مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

خوشحالانه و کودکانه در راه درس و دانشگاه

یکی دو تا کتاب داد بهم گفت اینا رو هم یه نگاهی بکن، خیلی پیچیده ست بیان نویسنده ش ولی همون یه کم چیزایی که عایدت شه هم خوبه، گفتم باشه پس من میرم کتابخونه... ولی قبلیا مونده و نمیرسم حتی روزنامه وار بخونم این همه رو!

گفت باشه پس قبل رفتنت خبر بده چی شد و تا کجا خوندی، یه چکیده هم بیار به من بده، رفتم تو کتابخونه گفتم هوا هوای خوابه، بعد دلم خواست زیر دوش آب گرم می بودم، بعد دلم خواست واسه مامانم که روزه ست چای تازه دم کنم... شیطون گولم زد و از کتابخونه زدم بیرون به مقصد خونه حرکت کردم، پر انرژی و سرحااال و کیف کوک، شلنگ تخته اندازان کاپشن قرمز به تن، کیف کوله در هوا گردان و سرگردان و خلاصه بسیار خوشحالانه عین بچه مدرسه ای ها داشتم مسیر خروجی رو طی می کردم که دیدم گوشیم زنگ می خوره! 

+ خانوم ررررر؟!

- بله استاد؟!؟!؟ :| صدای سکته کرده م رو متصور شید.

+ بودین حالاااااا=))))))))))

- من خجالت زده و شرمگین پشتمو نگاه کردم و دیدم استادم از کتابخونه داره بهم نگاه می کنه!!! 

خدایا هیچ بنده ای رو اینجوری شرمنده نکن، دست تکون دادم و گفتم الان میام استاد =)))

+ نه نمی خواد شما که میری خونه، برو دیگه، فقط دیگه سر حرفت باش:دی 

- جیغ از چشام میزد بیرون که گفته برو خونه، ولی خیلی یواش و بی حس گفتم نه استاد خونه نمیرم که، الان میام!!! ولی اگر کاریم ندارید و فکر می کنید خیلی دیر شده دیگه برم:|

+ استادم هاج و واج از پنجره نگاهم می کرد و گفت برو شما موندنی نیستی دیگه=))) خیلی دیر شده آخه؟!


و اینگونه بود که استاد جدیمان را از خنده کشتاندیم و دستی تکان داده و دانشگاه را ترک کردیم و تمام راه آهنگ گیلکی گوش کردیم و مردیم از ذوق صدای قشنگش و هی زنده شدیم.

نظرات 5 + ارسال نظر
پدربزرگ 1395/08/09 ساعت 22:53

عاااااالی بود
پ.ن: از این به بعد روزهایی که احتمال میدی عملیات "فرار از زندان" داری لباس استتار بپوش:))

:))) دارم فکر می کنم هیچ راهی نیست این کامنت رو نشون استادم بدم؟! بگم ایشون از همکارای خودتونن که دارن راهکار میدنا، از همکارای خودتونن عملیات فرار از زندان منو حمایت می کنن ها=))
آره خدایی دیگه هرگز با اون کاپشن لعنتی فرار نمی کنم

هانی 1395/08/09 ساعت 21:00 http://www.hanihastam.blog.ir

عالی بودا!!! :)))) شلنگ تخته اندازان! قشنگ تصورت کردم شبیه بچه دبستانیا که از در میزنن بیرون زنگ آخرو و مقنعه شون رو میندازن پشت گوش :دی

=))))))
آره یه چیز تو همون مایه ها، بعد handsfree هم در آورده بودم سیمشو تاب تاب میدادم دور اون یکی دستم:))))))) هر بار بهش فکر می کنم از خجالت کبود میشم.

ارغوان 1395/08/09 ساعت 17:40

از دست تو و این هوسهات! واقعا خنده م گرفت از تصورت. این استاد هم خیلی پشتکار داره ها. بنده خدا از بس دانشجوی از زیر کار در رو دیده, حتما از اون انرژی که اول کار ازت دیده خیلی متعجب شده و برای همین خوب زیرنظرت گرفته که آیا واقعیست یا نیست.
بنده خدا رو مأیوس نکن دختر خوب!

:))) اگر می دیدین چه شکلی کیفمو تو هوا تکون تکون میدادم مطمینم خیلی بیشتر می خندیدین، همش تصور می کنم استادم چطور می خندید پشت تلفن و بیشتر به اتفاق رخ داده می خندم:))

دقیقا بهم میگه تو از نوادر روزگار مایی، حالا که خودت داوطلبانه لو دادی میتونی کمک کنی حق نداری در بری:دی
میشه دعام کنی ارغوان عزیزم؟:*

*زهرا* 1395/08/09 ساعت 17:17

آیکون خجالت

تک مُدی 1395/08/09 ساعت 17:07 http://unimodal.blog.ir

یاد یه خاطره افتضاح افتادم مگی:دی
...
ببین، چرا اتاق استادت نمیمونی اگه خودش بعد از اتمام زمان کاری کتابخونه دانشگاهه؟!
داشجوی ارشدی دیگه
میتونی از فضای اتاق اساتیدی باهاشون کار میکنی استفاده کنی

تعریف کن بینیم چی بوده=)))

اصلا نمی دونم چرا راحت نیستم، یعنی دلایلیشو میدونما، خودشم میگه پیشم بمون لازم نیست بری کتابخونه ولی خب دیگه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد