مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

آتش دل با کلامت هم صدا شد...

از خودم بدم میاد که اینقدر خوب بازی می کنم.

که دلم داره از غم می ترکه و نیشم تا بناگوش بازه، که تو بحران شدیدم از چند جهت و حتی دیگه دستم به نوشتن مشکلاتمم نمیره... 

خیلی خسته م، خیلی تنها و راه خیلی طولانیه، تا وقتی قدم های محکمی تو این مسیر برنداشتم نمی خوام ازشون حرف بزنم. از طرفی احساس می کنم باید با کسی درباره ش حرف بزنم، برای سبک شدن و آروم شدنم


+ حالم به ظاهر خوبه ها، به باطن هم خوبه، فقط تو بد شرایطیم، تو بعد وضعیتیم... خیلی سختم شده، خیلی دلم بغل می خواد، خیلی دلم نوازش می خواد، خیلی دلم یه همراه برای این مسیر لعنتی می خواد.

می گفت باورم نمیشه چادر سرت کنی...

برادرش روحانیه، روحانی ملبس، با هم نشسته بودیم که کم کم اعضای خونواده اومدن،مامانش گفت اگر می خوای چادر بدم سرت کنی...

یه لحظه فکر کردم مگه لباسم ایرادی داره؟ با سر تایید کردم و گفتم ممنونم، بدید بهم و یه چادر گلدار دادن بهم و برای اولین بار در طول عمرم با چادر نشستم، با چادر گل گلی و شال مدل عربی بسته شده چای تعارف کردم. خوشحال بودم که چادر سرمه و اینجوری شبیه تر شدم بهشون... 

شاید یه روزی یه جایی همچو کاری رو دوباره بکنم، دوباره چادر گلدار سرم کنم، دوباره فکر کنم که چقدر با چادر بهترم، فکر کنم که چه خوشبختم که هنوز تو مکانهای مذهبی جام میدن... 


+ اولین ساله که برای اومدن ماه رمضون ذوق نکردم، من امتحانات رو نمی بخشم که اینقدر دل مرده م می کنن هر ترم...

کاش می تونستم رازمو بهش بگم. کاش می تونستم...

خاطره های رفته...

جلوی پلاک 16 ایستاد و من این لحظه رو ثبت کردم، اون زمان فکر نمی کردم ماه دیگه، 16م دیگه میفهمم چقدر این عدد رو دوست دارم.


+ 16م تابستان 94

اعتقاد من اینه...

اعتقاد من اینه که آدم وقتی کسی رو دوست داره، خیلی طبیعیه که ازش حرف بزنه و وقتی یکی رو خیلی دوست داره، طبیعیه که حتی ازش بنویسه... 



خیلی وقتها بهای زیادی می پردازیم برای یادگرفتن مسایل بدیهی...

+ دو نفره ها

+ همه ی حرفهای به ظاهر ساده خیلی خیلی ساده

+ خط قرمزهای تو

+ جدیت تو برای تربیت من

+ شیطنتهای کودکانه ی من

+ دوست داشتن های من، نفهمیدن های تو

+ دوست داشتن های تو، فهمیدن های من

+ حتی گفتن از رنگ پوست تو

+ حتی گفتن از پهنی ابروهام

+ حتی گفتن از دستهام

+ و اینجا پایان از تو نوشتن هاست، و پایان همه ی از تو نوشتنها

+ و اینجا شروع از تو ننوشتن هاست و اینکه ای کاش اقلا می دونستی چقدر سخته از تو ننوشتن و نگفتن


+ ببخشید بابت ابهام این پست و ببخشید برای هذیونهایی که خوندید.


برای دوست شاکی عزیزم(موقت)

1. اگر اینجا می نویسم دلیلش اینه که وبلاگ شما اصلا به هیچ طریقی برام باز نمیشه، از هیچ مرورگری

2. اینکه شما تو آمارگیر می بینی که من اومدم وبلاگت و ساکت رفتم، دلیلش اینه که از لینکهای وبلاگم اومدن وبلاگ شما، و اصلا اون شخص من نبودم، روزی چند بار؟ من روزی دو بار وبلاگ صمیمی ترین دوستم رو می خونم که اونم گاهی میشه 4 روز اصلا نرم. پس امیدوارم باور کنید اون من نیستم، برای رفع این سوء تفاهم من آدرس شما رو از لینکهام بر میدارم و سعی می کنم اگر اومدم وبتون لبخندی چیزی بذارم که بدونید خودم بودم. 

و همین. وقتی خوندی بگو که پست رو بردارم:)

چه فرقی دارد که امروز شنبه ست یا جمعه؟


خلاصه بگویم

مادامی که بودی

تقویمم "جمعه" نداشت


حالا که نیستی

هر روزم جمعه

و جمعه هایم "جمعه"ترند.


"محمد رضا پاداش" 

برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شاید بهتره در اینجام تخته شه...

دوستای عزیزم، شماها خیلی خوبید که منو می خونید، اصلا خیلی خیلی خوبید و من می دونم که ازم انتظار دارید بخونمتون، و اگر می خونمتون کامنت بذارم. خب من این کارو نمی کنم و تقریبا هر روز از یکی از شماها کامنت گلگی دارم که چرا این رابطه یک طرفه ست؟ چرا می خونی و کامنت نمی ذاری؟ یا اصلا چرا ما رو نمی خونی؟

خب این داستان باعث شده خیلی فکر کنم، تمام این ماه اخیر پس ذهنم بود که چه کاری می تونم انجام بدم و انگار هیچ راهی نیست و من نه واقعا فرصت خوندن دارم، نه فرصت زیادی برای کامنت گذاشتن... اگر خیلی حس کنم حرفی تو دلمه میگم، وگرنه سعی می کنم وبلاگهای بیشتری رو بخونم(در صورت وجود وقت آزاد) و از حالا ازتون خواهش می کنم، عاجزانه تقاضا می کنم اگر انتظار دارید من هم مثل شما مهربون باشم، اینجا نیاید و من رو عفو کنید. من سعی می کنم خیلی وقتها کامنتدونیم رو ببندم، برای جلوگیری از این دلخوری... و خب انگار جواب نمیده


+ اگر پیشنهادی دارید بهم بدید، من واقعا دوست ندارم دوستهای خوبم اینقدر ازم دلگیر باشن.

+ صرفا برای مثال میگم، آنا، شباهنگ و ... از دوستای خوبم هستن که به ندرت اسمم تو کامنتدونیهاشون دیده میشه. این دلیل بی مهری من به این دوستاست؟ تازه همیشه هم می خونمشون:) ولی در سکوت

+ دوست عزیزی که گلگی کرده بودی، خیلی عزیزی و اینکه من امروز بارها تلاش کردم و وبلاگت برام باز نشد. همینجا جواب رو نوشتم، هم برای شما و هم برای سایر دوستام:)

اصلا خوشم میاد شبیه عربا شم:(

اینکه حجابم مورد تمسخر واقع میشه واقعا غمگینم می کنه... بعد واقعا آدم ضعیفیم من، اینکه نزدیکام مدام از حجابم بد بگن سختم میشه، شاید هیچ کی اینجا درک نکنه حسمو...

همین


کلافگی

جدیدا احساس می کنم هیچ کس حرفمو نمی فهمه، خب این نشون میده ضعف از منه، همه ی حرفهام و سوالهام بد برداشت میشه، یا اقلا اونجوری که من قصد داشتم برداشت نمیشه.