مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اتفاقات بامزه ی امروز

زنجیره ی اتفاقات...


یک ماه پیش بود، روزه بودم و وقت برگشتن از دانشگاه مسیرمو کمی تغییر دادم که نون از نونوایی محبوبم بخرم. بگذریم که نونوایی هنوز نونش آماده نبود و مجبور شدم برم نونوایی دیگه و تافتون بخرم چون اذون شده بود و منم بی حال بودم و نمیشد منتظر بمونم. 

وقتی رفتم تو کوچه یکی از بچه های کارشناسی رو دیدم ازم پرسید آیا هنوز همسایه ایم یا از اون خونه رفتیم؟ که گفتم هنوز هستیم و هر دو ابراز تعجب کردیم که از سال 90 و91 هیچ وقت همدیگرو تو کوچه ندیدیم! ازم پرسید چی کارا می کنم و مطمئنم که وقتم رو نگرفته؟ گفتم مطمئن باش و چند دقیقه ای صحبتمون به طول انجامید، از کارش می گفت که خیلی سنگینه و تازه خیلی هم اتفاقی گیرش اومده، ازش پرسیدم چه رشته ای می خونه؟ و وقتی اسم رشته ش رو گفت تعجب کردم و پرسیدم آیا واحد ایکس رو پاس کرده؟! 

که در جواب گفت همین ترم این درس رو دارم و دعوتم کرد یه روز برم تو کلاسشون و خیلی هم از استادشون تعریف کرد و گفت خانوم بسیار با شعور و با دانشیه و خیلی از مهمون توی کلاس استقبال می کنه، گفت علامه خونده همه ی دوره هاشو امسالم از ایران میره، ازش پرسیدم آیا اسم استادشون خاتم نیست؟ که گفت نه و اسمش برای مثال برزگر هست. 

تا اینکه  هفته ی  پیش استادم صدام کرد و گفت نمی دونم دقیقا چه کمکی میتونم بهت بکنم اما کم کمش این هست که شماره ی اون استاد رو داشته باشی و تو کلاسش شرکت کنی و ازش بخوای کمکت کنه، که بتونی برای گروه مفید تر هم باشی... هم ازش سوالت رو بپرسی(یه سوالی داشتم که استادم نمیتونست جواب بده و میگفت اطلاعاتم کمتر از اونی هست که بخوام نظرمو بگم)

بهش گفتم راحت نیستم با اون استاد تماس بگیرم و ازش چنین درخواستی کنم به عنوان یه دانشجو و به نظرم این حرکتم بی احترامیه! پیشنهاد داد خودش تماس بگیره و گوشی رو بده به من که باهاش صحبت کنم. چون روزهایی که استادمون رشته اون خانوم رشت نیست و نمیشد یه روز با هم بریم دعوتش کنیم که بیاد. 


امشب وقتی تو تختم بودم چشام بسته شد و توی خواب(!) شما بخونید عالم معنا:)) یهو یاد این افتادم که اون روز سپیده رو تو کوچه دیدم و انگار اسم استاد اونام برزگر بود و انگار استادمم اسم اون خانوم رو گفته بود برزگر و پریدم گوشیمو برداشتم و یه پیام دادم که سلام و میشه اسم استاد درس ایکستون رو بهم بگی؟! گفت سلام، چرا این هفته نیومدی؟! منتظرت بودم(بهش گفته بودم برای کاری نزدیکای دانشگاهشونم اون روز و گفته بود برم حتما پیشش) اسمش برزگر بود و من چشام داشت از حدقه میزد بیرون، گفتم این هفته میام حتما اگر زنده باشم و براش توضیح دادم یه کار کوچیکی هم باهاش دارم و حالا خیلی ذوقناکم چون استادم خوشحال میشه اگر ببینه خودم تونستم برم و باهاش صحبت کنم. امیدوارم بتونم ازش کمک بگیرم و امیدوارم اتفاقای خوبی در راه باشه و امیدوارم استادم تو کارش موفق بشه و منو خوشحال تر کنه... این روزا یکی از آرزوهام به ثمر نشستن تلاش های استادمه

خلاصه کلید اسرار این بود که من اون روز یه پست نوشته بودم که خیلی شادمان داشتم دانشگاه رو با کاپشن قرمزم ترک می کردم که استادم منو دید و گفت یه کم دیر نیست برای رفتن به خونه:)))؟ منم خدافظی کردم و نگفتم روزه م ولی اومدم خونه و این اتفاق باعث شد بعد حدود  5سال هم کلاس کارشناسیمو ببینم و بعد پریشب یهو یادم بیاد اسم استاد اونام همچو چیزی بوده و استاد اونا استادی هست که من دنبالشم!!! و خب همه ی این اتفاقا باعث تعجبم شده و یکی دو تا اتفاق بامزه ی دیگه هم بود که میام و ازشون می نویسم.