مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

و اینگونه بود که ماجرا آغاز شد...

استاد آن تایمم بر خلاف همیشه این بار کمی دیر رسید، تو اتاق انتظار نشسته بودم تا بیاد و نگاهم به در بود.

وقتی اومد ایستادم و سلام گفتم. 

پرسید خیلی وقته اومدین؟ سرم رو به علامت نفی تکون دادم و گفتم نه. پشت سرش آقای دیگه ای اومد تو اتاق انتظار و کنارم ایستاد، استاد کلید انداخت و در دفترش باز شد. رفتم تو و گفت اجازه بدید به هم معرفیتون کنم، قلبم توی حلقم می زد و نگران بودم که این یکی از بچه هایی باشه که قراره درباره ی اون مساله ی خاص بشینیم و با هم صحبت کنیم و من سر صبحی سر چیزی که بلد نیستم و سر چیزی که توش مدعی هستم به چالش کشیده شم. با صدای استادم که اسمم رو صدا می کرد به خودم اومدم، بله استاد؟ 

ایشون همکار، همکلاس و دوست من هستن، دانشجوی دکتری رشته ی ایکس و من لبخندی زدم و گفتم خوش وقتم. من رو به اون از بهترین دانشجوهای دانشگاه(!) معرفی کرد، شما نمیدونید چرا اینقدر متعجبم، اما خودم خوب میدونم هیچ ویژگی ای برای دانشجوی خوب بودن ندارم. از اون مهمتر می دونم استادم آدم حرفهای غلوناک و الکی نیست. هم کلاس هم به تقلید از من اعلام کرد که خوش وقته از آشناییم و درباره م یک چیزهایی شنیده... و من متعجب تر و علامت سوال طور نگاهش کردم و ترجیح دادم چیزی نپرسم.

رفتیم داخل اتاق و نشستیم، استادم گفت برامون چای بیارن و من گفتم میل ندارم، گفت پس چند دقیقه منتظر باشید تا من بیام لازمه با دکتر کاف صحبت کنیم اگر تو اتاقش باشه، ببینیم میتونه اون روز باشه که جمع بندی داشته باشیم با هم؟! 

ما دو نفر که تنها شدیم همکلاس استاد بسیار زیرکانه از کنارم دور شد و رفت جلوی پنجره ایستاد و گفت چه هوای جالبیه،نه؟ اینجا بیدار شدن از خواب شکنجه ست، البته نه برای شما شمالی ها احتمالا...بی درنگ گفتم برای ما هم خیلی سخته، حتی خیلی خیلی سخت


گفت حقیقتش ما امروز خواب موندیم، وقتی واو! رو صدا کردم و گفتم خواب موندیم باورش نمیشد و میگفت برای من رشتی خیلی کم اتفاق میفته که بارون باعث خواب آلودگیم بشه و اونقدر که خواب بمونم و سر وقت به قرارم نرسم... گفتم چه جالب، پس خواب موندین و همون لحظه استادم وارد دفتر شد و چون حرفم رو شنید با غضب به دوستش نگاه کرد هیچ وقت دوست نداره کسی بدونه ناهار نخورده مثلا، یا صبح خواب مونده و... و بعد رو به من گفت می تونی لطفا یه گزارش کوتاه از چیزایی که خوندی و پیش تر خونده بودی و بهم گفته بودی بنویسی؟

گفتم استاد من بعید میدونم اینا به کارتون بیاد، حقیقتا چیزی که فکر کنم مفیده پیدا نکردم برای مطالعه... گفت بنویس شما فقط باقیش رو ما تشخیص میدیم. سرمو آوردم پایین و شروع کردم به دری وری نوشتن، گفتم حس خوبی ندارم به گزارش آنی نوشتن، چیز خوبی از آب در نمیاد و دکتر کاف حساسن، با اونحال مجابم کردن که بنویسم و نوشتم... اینجا همکلاس استادم گفت میشه به من بگید چی بخونم؟ مایلم یه چیزایی تو این زمینه بدونم و واو میگفت شما احتمالا میتونید کمکم کنید و منم گفتم دو تا از کتابها همراهمن(برده بودم بدم استادم بخونه و بهش گفته بودم خودم اونا رو 8سال پیش خوندم) ولی چون قدیمین فقط می تونم امانت بدمشون و اینجا فهمیدم استادم واقعا درباره م  بهش گفته بود و ته دلم حس خوبی داشتم، چون اون روز که باهاش وارد بحث شدم بهم گفت خیلی هیجان زده ست که من اینا رو میدونم و اطلاعات جالبی دارم و من فکر کردم صرفا هندونه زیر بغلم میذاره.

استادم گفت خودش میره و دو سه روزی بیشتر احتمالا رشت نیست، ولی من کتاب رو ازش پس می گیرم برای شما میارم،چون این دوست من که می بینی دانشجوی دانشگاه فلانه و استاد ایکس که ازش حرف زدی رو از نزدیک دیده، فکرشو بکنید کی رو دیده! منتها اون زمان نمی دونست چه کس بزرگی رو دیده، با هیجان گفتم جدا؟ و یادم افتاد یک بار استادم ترم اول که بودم تو خاطراتش از این دوستش حرف زده بود و گفته بود دوستش کی رو دیده، و حتی یادم افتاد که رتبه ش چطور بد شده و سال بعد چقدر همه چیز خوب شده، یادم افتاد که دوستش معتقده یا باید درس خوند یا باید ازدواج کرد... به این فکر کردم که دارم باهاش هم نظر میشم و مردهای درس خون به درد لای جرز دیوار می خورن(!) نمونه ش استادمون، که فکر می کنم همیشه دانشگاهه و هیچ وقت خونه نیست، همیشه برای من در دسترسه و این یعنی عموما برای خانواده ش در دسترس نیست.

اما فقط گفتم خیلی شانس بزرگیه که آدم شخصیت های علمی هیجان انگیز زندگیش رو از نزدیک ببینه هرچند که نتونه هیچی از حرفاشون بفهمه و یا ندونه چقد بزرگن... گفت من می فهمیدم البته، فقط برام جذابیتی نداشت چون من تو رشته ی خودم باید فلانی و فلانی رو می دیدم، میدونید چی میگم؟ در واقع دیدن آدم های غلط هرچند بزرگ برای ما هیچ سود و لذتی نداره... 

با تمام وجود با حرفش موافق بودم و رفته بودم توی فکر که گفتم مثلا ترجیح میدادین تو سفرتون آقای ایکس رو ببینین درسته؟ و هیجان زده گفت چطور حدس زدین ؟! 

آقای کاف در همین لحظه اومد و رعشه به بدن هر سه انداخت و گفت دیییره، دیره دیره شما اینجایین؟! و ما کوله و کیف به دست دویدیم سمت آسانسور... من هنوز نمی دونستم برای چی دیره، چه کاری قراره بکنیم و جریان واقعا چیه، فقط همراه با جماعتی که می دویدن حرکت کردم! می دونستم قراره تو اون سالن هیجان انگیز بشینیم امروز و سه شنبه دیگه اینجا نیستیم...

 کتابخونه ی دانشگاه ما آشغال ترینه، جای اینکه تا 11 شب باز باشه فقط تا اذان مغرب بازه و این واقعا لج دراره، من نمی تونم تو خونه به کارام برسم و ضمنا استادم همیشه دانشگاهه و اگر باشم هم سوالام رو میشه ازش بپرسم، هم وقتی می بینمش هیجان و استرس بهم وارد میشه و بیشتر می خونم و هم جو کتابخونه مون رو برای خوندن دوست دارم... ضمنا وقتی سوال بی ربطی برام پیش میاد از کتابخونه کتاب می  گیرم و سوال بی ربطم رو جواب میدم و دوباره میرم سر کتاب اصلیم(عادتمه) ولی خب نمیشه و این مهم ممکن نیست، باید کتابخونه ی دیگه ای رو دور از دانشگاه و استادم انتخاب کنم.

------

با خودم فکر می کنم این جریان چقدر ممکن بود باعث شه من به زندگیم امیدوار شم؟ حتی به مدت یک هفته... تا سه شنبه فرصت دارم که به قولی بیلد ایت آپ کنم دانسته هامو و این خیلی هیجان انگیزه، امیدوارم بقیه ی بچه ها هم مثل استادم خوب باشن که از دیدنشون کسل و خسه نشم. خلاصه که این جریان اگر هیچی هیچی هم نداشته باشه خیلی به دانسته های عمومیم اضافه کرده تو همین چند روزه و من بی اندازه برای این اتفاق خوشحالم، حتی اگر خسته م کرده باشه و حتی اگر وقتم رو خیلی گرفته باشه و ...  

 

نظرات 7 + ارسال نظر

آفرین مگی ، بهت افتخار میکنم ، ادامه بده و همیشه خوب باش

عزیزم:* مچکککرم

Miss.khorshid 1395/08/10 ساعت 09:43

سلام مگ عزیز
چقدر هیجان انگیز. خدا کنه همه چیز اونطور که دوست داری پیش بره و این روزنه ی امید و انگیزه روشن بمونه

سلام عزیزم
هوم خیلی
مچککککرم از دعای خیرت واقعا خیلی ممنونم *_*

نل 1395/08/10 ساعت 00:04

مگی عاشقتم^_^
خیلی خوبه.ادامه بده.مطمینم به بهترین دستاوردها میرسی و دیگه تنها دانشجوی خوب دانشگاه نیستی و مگهان مشهوری میشی در این راستا^_^

مچکرم نل از آرزوهای خوب و انرژی واقعا مثبتت
^-^ :)

امید میرزا 1395/08/09 ساعت 17:08

زندگی ب کامت
تلاش کن
هرچند میدونم تلاش کردن پر کار بودن دوست داری

ممنونم!
یس واقعا دوست دارم سر شلوغی های اینجوری رو درست فهمیدین:)

تک مُدی 1395/08/09 ساعت 17:04 http://unimodal.blog.ir

چه خوب مگی
آدم وقتی به چیزی که علاقه داره مشغول میشه مخصوووصا وقتی یه بزرگی تو اون مسیر هوای ادمو داره و به زبون میاره که تو یه کوشه وزن این ترازو به حساب میای، حال ادم خیلی خوبه
خییییلی وقته تجربه ش نکردم
الان دیگه خودتی که میتونی حال خودتو خوب نگه داری
نذار چیزی خرابش کنه

هوم خیلی خوبه تک مدی، منم خییییلی کم تو همچون شرایطی بودم تا حالا
بعد چون من این استاد و استاد کاف رو خیلی قبول دارم و دوسشون دارم و اینا، خیلی حس خوبتری هم دارم
امیدوارم به زودی تجربه ش کنی و مثه من زنده شی

میدونی چقدر خوشحالم برااات ؟؟؟ کامل مشخصه روح زندگی دوباره داره تو نوشته هات جریان پیدا میکنه :)

ممنونم دلژین:دی
واقعا منم برای این اتفاق خوشالم خیلی:دی
دعام کن زیاد زیاد که روحش بیشتر شه

م ح 1395/08/09 ساعت 14:05

سلام این لایک رو دادم ضایع نشی مگرنه متنت بدرد نمیخورد وب و ایمیلم داشتم ولی ننوشتم ناشناس بمونم چون معروفم

اوووووف من چقدرممنونم که متنم رو خوندین!!!!!!!
و چقد ناراحتم به دردتون نخورد انتظار داشتم زندگیتون رو تغییر بده
چقدرم کنجکاوم ببینم کی هستید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد