مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

یافتم! یافتم!!!

تصمیم گرفتم یه کلکسیون دوس داشتنی از بوک مارک یا به زبان خیلی شیرین خودمون نشونه ی کتاب بخرم و جمع کنم، تاکید می کنم به فکر درست کردنش نیستم و ایده ی ساختنش رو بهم ندین که اصاب پصاب ندارم :))) 


+ هورااااااااا... هورا... هورااا


ای در خیال و خواب...

من از اون دست آدمهام که از گشنگی زیاد احساس سیری می کنن، از خستگی زیاد بی خواب میشن، حالام نگرانم چون احساس می کنم دلتنگی زیاد داره کار دستم میده... 





بزرگترین اشکال آدمای باهوش همینه اصلا...

یکی از اشکالای آدمای باهوش اینه که درباره ی چیزی حرف نمی زنن، مگه اینکه مهار قضیه دست خودشون باشه. همیشه می خوان وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون می رن تو اتاقشون تو هم بری.


+ از ناطوردشت احتمالا...

+ به طرز وحشتناکی دلم می خواد درد دل کنم با کسی و نمی دونم با کی، یه سری حرفام هست که نمی تونی به کسی بگی آخه... 

+ دم صبح با کسی که خیلی سال ازم کوچیکتره و خیلی عاقل تر صحبت کردم، مشکلمو بهش گفتم. خودمم باورم نمیشه که بتونم همچو کاری کنم... و الان خیلی حالم از دیشب بهتره و سبک ترم...



رضا امیرخانی را دوست داریم. حرفیه؟ :)

1. من ابدا اصولگرا نیستم. در خانواده ی کاملا مذهبی و کاملا اصلاح طلب بزرگ شدم. اصلاح طلب بودن مساوی نیست با دشمن رهبر بودن رفقا... بحث سرش زیاده، چون کامنتای خصوصی داشتم حس کردم لازمه نوشتن این پست؛) 

2. اینکه نویسنده ی محبوبم، اصولگرا باشه باعث نمیشه از محبوبیتش در قلبم کم شه و یا حین خوندن کتابش حس بدی داشته باشم.

3. ممنون از عزیزانی که یادآوری کردن رضا امیرخانی به احتمال بالا اصولگران! 

4. هوف امان از شما رفقا...هوووف:دی

باور کنید!

اصنم دلم تنگ نشده برا کسی...


+ وقتی یادم اومد امروز چارشنبه ست بدتر شد، یعنی چیز... دیگه اصصصلا دلتنگ نیستم.

+ خیلی بده که بهونه گیر و بد ادایی، خیلی بده مگی...


به شیرینی تو!

کاش بغض اندازه ی تو خوشمزه و قورت دادنی بود.



خوشم میاد!

از مردهای با حیا خوشم میاد! 

از مردهای با اعتماد به نفس، که پیش من اعتماد به نفس ندارن خیلی خیلی خوشم میاد!



از آینده ی نداشته ام می نویسم...

تلفن به دست نشسته به شوهرش می گوید که حساب و کتاب کرده، اینقدر پنیر لازم است، اینقدر گوشت برای درست کردن شامی و ... بعد لا به لای حرفهایی که نشان از آمادگی برای ماه رمضان دارد، کمی مکث می کند و می گوید در اتاقش نشسته درس می خواند، نگران نباش... من هم بهش گفتم، چه اهمیتی دارد آخر؟ می فهمم مامان و بابا درباره ی من و اذیت هایی که می شوم برای درس، حرف می زنند. می گوید باشه حواست را اینجا نذار... به دستهای سفید و حلقه ی دوست داشتنیش نگاه می کنم که به مناسبت 30سالگی ازدواجشان پدرم برایش خریده، چقدر طول کشید تا آن حلقه ای که دلش می خواست را برای همسرش بخرد، نه؟ سی سال... مامان 15 ساله ام 45 ساله شده بود که حلقه را دستش کرد و ما چهار تا ذوق کردیم و ...

راستی، به کادوی تولد هانی هم فکر کن!

می روم توی فکر، شاید بیشتر از نیم ساعت است که صحبتشان طول کشیده، دوباره از برنامه های افطاری صحبت می کنند، از سفر به مشهد که در ماه رمضان سختمان می شود، بعد باید کلی روزه ی قضا بگیریم و از بابا اصرار که ماه رمضان بهتر است و شما ضعیفید و پاییز قضایش را می گیریم و ... با خودم فکر می کنم شاید هرگز آنقدری جیبم پر پول نباشد که به دادن افطاری به چند نفر حتی برسد. هیچ بعید نیست مفلس و فقیر باشم در آینده، چیزی که از امروز پیداست همین است و من بیکار و بی پولم و احتمالا همینطور خواهم ماند، اهل رویا پردازی های الکی نیستم و از شواهد می توانم آینده را حدس بزنم. به این فکر می کنم که شاید هرگز شوهری نداشته باشم که بنشینیم درباره ی برنامه ی سفر، شهریه ی دانشگاه دخترمان، اذیت شدنش سر درس، خرید تخت برای آن یکی دخترمان و خریدن کادوی تولد برای پسرمان حرف بزنیم. خب این هم بعید نیست و از حالا می توانم بگویم به احتمال 96% هرگز همسری نخواهم داشت و این تصور اگرچه کمی دردناک است، اما خیالم را از بابت انتخاب یک فرد غلط راحت می کند. باور کنید اینجا آنقدری خوش می گذرد که نخواهم کسی را شریکش کنم، چطور بگویم؟

مامان و بابا حرفهایشان را تمام می کنند، احتمالا زور مامان بیشتر است و سفر مشهدمان می ماند برای مرداد داغ... 

مردادی که می آید و بیست و پنج سالگیم را به نیمه می رساند، شما یادتان نیست. من اولین سفر کاملا مجردی/دوستانه ام را در سن 24 سال و نیمگی تجربه کردم. می گویم دوستانه چون بارها تنها به تبریز و شهر دانشجویی خواهرم سفر کرده بودم، در 18 سالگی، 19 سالگی، 20 سالگی... 


+ لطفا کامنت انشالله عروس شی و هرچیزی که ربط به همچو جمله ای داشته باشد را در دلتان نگه دارید، نمی گم دعا نکیند ها، اگر هم دعا می کنید از خدا بخواهید برای یک بار هم که شده آن چیزی را که دوست دارد خیرم بداند و نه آنچه را خودش دوست دارد:( و واقعا مایل نیستم ترحم ببینم سر این جریان و بگویمتان که آدم هم دور و برم هست برای ازدواج، یعنی ببینید اگر برای شما خواستگار هست برای من هم هست، اگه همسایه ی بی سوادتان شوور کرده پس من هم می توانم و اگر نمی کنم دلیلی پشتش هست و اینها... اه



صدای بارونو می شنوی؟ بی نظیره، بی نظیر*

خدا جون، واقعا الان وقتش بود که همچو بارونی بفرستی؟ خب آخه هرکی ندونه تو که می دونی... هعی...


+ اعتراف می کنم اون بارون یه بارونی بود مثل همهی بارونهای دیگه و هیچ فرقی با بقیه ی بارش ها نداشت، فقط تو بودی که سر ذوقم آورده بودی... 


یکی از ویژگی های من اینه که خیلی وقتا تو تنهاییم می خندم!

نشسته بودم پشت میز و جلومم جزوه باز بود، یهو یاد خاطرات ماه رمضون پارسال کردم، مهمونیا، تولد هانی و در انتها سینما رفتنامون با چوپان... 

یهو خیلی ابلهانه شروع کردم به خندیدن، شما یادتون نیست احتمالا ولی ما پارسال در حالیکه له له می زدیم از تشنگی و حتی گشنگی قصد کردیم بریم سینما، این آقاهه که بلیت ها رو دریافت می کنه اصرار داشتن بوفه بازه و بفرمایید خرید کنید، حتی دیدن ما تو سالن نشستیم دست خالی بهمون اشاره کردن که پاشید برید خرید کنید. ما هم پوزخندی زدیم و اینا... 

آقا با شروع تبلیغات همون آقای مذکور مشوق به خرید از بوفه ی سینما اومد و میگفت ماه رمضونه! حق خوردن و آشامیدن در سینما رو ندارید و ما نفله شده بودیم از خنده... خب مرتیکه! این همه اصرار کردی بیاین بخرین که ببرن خونه بخورن:))؟! ینی این سینماچی(!) های ما راس راسی یه طوریشون میشه، آدمای به غایت مزخرفی هستن!!! 

خلاصه که تا بخواین سر این جریان خل وضعانه خندیدم

به یک  شناخت عمیقی ازش رسیدم که انگار می فهمم کی باید ایمیلم رو چک کنم و کی نه...



اینستاگرام و مشکلات مگهان

چرا من اینقدر سختمه که تو اینستاگرام عکس خودمو بذارم؟

چرا من از پیجای خصوصی خوشم نمیاد؟ چرا دلم می خواد همه ی شماها اونجا باشید؟ ولی هیچ کدوم از فامیلایی که اونجان اینجا نباشن؟

چرا پیجای شلوغ رو دوست ندارم و نمیتونم براشون کامنت بذارم؟ چرا از پیجای خلوت خجالت می کشم؟ هوووف... :|