مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

از اینا خوشم میاد.

از آدمای پر انرژی خوشم میاد!

از اینکه صبح تا ظهرم به خواب بگذره کمتر خوشم میاد. 

اما از اینکه شب تا صبح با خواهر بیدار باشیم و آهنگ گوش کنیم و درس بخونیم خیلی خوشم میاد.

از اینکه با هم کیک درست کنیم و دکور کنیم خیلی خیلی خوشم میاد.

از اینکه استادم نماز بخونه خیلی خوشم میاد. 

از اینکه فکر می کرد من کوچیکترین دانشجوش هستم و بیست و دو سه سالمه خیلی خنده م می گرفت.

از اینکه وقتی فهمید من دهه ی شصتی هستم و با تمام بی احساسی و یخیش ذوق کرد خیلی خیلی خوشم اومد. 

از اینکه می تونم به خواهرم افتخار کنم خیلی خوشم میاد. 

از اینکه برادر استادم استفورد درس می خونه خیلی خیلی خوشم میاد.  

از اینکه معدلش 12 بوده خیلی خیلی خوشم میاد.

از اینکه می تونم بشینم جلوش و به خاطرات هارواردانه گوش کنم خیلی خیلی خوشم میاد. 

از اینکه روم نمیشه بهش بگم از شنیدن اسم هاروارد یاد هاگوارتز میفتم خیلی خیلی بدم میاد. 

از شنیدن خاطرات دانشگاهیش خیلی خیلی خوشم میاد.

از اینکه شخصیتش عجیب منو یاد سالهای پیش پدرم میندازه خوشم میاد.

از خوردن چای های رنگ جیش دانشگاهمون هیچ خوشم نمیاد. 

از اینکه واژه ی جیش اصلا تو خانواده ی ما عیب نیست خوشم میاد.

از اینکه با خودم ماگ و لیوان های دلبرونمو ببرم و فلاسک و هرچیز جلب توجه کننده ی دیگه ای اصلا خوشم نمیاد. (در محیطی که ما هستیم این چیزها باعث جلب توجه میشه، در مجموع این چیزا باعث جلب توجه میشه تو هر فضایی)

از پوشیدن کتونی قرمز و کاپشن قرمز هم کم کم داره بدم میاد.(استادم گفت با لباس مشکی هم دیدم که از کتابخونه فرار می کردی راس ساعت 4) 

از نشستن زیر درخت بید تو دانشگاه خیلی خیلی خوشم میاد. 

از اینکه دیگه از دانشگاهمون بدم نمیاد خیلی خیلی خوشم میاد. 

از اینکه استادم میگه باور نمی کنم تو با این همه انرژی جایی شاغل نباشی خیلی خیلی خوشم میاد. 

از اینکه اصلا فکر نمی کنه من تو کارگاه  روزانه ساعت ها کار می کنم و اون لا لوها می شینم و کتابامو می خونم و به وظایفم عمل می کنم خیلی خیلی خوشم میاد.

از اینکه بهم بگن تک فرزندی؟ خیلی خیلی بدم میاد.(دوست استادم اینو به عنوان متلک بهم گفته بود، اقلا من حس کردم حرف بدی بوده!)

از خوندن قرآن حتی همون هفته ای یک بارش هم خیلی خوشم میاد. 

از اتاقم وقتی تمیزه خیلی خیلی خوشم میاد. 

از اینکه فرش اتاقم حس قدیم میده خیلی خوشم میاد. 

از اینکه استادم رو به پسوند صدا می کنیم خیلی خوشم میاد. 

از اینکه پسوند ندارم بدم میاد.

از آدم های با اصالت خیلی خیلی خوشم میاد. 

از آدم هایی که به باباشون افتخار می کنن خیلی خوشم میاد. 

از نگهبان دانشگاهمون که صدام کرد و گفت ماشینتو بیار تو پارکینگ اساتید خیلی خیلی خوشم میاد. (هرچند که گفتم قانون، قانونه و من این کارو هرگز نمی کنم، ماشین منم مثه ماشین بقیه بیرون میمونه)

از اینکه مارک کیف خودم و استاد گرامم یکیه خوشم میاد.( کیف هیچ کدوم از برندهای چرم مشهد و درسا و نوین و مارال که عام تر هستن نیست)

از اینکه هم گروهام تشخیص نمی دن خط من رو از خط استادم خوشم میاد.(استادم خیلی خوش خطه و خط من نیست)

از اینکه دو تا استادی که باهاشون کار می کنم تشابه اسمی دارن خیلی خوشم میاد!

از اینکه استادم بهم میگه قابلیت های دیگه ت رو باید پیدا کنیم خوشم میاد. 

از اینکه دوستم واسم یه فایل از تخته سیاه در مورد هوش مصنوعی بفرسته خیلی خیلی خوشم میاد. (دو روز بود قصد داشتم سرچ کنم و حقیقتا وقتش نمیشد)

از اینکه دوستم بعد فهمیدن اینکه من در چه زمینه ای در حال مطالعه هستم(!) کارگاهای تو اون زمینه رو پیدا کنه و خودشم خوشش بیاد خیلی خوشم میاد.

از اینکه وسط اون همه دانشجو استادم منو ته کلاس می بینه و میگه اون خانوم دانشجوی ارشدمه، تو این زمینه داره کتاب می خونه و اطلاعاتش از بنده ی حقیر بیشتره، بهش مراجعه کنید!!!خوشم میاد. (حقیقت اینه شکسته نفسی می کنه و من اطلاعاتم خیلی کم و ناقصه و کمتر از یک ماهه دارم کتابای اینجوری می خونم، اونم خیلی جسته و گریخته متاسفانه)

از اینکه استادم شماره ش رو به دانشجوهاش نمیده خیلی خیلی خوشم میاد. 

از اینکه نه اون هیچی از زندگیم می دونه و نه من هیچی از زندگی خصوصیش خیلی خیلی خوشم میاد.(از قاطی شدن مسائل درسی و عاطفی و خانوادگی خیلی خیلی بدم میاد)

از اینکه کتابمو برداشت و گفت میشه دستم باشه تا هفته ی بعد و وقتی پسش میداد با تعجب گفت این کتاب مال پدرتونه؟! و من گفتم بله و لبخند زد و هیچی نپرسید خیلی خیلی خوشم اومد. (میتونست از شغلش، رشته ش و هرچیزی بپرسه ولی نکرد این کارو)



+ شمام بگید بهم، از چیا خوشتون میاد عزیزان دلم؟

بالا روم، بالااا روم... :)

وای که چه حال خوشی میده اینا بهم... وای وای که چقدر شادم می کنن اینا و وای که چقدر مناسب حال این روزهامن

به نظرم انسان های با سلیقه(!) باید حتما اینا رو یک بار هم که شده گوش کرده باشن :-" پس گوش کنید که من بهتون برچسب با سلیقگی بزنم:)) درسته که پول ندادید بخرید و باید تنبیه شید، ولی چون من خیلی خوب و مهربونم جریمه تون نمی کنم. 


عروج

جاودانگی 


  ادامه مطلب ...

گویا من هم عاشق بوده ام.

عمه نشسته بود و از عشق برایم می گفت، می گفت نور چشمم عشق یعنی همین... اینها داستان نیست که به هم می بافم ها، می گویم می دانم عمه اما درکش نمی کنم، خیلی سخت است کسی را آنقدر دوست داشتن، از تجربه ی عاشقیش می گوید، عشق به فرزند از دست رفته ش... می گوید امیدوارم تجربه اش کنی نور چشمم، مرمرم...

راستی عمه ما را نور چشم صدا می کند. می گویم عمه بعید می دانم روزی آنقدرها بزرگ شوم که کسی را فقط برای خودش دوست داشته باشم و نه برای خودم... می گوید فکر می کنی دختر، یک روز یادم میفتی که شاید دیگر نباشم، برایم دعا کن آن روز

و آن روز خیلی نزدیک تر از چیزی بود که تصورش را می کردم، امروز کسی از عزیزانم راهی را میرفت که دلم را مچاله می کرد آن راه، به هر دلیلی که مایل نیستم ازش سخن بگویم، نشستم به فکر کردن، گفتم خدایا حالا او واقعا خوشی را تجربه می کند؟ وقتی دلش به این راه بوده چرا خیرش را نخواهم؟ باور کنید دلم مچاله بود و غمگین و دلم بغضی...واقعا دقایقی بیشتر طول نکشید که لبم به خنده باز شد و برایش بهترین ها را از خدا خواستم و دیگر به راهی که می رود فکر نکردم، می رود که برود. خیر پیش راهش باشد انشالله... 


+ سر سجاده ی نمازم خوشیش را می خواهم و نه خوشیم را حالا که خوشیهایمان هم مسیر نیست.

عشق درمان همه ی دردهاست، همه ی دردها...

میگه واقعا تو این یک سال اخیر هیچ کی نبود در لحظه ببینیش و بعد خیلی کوتاهم شده حتی فک کنی بهش و با خودت بگی بچه ی خوبیه ها... و تهش بخوای فک کنی کاش یه نسبتی بااهاش می داشتی اقلا

میگم بخدا نه، هیچ کس نبوده... اصلا مگه من آدمی می بینم که حالا بخواد دلمو بلرزونه؟! میگه خب باید ببینی... کمتر تو خونه بشین، واسه خودت میگم. 

دوستان شما نظرتون چیه؟! من کجا برم که 4تا آدم حسابی ببینم و بپسندم؟ منتظرم ببینم چی کار می کنید دیگه؛) قصد کردم آدم بپسندم، خیلی رو راست گفتم بیام مطلعتون کنم.

اشکین

بی وقفه یک ساعت بی وقفه اشک ریختم و جانم به لبم رسیده... 


  ادامه مطلب ...

مگی اتاق دارد، مگی طویله ش را آبادان کرده، مگی اتاق دارد.

اتاقم در هم و بر هم است، به جرات می توانم بگویم بالغ بر 7 هفته است که هر لباسی را پوشیدم و حتی شستم به کمد و کشو برنگردانده ام و کف زمین و سطح تخت پر شده بود از البسه ی شسته و نشسته... در این مدت تنها کاری که می کردم آن بود که لباس های شسته ام را جدا از نشسته ها بگذارم، لباسهای شسته روی تخت و لباسهای پوشیده شده کف زمین... 


امشب احساس کردم شبها خواب آرامی ندارم و یکی از دلایلش می تواند به هم ریختگی و کثیفی و خاک گرفتگی اتاقم باشد، کمر همت بستم و ساعت 2 ی شب از تخت جدا شدم و به تمیز کردن اتاق شروع کردم، شلوارها را تا کردم و توی کشوی آخر چپاندم، کتابها، کتابهای طفلی را که بی رحمانه کف زمین رها شده بودند را برداشتم و خاکشان را گرفتم، بی نظم چپاندمشان در کتابخانه اک(پسوند کوچک را از نیکادل دزدیده ام) یادم آمد فردا باید دو کتابم را ببرم و به کتابخانه پس بدهم، آنها را برداشتم و توی کوله ام گذاشتم.


راستی امروز فهمیدم من 7جامدادی دوست داشتنی دارم و فهمیدم خیلی هم دوستشان دارم و آرزو کردم دو سه تا جامدادی خیلی قشنگ دیگر هم می داشتم. بعد به خودم قول دادم اگر پولهایم را پس گرفتم بروم و یک جامدادی پرتقالی مهربان برای خودم بخرم. خیلی وقت است هیچ چیز برای دلخوشی خودم نخریده ام، واقعا هیچ چیز... جز کتاب و انگار غیر از کتاب همه ی خریدها را غیر ضروری می دانم.


حالا اینجا نشسته ام و می توانم بگویم اتاق به مرحله ای رسیده که بشود اسمش را گذاشت اتاق، کف اتاق را با دامستوس شسته ام و خاک پشت تخت را هم حتی گرفته ام و برای استراحت دقایقیست روی فرش کوچکم با وضو نشسته ام و عزمم را جزم کرده ام برای خواندن نماز صبح... بعد از نماز باید مشغول شوم به مرتب کردن کتابهای ریخته و پاشیده در کتابخانه...


راستی جارو، جارو نکشیده ام و باید جارو کشیدن را بگذارم برای بعد از 7 صبح که همه بیدارند فردا باید حتما جارو بکشم، از طرفی می گویم چرا هیچ وقت اتاقم را نداده ام دست خانم مهربانی که در کارهای خانه کمکمان می کند؟! مگر چه دارم در اتاقم آخر؟ اصلا چرا احساس می کنم اتاق یک جای یواشکی است؟!  


دلم می خواست همین حالا دوستی در خانه مان بود و روی تختم می نشستیم و ساعت ها حرف می زدیم و می خندیدیم. فارغ از تمام مشغله های فردا، فارغ از نگرانی برای خواندن و خواندن، فارغ از فکر کردن به کیکی که حقیقتا پختنش برایم چالش است، نه اینکه کار سختی باشد ها، نه، فقط اولین تجربه است... خب بروم که نماز و خدا منتظرم نشسته اند، فردا یک روز خوب است مطمئنم، برای همه ی ما، برای همه :)

 

ادامه مطلب ...

عکس عشق پرتقالی من:)

البته که پرتقال فقط و فقط لقب یک نفر بوده، اما اگر نیاید مجبورم لقبش را هم بدهم دست دیگران... 

وای بر تو اگر نیایی...


  ادامه مطلب ...

خبر آمد خبری در راه است...

دوست ندارم وقتی خودش نیست در اتاقش باشم، به همین دلیل کنار در اتاقش نشستم روی صندلی انتظار و کتابم را می خوانم، کیف و وسایلم داخل اتاق است، می آید میگوید یک الهی شکر بگو، و بعد خودش بلند می گوید الهی شکررر الهی شکر

خبر آمد خبری در راه است و می رود توی اتاق و پرونده ای که در دست دارد را پرت می کند روی میز و چشم هایش را می بندد. احتمالا غرق رویا شده از این اتفاق(!) که فقط یک قول ابلهانه ست و نه چیزی بیش از آن و پیشتر هم قولی داده اند و پس گرفته اند.

با خودم فکر می کنم چقدر ذوق این اتفاق را دارد، برای این مرد گنده کمی عجیب نیست؟! این همه ذوق دقیقا برای چیست و سعی می کنم یاد بگیرم... کیف می کنم از دیدن انرژیش، خدا حفظش کند برای خانواده اش و برای خانواده ی دانشگاهی اش :)


  ادامه مطلب ...

خوابتو دیدم، خوابتو...

داشت از خواب می گفت، می گفت انگار ما توی خوابهامون گاهی خود کنترلی داریم و گاهی نه... مثلا گاهی می تونیم جلوی اتفاقی رو که دوس نداریم بگیریم، اما گاهی هم نمی تونیم.


 

ادامه مطلب ...

روزها میان و میرن، یک چرا بدون پاسخ، من و تو هزار سال بعد، عشق، زندگی، تناسخ

روزها میرن و میان و من خودم رو دور تر از کارهایی که نباید انجام بدم می کنم. 

یکی از نباید های زندگیم برگشتن به اون سر رسید دوست داشتنی و مرور اتفاقاته... مدتهاست می خوام بشینم و بخونمش، اما سختمه، خیلی سختمه... شاید روزی مجبور شم برای همیشه بریزمش دور، نوشتن از رازها کار درستی نیست، اما انگار من دیگه هیچ بیمی ندارم از آشکار شدن رازهای زندگیم... اون سر رسید مهم ترین راز زندگیم رو تو خودش جای داده، مهم ترین


پیامبر...

امروز دوستم پستی گذاشت و منو یاد خاطرات جوونیم انداخت...

چه زود گذاشت و چه زود همه چیز تموم شد. هه...