مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

گویا من هم عاشق بوده ام.

عمه نشسته بود و از عشق برایم می گفت، می گفت نور چشمم عشق یعنی همین... اینها داستان نیست که به هم می بافم ها، می گویم می دانم عمه اما درکش نمی کنم، خیلی سخت است کسی را آنقدر دوست داشتن، از تجربه ی عاشقیش می گوید، عشق به فرزند از دست رفته ش... می گوید امیدوارم تجربه اش کنی نور چشمم، مرمرم...

راستی عمه ما را نور چشم صدا می کند. می گویم عمه بعید می دانم روزی آنقدرها بزرگ شوم که کسی را فقط برای خودش دوست داشته باشم و نه برای خودم... می گوید فکر می کنی دختر، یک روز یادم میفتی که شاید دیگر نباشم، برایم دعا کن آن روز

و آن روز خیلی نزدیک تر از چیزی بود که تصورش را می کردم، امروز کسی از عزیزانم راهی را میرفت که دلم را مچاله می کرد آن راه، به هر دلیلی که مایل نیستم ازش سخن بگویم، نشستم به فکر کردن، گفتم خدایا حالا او واقعا خوشی را تجربه می کند؟ وقتی دلش به این راه بوده چرا خیرش را نخواهم؟ باور کنید دلم مچاله بود و غمگین و دلم بغضی...واقعا دقایقی بیشتر طول نکشید که لبم به خنده باز شد و برایش بهترین ها را از خدا خواستم و دیگر به راهی که می رود فکر نکردم، می رود که برود. خیر پیش راهش باشد انشالله... 


+ سر سجاده ی نمازم خوشیش را می خواهم و نه خوشیم را حالا که خوشیهایمان هم مسیر نیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد