خوبه، ندزدینش:دی

+ وای روزهای عجیبیه و من هیچ وقت فکر نمی کردم برای گرفتن آرامش به کارگاه فینگیلیمون پناه ببرم. یه بار باید براتون بگم کارگاهمون چه جای کثیف و بدی بود و ما چقد زحمت کشیدیم تا تبدیل به اینی که هست بشه... 

دوس دارم همه جواب بدن، منم دیرتر تو پست بعدی نظرمو میگم.

واقعا فکر می کنم باباتر از بابای من هم وجود داره؟ 

واقعا اگر وجود داره خوشبحال بچه هاش، من بیش از این نمی تونستم بزرگی و خوبی رو تحمل کنم و خدا به قدر تحملم بهم نعمت داد. یه زمانی فک  می کردم فقط خودم اینطور فکر می کنم درباره ی بابام، بعد این اتفاقها دیدم نه واقعا اینطور نیست و من علاقه م یه عشق الکی پدر و دختری و از روی تعصب نیست...

  ادامه مطلب ...

عطر خوش وایتکس، جرم گیر و دامستوس

حموم و دستشویی سالها بی مصرف مونده بود،  از در و دیوارش خاک و کثیفی می بارید. امروز به همت من تمیز شد، با تشکر از دامستوس برای همراهی پا به پاش... 



  ادامه مطلب ...

خانواده ی خنده دار ما

ما خانوادگی آدمهای باحال و بامزه ای هستیم، اگر مخالفید خب من هم با شما مخالفم و این با آن در... چون ما اساسا بانمک هستیم و اتفاقات خنده دار پیگیر ما... روزانه هزار و شونصد تا اتفاق خنده دار برای تک تکمان رخ می دهد و بعد شبها در دور همی های خانوادگی تک تک خاطراتمان را برای هم بازگو می کنیم. یکی از اینها تفاوتهای لحنی، گویشی و خطاهای زبانی هستند و چقدر هم همگی دوستشان داریم.


مثلا دایی می گوید رییس جدیدشان لهجه و لحن جالبی دارد و آخر افعال جمله ش یک عدد ی و آ می گذارد. مثلا می گوید آقای فلانی من از همین محصول پیشتر گرفته بودمیا، به بچه ها هم گفته بودمیا... و بعد مدتها ما همگی به لحن و لهجه ی آن مفلوک در خانه صحبت می کنیم تا روزی از سرمان بیفتد. تازه آن روز ممکن است سالهااا بعد باشد، مثلا پسوند "شون" را از همسایه ی مازنی دزده ایم و به یادگار داریم و میگیم بریم خونه ی مائده شون؟! :دی چون آنها اینطور می گفتند. یا همسایه ی خرم آبادی و لکمان هربار ما را جلوی در خانه میدید می گفت خواهش می کنم بفرمایید داخال و به این طریق از ما دعوت می کرد به داخل منزلشان برویم و ما هنوز که هنوز است وقتی کسی می آید جلوی درب خانه مان با لحن آن بانوی بزرگوار می گوییم بفرما داخال و یا ما سالهاست شیر موز را چیز دیگری می خوانیم چون همکار قدیمی صومعه سرایی بابا به شیر موز چیز دیگری می گفت که احساس می کنم ممکن است بی جنبه ها به منظوری که نباید بگیرند و اینجا نمی گویم که چه می گفته و ما حرفش را دزده ایم و حالا همه ی خاندانمان شیرموز را به آن اسم می شناسند دیگر. یا همه مان می دانیم دعوا فعلش گرفتن نیست ولی جز من همه در خانه دعوا گرفتن را به دعوا کردن ترجیح داده و به رسم گیلک زبان ها دعوا را می گیرند جای اینکه بکنندش ولی من می گویم حقش نیست که دعوا را بگیریم و حقش است که دعوا را بکنیم. یا از اذان بگویم که همه می دانند اذان را نباید زد و اصلا چقدر اذان و قرآن را باید ارج نهاد منتهی ترجیح می دهند وقتی صدای اذان را می شنوند بگویند اذان زد مگی؟ اذان زد؟ و البته که می دانند اذان را می گویند و نمی زنند، دقت کرده ام و دیده ام که در میان گفته ی همه ی دوستان رشتیم اذان را می زنند و دعوا را می گیرند و این حقیقتی بس خنده دار است. از ترک زبانها هم بگویم که گاهی ترجیح می دهند جای پیاده شدن از ماشین بگویند از ماشین میفتم یا همچو چیزی؟

خیلی خوبیم ما، دوس داریم خودمون ایرونی ها رو با این الفاظ عتیقه پتیقه ^-^

 

ادامه مطلب ...