مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

مگی بلاست!

مگی خیلی بلاست، درسته که مدتهاست خندوانه نمی بینه، اما حواسش هست که کی به کیه و روزایی که آدم های دوست داشتنیش تو برنامه ن رو از دست نمیده.

رضا امیرخانیمون، رضاااا امیرخانیمونو خدا حفظ کنه!


+ سالهاست در آرزوی سفر به افغانستانم و این مهم به این راحتیا میسر نمیشه، چطور میشه به این آرزو رسید؟ بگم که کتاب جانستان کابلستان رضا امیرخانی باعثش بود؟ 

+ خیلی ذوق دارم! می خوام برای سومین بار بخونم جانستان کابلستانمو... وای که چه خوبه این مرد ^-^

+ میشه لطفا اسم رضا امیرخانی رو به اضافه ی نمره ی 20 به شماره ی 30888 پیامک کنید؟ این یه خواهش موکده، حتما این کارو بکنید، چرا؟ چون من میگم:دی

حاشا مکن دل را...


به خرداد پارسال فکر می کنم، به تجربه های شیرینش، به سختی های روزای امتحان، به خرداد امسال نگاه می کنم، سردرگمی و سختی روزای امتحان، که باعث شده شیرینی این روزام کم شه، به خرداد سال دیگه فکر می کنم... یعنی درسم تموم شده؟ 

چقدر بد که تمام دوران تحصیلات تکمیلیم(!) برام کابوس بود، چقدر بده که هیچی عایدم نشده و چقدر دلم می خواد فرافکنی نکنم و خودم رو مقصر ورود به این رشته بدونم... رشته ای که نه آینده ای دارم باهاش و نه علاقه ای داشتم بهش 

یعنی خرداد سال دیگه م چطوره؟ یعنی ممکنه تجربه های شیرین دست از سرم بر ندارن؟ 


+ رادیو همیشه آروم و غمگینم می کنه، امروز 6 7 ساعت گوشه ی اتاقم نشسته بودم و به رادیو گوش می کردم، به آهنگهای اتفاقی گوش می کردم، دلم به حال خودم می سوخت که هیچ وقت نذاشتم کسی بفهمه عمیقا دوسش دارم. دلم سوخت که کسی یادم نداد عاشق شدن رو... دلم سوخت که همه ی عمر ادای عاقل بودن رو در آوردم، در عین بی عقلی... 

اون تبلیغ همراه اول هستا... اونو می خوام!

همیشه رادیو پیام رو که روشن می کردم منتظر آهنگهای دوست داشتنیم بودم، ولی حالا منتظر یه تبلیغم و شاکیم که چرا اینقدر زمان پیام کوتاهای رادیو کمه؟ دهه... 

پول یکی از فاکتورهاست.

 پست مقادیر زیادی خاله زنکیه، می تونید نخونید. ادامه مطلب ...

چرا من به همه چیز عادت می کنم، جز دلتنگی؟!

آدما از دل تنگی زیاد مریض میشن، سرما می خورن، سر درد می شن... 

و من امروز همه ی علایم فوق رو دارم. 


+ I wish I was kissing you, instead of missing you

+ به همین لوسی!

و این عددها که همه جا دنبالمن...

متنفر بود و هست که من اینقدر اعداد رو جدی می گیرم و خوشش نمیاد که هربار اعلام کنم گوشیم اینقدر درصد شارژ داره، یا بگم بیا بیا ببین فلان جا عدد شانس منو نوشته و سال تولدم، سال تولدت، سال تولدش... 

ولی بخدا قسم عجیبه برام یه اتفاقاتی مثل همین دقایقی پیش... بدون شرح! وقتی وبلاگ آقای هانی رو می خوندم و کامنت میذاشتم.

کامنت و عدد نوشته شده در باکس


و از خودم می نویسم و باز هم اون عدد لعنتی

نا امید کننده ست این همه اختلاف نظر:(

من و دوستم اختلاف نظر داریم، سر همه چیز همینقدر اختلاف نظر داریم، مثلا اون فکر می کنه ابروهای من قشنگ ترین و طبیعی ترین ابروهای دنیاست، در حالیکه من فکر می کنم خدا قشنگ تر از ابروهای اون اصلا نیافریده... یا اون فکر می کنه صدای من بی نظیره و این درحالیه که من با اطمینان میگم هیچ صدایی اندازه ی صدای اون آروم، هیجان زده و خوشحالم نمی کنه. اصلا اون صدا چه صدایی باید باشه که هم بتونه آرومت کنه؟ هم خوشحال و هم هیجان زده تا حد مرگ؟

می دونم یه روزی این همه اختلاف نظر کار دستمون میده...


ازدواج با پسر پولدار/دختر پولدار...

لطفا اگه اینجا رو می خونید جواب بدید. 


خانمها شما اگه دو تا خواستگار داشته باشید با شرایط مشابه، اونی رو انتخاب می کنید که وضعیت مالیش بهتره؟ یا نه؟ 

و اینکه اگه احساس کنید خواستگارتون پولتون رو یکی از ارزشهاتون می دونسته و تو انتخاب شما اثرگذار بوده ناراحت میشین؟! 


آقایون شما براتون مهمه شرایط مالی خانواده ی همسرتون؟ آیا مایلید با دخترای نسبتا پولدار ازدواج کنید؟ و خب چرا؟ 


+ یه پست درباره ی نظر خودم نوشتم، که انتشارش میدم ایشالا...

شاید امروز بزرگترین انگیزه همین باشه اصلا...

این روزها که می گذره، من هر روز به مقدار زیادی از انگیزه م برای ازدواج کم میشه... و فکر می کنم تا 27سالگی همین درصد کم انگیزه برای تاهل رو نیز از دست میدم، احتمالا دستم بازتر میشه، بیشتر تفریح می کنم، اگر خدا باهام مهربون باشه البته...

اما هنوز شنیدن واژه های زن دایی و زن عمو اونقدری هوس انگیز هستن که ته دلم به روزی روزگاری ازدواج! فکر کنم. اونم نه حالا، شاید بعد سی سالگیم مثلا...


+ نه موردی هست برای ازدواجم و نه انگیزه ای و نه هیچی... و نه می خوام باشه... صرفا خواستم بگم اینایی که با تک فرزندها ازدواج می کنن رو نمی فهمم. همین:دی



چرا بازی رآل را با لذت می بینیم؟

چون می دانیم هم زمان با ما در آنسوی آبها، یک موجود هیجان انگیز بازی را به تماشا نشسته... و همین.



+ از سری اعترافات مگهانانه

اتفاقات بامزه ی امروز

سر کوچه با چوپان قرار داشتیم، تا همو دیدیم گفت مگی من یه ماشین دیدم تو این کوچه که خوشم اومده و می خوام باهاش عکس بگیرم، توضیح داد که تهرانم که بودیم یه ماشین اینجوری بود باهاش عکس گرفتم و خلاصه کلکسیونی از عکسهاش با این ماشین گنده قدیمی های آمریکایی داره، کوچه شلوغ بود و بی خیال شدیم. بعد ده دقیقه برگشتیم دیگه کوچه خلوت بود و تا خواستم عکس بگیرم صاحب ماشین اومد و و ما هم که آمازونی، خواستیم فرار کنیم که آقا خیلی با مهربونی گفتن من میرم بیاید عکس بگیرید و بعد در کاپوت رو باز کردن و گفتن حالا که علاقه دارید بمونید یه توضیحی هم درباره این ماشینا بهتون بدم، توضیحات این بود که اون قسمت سبزه، نشون دهنده ی اینه که این ماشین کاناداییه و آمریکاییش آبیه یا یه همچین چیزایی... و گفتن ماههاست این ماشین اینجاست و استفاده نشده، در نتیجه تبدیل شده به خونه ی گربه ها... تو عکس هم انواع گل و برگ و... دیده میشه. 

جالبه که ازمون پرسید حالا به چی این ماشینا علاقه دارید؟ و دوس داشت مثلا ما بگیم موتورش یا چیش، که من گفتم من علاقه ندارم دوستم داره! چوپانم گفت من فقط باهاشون عکس می گیرم و در واقع یارو رو نابود کردیم:))

خلاصه با ماشین تنهامون گذاشت و سوار اون یکی ماشینش شد و رفت تا ته کوچه دست تکون داد و برگشت بهمون کارتشو داد و گفت اگه عکسی گرفتید حتما تگ کنید که بیام ببینم، ما هم از روی ادب کارت رو گرفتیم و با توجه به آمازونی بودنمون فک کردیم تگ نکردن بهتره... وقتی کارت رو میداد بهمون، گفت حالا شما این شماره م رو نادیده بگیرید، ولی اینجا آدرس اینستاگرامم هست. جالبه که آقاهه خودشم فهمیده بود ما لولوهایی هستیم که شماره ش رو ببینیم بدمون میاد و اینجوری از سوتفاهم پیشگیری کرد.


و قسمت زیبای ماجرا کارت آقا بود، شما تصور کن یه آقای حسابی درشت و تپل، با ریش و اینا و البته تیپ جوانانه و کاملا به روز، فک می کنم با حدود 30 سال سن، این کارتشون بود.

 شما کارت ویزیتش رو ببین، نه آخه شما کارت ویزیتش رو ببین! من دیگه حرفی ندارم:| هرکی گیر ما میفته عین خودمون چیز، بامزه و جالبه:|

بغلتو می خوام اصلا...

بیا با هم آشتی کنیم، اینجا رو نمی خونی و من اینو می دونم.

ولی بیا آشتی، تحمل ندارم اینجوری، خب؟