مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

نمی خوام بگم از دست کی، ولی ناراحتم:(

از دستش ناراحت و دلگیرم... همین.

عشاق دیوانه!

+ ولی چشمای بچه، چشمای بچه باید به تو بره

- نه کاش چشم و ابروش به تو بره، اصلا ترجیح میدم همه چیزش، همه چیزش به تو بره و هیچیش به من



من فقط از اون ورا رد می شدم، عاشق اون آقا شدم که دلش می خواست همه چیزش به خانومش، همه چیزش به خانومش و هیچیییش به خودش بره :) 

---

و شارژ گوشیم... بخدا قسم کاملا اتفاقی رو عدد شانسمه و کیه که باور کنه اینا همش اتفاقه؟ هاه...


یعنی تو هم خواب منو می دیدی؟

یه شبایی خواب می بینم که کسی کنارمه، یا داریم یه کار هیجان انگیز انجام می دیم، یا یه جای خیلی قشنگیم و داریم تفریح می کنیم، وقتی از خواب پا میشم و می بینم همش توهم بوده خستگی تحرکات خواب تو تنم می مونه. 

الانم خیلی خسته م، خیلی هم دلتنگ، نمی شد یه کم بیشتر بمونه؟

برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به خودم قول داده بودم ماهی یک بار نمازم رو تو مسجد بخونم، خب؟ شده ماهی چند بار...

تو مسجد نشستم و به پنج شنبه ی پیش فکر می کنم، به وقتی که کفشم رو از جا کفشی برداشتم و پام کردم... به اتفاقات خوشحال کننده ی بعدش، حالا نشستم و دعا می کنم، برای شماهایی که به نمی شناسم و می شناسم دعا می کنم. 


بخند بازم، بخند بازم، بخند با خنده هات از غصه مون کم شه...

نمی دونم، با این خنده ت

شاید این روزگار وحشی آدم شه...


+ بهم میگه تو فقط باید بخندی!

+ پارسال یه همچو روزی، بارون بود، لاهیجان و بام و سبز و صدای بارون و ... یادته؟

دلتنگی های دم ظهری

داشتم جزوه هامو مرتب می کردم و تصمیم می گرفتم برای درس خوندن، آفتاب زده بود تا وسط سالن خونه و من پشت میز لپ تاپ نشسته بودم. یهو عطسه کردم، بعد عطسه احساس کردم دلم پره، احساس کردم خیلی دلتنگم و احساس کردم حتی نمی دونم برای چی دلتنگم و شروع کردم به اشک ریختن و جمع کردن کتاب دفترمو دویدم سمت اتاقم، دلم نمی اومد اشکامو پاک کنم، بعضی اشکا انگار حال خوشی دارن و اجازه دادم گونه هام خیس شه... 

به این فکر کردم که چه خوشبختم که دلم تنگ میشه، این یعنی هنوز روحم زنده ست و هنوز اونقدر کودکم که می تونم براش دلتنگی کنم...

چای دستم بود و به اتفاقات دور و برم فکر می کردم، به شروع کاری که بهش بی علاقه ام، به درس و دانشگاه، به روزای بی دلیل سخت امتحان، به انجام کارهای نیمه تموم، که یکباره تو اومدی، تو اومدی و سختی ها رو، بی علاقگی ها رو تموم کردی... 

برات چای ریختم، حرف زدم، حرف زدی، سوار تاب شدم و تو با چشمهای معصوم و ابروهای پهنت نگاهم کردی، من نگاهت کردم. من با لبخند نگاهت کردم، نشستیم و ساعت ها به صدای پرنده ها وجیرجیرکها و دارکوب گوش کردیم. 

تو گفتی اینجا خیلی خوش می گذره و من تایید کردم و تاکید کردم البته فقط با تو... :)

مگی این روزا چی کار می کنه؟

ما دیشب کنسرت همای بودیم، وبلاگ من شده مثل این وبلاگایی که هی عکس غذا می ذارن، منم می رم و میام وسط روزمرگی هایی که دارم هی می گم کنسرت فلانی بودیم! خلاصه از من به شما نصیحت از هرچی بدتون بیاد سرتون میاد، منم کلا با این داستان مشکل داشتم، حالا وبلاگم به چرت و پرت ترین حالت ممکن در اومده...

کنسرتش چقدر خوب بود آخه، چقدر... کرمونیا، اگه بلیت گیرتون میاد حتماااا برید، یعنس حتما حتما حتما برید. آخه من چجوری بگم چقدر خوب بود؟ بعد آخه کنسرت از ساعت یه ربع به ده تا 1.15؟ آخه دیگه چقد طولانی اصلا... آخه چقدر خوبه این همای

قراره این سری کنسرت تهرانشم با یکی(!) برم، یکی که نمیگم کیه فقط بگم که اسمش عارفه است:)) آقامون همای(!) رو می شناسن و بلیت میدن بهشون و اینا نمیرن... خدای من! خداااای من... اوووف

--

هیچی مثل میزبان یه سری مهمون ناآشنا بودن سخت نیست، من موجودی هستم بس اجتماعی، ولی کافیه از کسی حس خوب نگیرم و از این گروه هم هیچ حس خوبی نمی گیرم و خیلی مایل بودم نباشم، ولی از اونجایی که نمیشه خارج از هنجارهای خانواده رفتار کرد(اجتماعیمو خوب خونده بودم در دبیرستان!) اینجوریاست که خودمو برای میزبانی از یک سری انسان عجیب(!) آماده کردم. اینکه میگم عجیب توهین نیست ابدا، صرفا باهاشون مشکل دارم چون فکر می کنن بامزه و اروپایی هستن:دی و یکیشونم یک ریز حرف خونه ی فلان تومنیش رو میزنه:( 

این وسط باید پروژه ی سرمایه گذاریمم آماده کنم، از اون ور کارای حسابداریمو نکردم و بار زحمات رو انداختم رو دوش یکی(!) که اسمش رو نمی دونم بگم یا نه! و سخت دچار عذاب وجدانم... 

باید برم کتابخونه و هرچه سریع تر عضو شم، بس که من تو خونه هرکاری می کنم، الا خوندن درس... 

دوستان، یکی از افرادی که پول قرض گرفته بوده، قول داده به زودی پولم رو پس بده، خیییلی دعاشون کنید که پول دستشون بیاد و بتونن راحت پولمو برگردونن! من دل خوشم به دعاهای شما بخدا، چقدر دعاهاتون تو زندگیم اثر داره و خودتون بی خبرید.

عجیب اما واقعی، نیمه ی شعبان طبق رسم خانواده، قرار بود عیدی بگیریم که بردنمون عطر فروشی و گفتن تا این قیمت انتخاب کنید، منم دیدم اینجوریه و اردیبهشت از خواهرم یه عطر خوب هدیه گرفتم(برای کمکهایی که تو عید کرده بودم بهش)گفتم من عطر لازم ندارم و در حالت اشباع به سر می برم، برام آل استار و یه ساعت سوآچ رنگی بخرین، مدتیه گیر دادم به اینا و خب خسیسیم می اومد بخرم، با کلی سرچ یکی انتخاب کردم و گفتم بفرستن برام که گفتن از این موجودی ندارن، گفتم می خواستم با ساعت ستش کنم(مگی ایده دزد، عروس بانو! ایده ت رو دزدیدم!) دیروز رفتم سوآچ فروشی(!) و هرچی کردم دستم صفحه ش بزرگم بود و آقاهه گفت دستت ریزه و اینا رو نمی تونی بخری واقعا، یعنی جوری بود که خود مغازه دار گفت اینا مناسبت نیست و از همون استیل خوشگلاش بخر، منم از اونا نمی خواستم خب و دست از پا دراز تر و مغموم برگشتم خونه... خلاصه اینجوری شد که من هرکاری کردم نتونستم خرید کنم، نه کتونی و نه ساعت!!! و خب به فال نیک می گیرم این اتفاق رو، انگار قرار بود یه کم پول ته حسابم باشه و خدا دید خودم پس انداز بلد نیستم، راه های خرید رو به روم بست:| دستش درست واقعا...

من احمقم...

شاید فکر کنید احمقم، ولی من مبلغی رو به یه دوست مجازی قرض دادم و قرار بود یک ماهه پسم بده... شد یه ماه شد یه سال و شد یه سال و نیم...


+ قسمتون میدم دعا کنید پولم رو پسم بدن، پولم مهم نیست، خدا شاهده اعتمادی که ازم سلب شده برام مهمه...

+ سرزنشم نکنید، نزنیدم، بچه زدن نداره، من بچه م که پول قرض دادم و گناه پول قرض ندادنهام گردن شما دوستاییه که پول گرفتین و پس ندادین... چه گناه سنگینی رو دوشتونه و بی خبرید.

اه، بچه م خب، ولم کنین

امروز با دوستم حرف می زدیم، گفتم چوپان خیلی قد بلنده، خییییلی خییییییییلی بلنده... 

یهو ندا برگشت نگام کرد و سفت بغلم کرد، گفت تو چند سالته؟ 

چقد ناز درباره قد دوستت حرف میزنی! چقدر بانمک پز قد دوستتو می دی و خودمو از بغلش جدا کردم، گفتم وایسا خب حرفمو بزنم. تقریبا هم قد اون درختچه ی رو به روییمونه و بچه ها خندیدن... اما من جدی بودم. خب نخندین بهم... اه

مثل پیدا کردن جواب یه معادله ی خیلی پیچیده:)

من دختری بودم که هرچیزی رو می خواستم آسون به دست میاوردم، حقیقتش هیچ وقت چیزی رو از کسی نمی خواستم، تو هر سنی بودم چیزای کوچیکی که می خواستم راحت بهم می رسید. البته باید اشاره کنم که هیچ وقت در خواست های بزرگ نداشتم، مثل دوستم که باباش یه پراید مریض سوار میشه و از همون پدر طفلی درخواست گوشی 3 تومنی و لپ تاپ 4تومنی می کنه. از بحث خارج نشیم، من هیچ وقت در خواستی نمی کردم و همیشه بهترین ها رو در حد خودم داشتم، از یه سنی ماشین خوبی داشتم(اشتراکی با خواهرم)، از یه سنی بهترین وسایل شخصی رو بی اینکه بخوام برام خریدن و... اینه که هیچ وقت نفهمیدم منتظر یه چیزی شدن و سخت بهش رسیدن چه حسی داره، این روزای 25سالگی عجیب دارم حس می کنم خواستن رو، انتظار رو، انتظار برای چیزی که نمی دونم هست یا نیست، از آدمای دور و برم در خواست می کنم،ولو درخواست های کوچیک مثل این"آنا برام مقاله واسه قیمت گذاری سرچ می کنی؟" و یا این"فرح میشه ببینی کتاب فلان رو داری و برام از فهرست فصولش عکس بگیری؟" و یا مثل امروز که...... 

می دونید؟ بعضی چیزا گفتنی نیست. فقط بگم بعد ماهها و شاید بعد بیشتر از یک سال به جواب سوالی رسیدم که از همون اولا کنجکاوم کرده بود و نمی تونم بگم چه حس و حال خوشی دارم حالا، نه کسی عاشقم شده، نه عاشقش شدم و نه هیچی... تمام حس خوب این دوشنبه مال دقایقی بود که کنارم بود و وقتی داشت می رفت گفتم صبر کن... میشه بهم بگی که... و سوالم رو پرسیدم. دوست نداشت جواب بده و پرسید جواب ندم ناراحت میشی؟ گفتم قطعا بله و جوابم رو داد. به اندازه ی یک دنیا حالم خوب شد، طعم انتظار و رسیدن به جواب رو بعد مدتها درک کردم. فهمیدم چه حس خوبی داره منتظر شدن برای رسیدن به جواب...