مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اه... آخه دوشنبه اینقد خوب؟

اگر کامنت ها بی جواب رهانیده(!) میشه دلیلش بی احترامی به شما و یا خونده نشدن کامنت هاتون نیست. 

ازتون ممنونم که دعا کردید و انرژی مثبت فرستادید. استاد بدون اینکه نگاه کنه پروژه م رو تایید کرد:)

1ظهر داشتم اینو براتون می نوشتم و آپ می کردم که یهو یه اتفاقی افتاد و نشد، اتفاق خوبی بود البته، هیچی دیگه... مگی هستم، دختر خوابالو اما خوشحال، از نوع روزه دار


+ دلتنگیهامم می بینی و جبران می کنی خدا؟ آخه من چی بگم بهت که از خجالت آبم می کنی... اه

بیاین دعا کنین اینم به خیر بگذره

رو به روی دفتر اساتیدم، باید پروژه م رو به استاد تحویل بدم. ممکنه بگه بده، ممکنه بگه خیلی خیلی بده... ممکنه حالش خوب باشه و بگه خیلی خوبه، همه چیز به حال استاد بستگی داره.

اینو من نمی گم، همه میگن، اینجوریه که اول ساعت کاریش یه چیزو می گه افتضاح و همونو کس دیگه عصر می بره میگه خیلی خوبه و ریفرنست چی بوده...



+ خلاصه باید درک کنید چه دلشوره ی بی سابقه ای دارم من الان... اه

میون این همه سر گردونی...

کلی کار انجام نشده دارم، کلی استرس برای ارایه ی فردا، برای تحویل پروژه م، برای خیلی چیزها... وسط این همه فشار و درگیری، واقعا چطور دلم فرصت تنگ شدن پیدا می کنه؟

دل تنگی داره خفه م می کنه، و همین... 



دوستایی که به اسم من و خواهرم اشاره می کنید، از هوشتون ممنونم ^-^ :)) کافیه دیگه، من که می دونم همه تون می دونید، حالا هی بیاین بگین ما هم می دونیم. دههههه... دههه=)) 

روزانه نویسی! اه...

جمعه خسته و خوابالو تو هوای بارونی خوابیده بودم که درد عصر جمعه رو حس نکنم، ناگفته نمونه حالم خیلی خوب بود، از دیشبش که مهمون داشتیم هنوز کلی انرژی داشتم و یکی دو تا اتفاق خوب ریزم افتاده بود. ولی اینا هیچ کدوم باعث نمیشه من دلتنگ نشم عصر جمعه ای... دراز کشیده بودم و به سفر فشرده ی تهرانمون فک می کردم، به اینکه گروه دال رشته و نمی خوام برم، به خیلی چیزا...

خوابم برد، تا ساعت 7غروب خواب بودم که خواهرم اومد صدام کرد که کلافه شدم، چقدر می خوابی بیا بریم بیرونی جایی... یه ربعه حاضر شدم و قصد کردیم بریم رونمایی آلبوم دال! بعدشم بریم بستنی بزنیم. 

---

وقتی می خواستن سی دی هامونو امضا کنن، یکی من و خواهرم گرفتیم برای مشکی و یکی هانی برای خودش، اونی که مال مشکی بود رو گفتیم اسمش رو دوتایی بنویسن و واسه همه جالب شده بود. نوازنده ی کوبه ایشون اومد امضا کنه که اسم خواهرم رو اشتباه نوشت و اسم من درست! بهشون گفتم نههه اسم ما هم ریشه ست، چطو یکی رو اینجوری نوشتی و یکی رو اونجوری؟! 

و خلاصه که سوژه ی خنده شده بود، تا آخرش من هزار بار اعلام کردم و آخرش همه ما رو به اسم می شناختن و صدامون می کردن :)) خلاصه که عصر جمعه مون کلی شادانه شد. دوس ندارم اسمامون رو بگم هرچند به نظرم خیلی قابل حدسه، وگرنه واضح تر توضیح می دادم بهتون که چی رو چجوری نوشته بود. بعد یکیشون گفت آخه فلانی علاقه به الکل داره اینه که اینجوری نوشته اسمتونو :))) 

--

تو این ماه گذشته من فهمیدم هر چیزی هم حدی داره حتی کنسرت، دیروز برادرم از امتحان که اومد گفت مگی؟ استادم امروز اجرا داره، ولی من گفتم نمی تونم بیام... خلاصه گفتم اجازه بده ببینیم چی میشه حالا، عصر با تمام بی حسی و کلی کاری که سرم ریخته بود پاشدم و بهش گفتم حاضر شو بریم:) هیچی دیگه رفتیم سمت خانه ی فرهنگ و باز کنسرت، بعد تموم شدن کنسرت پیاده برگشتیم سمت خونه و تا بخواین نذری می دادن و من از اون تخم شربتی ها!!! ندیدم اصلا... خب چرا از اونا نمی دادن هیچ جا؟!  

و اینکه شب نیمه شعبان عیدی نقدی گرفتم و یکی از آرزوهامو برآورده کردم. خیلی حس خوبی بود، دلم می خواست به خیلی ها کادو بدم، خیلی کادو بگیرم، ولی نشد امسالم، حس و حالش نبود، یا نمی دونم چی... امیدوارم سال دیگه همه چی بهتر باشه و عیدمون عیدتر و اخلاقمون بهتر و کلی از این حرفها



+ و جایزه ی ویژه چرندترین پست مگلاگ، تعلق می گیره به... همین پست فوق! به قرآن:|

دال بند، میلاد سعدی و حس های خوب و باقی ماجراها

هرگز دلم نخواسته بود با هیچ سلبریتی! خواننده، آهنگساز و یا بازیگری عکس بگیرم، ولی گروه دال اونقدر خوب بودن که باهاشون عکس گرفتم، گوش کنیمشون ^-^ 


+ یه خاطره بانمک هم میام و از میلاد سعدی نوازنده شون براتون می گم.