مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

فانتزی انار خوردن های دو نفره نیز پر...

از خدا که پنهان نیست از خلق خدا چه پنهان،یکی از ایرادهای بزرگم این است که-تاکید می کنم این تنها یکی از ایرادات من است-که دوست ندارم کنار کسی بنشینم انار بخورم، و دوست هم ندارم کسی کنارم بنشید و انار بخورد... 

چرا که بلد نیستم مرتب و خوشگل انار بخورم-مرتب و خوشگل پیشکش بلکه خیلی هم زشت می خورم-یعنی خیلی خیلی هم زشت که هیچ دوست ندارم کسی دور و اطرافم حواسش بهم باشد.من که هیچ ازقضا اطرافیانم نیز خیلی فاجعه انار می خورند... پس طبیعی ست که دوست نداشته باشم بشینم کنارشان و انار بخورم! طبیعی تر اینکه آنها هم دوست نداشته باشند بشینند کنارم و تماشایم کنند هنگامی که این کار را به بدترین نحو ممکن انجام می دهم، نمی دانم چرا از بد روزگار دوست دارند که بنشینم کنارشان و انار ببلعم. 


+ یادم باشد اگرخواستم با کسی آشنا شوم همان اول کاری بهش بگویم که عاشق انارم و بگویم که شبهای پاییزم را با انار می گذرانم و از همه مهم تر بگویمش که اگر خواست انار بخورد برود درهزار پستو، این کار را بکند و اگر خواستم انار بخورم تنهایم بگذارد، می دانم که اگر انار خوردنش را ببینم-بی شک- ازش بدم می آید. 

+ نیایید بگویید اگر عاشق باشی انار خوردنش را هم دوست خواهی داشت، عشق و عاشقی از من گذشته...

جیب بر خیابانی هم نشدیم یکی عاشقمون شه:|

توصیه کنم فیلم جیب بر خیابان جنوبی رو ببینید. 

جالب اینجاست که من از مصطفی زمانی دل خوشی نداشتم و کم دوسش داشتم، الان کاملا خوشم میاد از بازیش... 


ترس و ارجاع به پست قدیمی

باید یه ایضا بزنم به پی نوشت آخر این پستم...


تکه هایی از زندگی مردم...

سه تایی رفتیم پارک شهر امروز... من و خواهر و برادم.


یه دختر و پسری جلومون قدم میزدن که مشخص بود به قصد آشنایی اومدن پارک و هر بار از کنارشون رد می شدیم یکیشون داشت از اون یکی می پرسید نظر شما در این مورد چیه؟! 

خیلی هیجان انگیزناک بود:|


یه بابایی بچه ش رو آورده بود پارک و سعی داشت بچه ها رو با بچه ش دوست کنه و هر بچه ای می اومد از کنارشون رد شه صداش می کرد می گفت اسمت چیه؟! با دختر من دوست میشی؟

خیلی بامزه بود و داشت به دخترکش یاد می داد برای دوست شدن باید اسم طرفت رو بپرسی... 


دو تا پسر دبیرستانی رو یه نیمکت نشسته بودن و داشتن با هم بحث می کردن، تا رسیدیم بهشون یکیشون گفت یعنی میگی به همین راحتی رفاقت 15 16 سالمون تموم؟! من میگفتم تو داآشمی... اونم احساساتی شد از رو نیمکت پاشد و یهو دوستشو بغل کرد!!! :))))) عالی بود این صحنه

--- 

یه بچه تازه یاد گرفته بود راه بره باباش بهش اسکیت پای یه بچه 5ساله رو نشون  میداد میگفت پسرم دوس داری واست اسکی بخرم؟! :دی 


+ این بود تمام امروز من، میرم بیرون گوشی نمی برم، وقتی برگشتم انتظار داشتم ایمیل و تماس داشته باشم که هیچ کدوم رو نداشتم:| 

+ موقع برگشت اومدم سلاخ خانه شماره 5 رو بخرم که قیمتش 25 تومن بود، گفتم نه من نخونده زیاد دارم و گذاشتمش تو قفسه کتابها... کتاب گودی رو برداشتم که مال انتشارات ماهی بود و هم قیمت قبلی ولی خب خیلی جلدش خواستنی تر بود. 

دلیل این دلشوره چیه؟

تماس های عجیب غریب از کسی که واقعا نمی دونم کیه؟ 

حرفهای عجیب و غریب دوستم درباره ی کسی که واقعا باعث شد شوکه شم و تا سر حد سکته پیش برم حتی؟ 

چقدر این روزا همه چیز عجیب و غریب شده...


+ اضافه شد : مشکل اولی حل نشده ولی یه حدسایی میزنم حالا، مشکل دومی هم کاملا حل شد، متنفرم از سوء تفاهم های اینجوری ولی تهش که سبک شدم خیلی چسبید :دی 


چند دسته از آدما رو هرگز درک نمی کنم:

 اینایی که از روز اولی که فرش می خرن تا روز آخری که فرش زیر پاشونه روکش می کشن روش، هیچ وقت رنگ و روی خود فرش رو نمی بینن. 

 اینایی که از روز اولی که گوشی می خرن یه قاب میندازن پشتش و تا آخرین روزم باز رنگ خوشگل اصلی گوشیشونو نمیبینن. 

 و در آخر ممنونم ازشون که رو پرده هاشون رو پرده ای نمی کشن و به همون یه لا پرده رضایت می دن.

تماس بی پاسخ

ساعت از 1 شب گذشته، گوشیم زنگ می خوره، از آلمان... 


+ یعنی کی می تونست باشه؟

دکتر لازمم واقعا...

رو میز ناهار خوری نشسته بودم و تمرینای تحلیل آماری حل کردم، یهو احساس کردم که باید بگم، باید حرفامو بگم. بغضم گرفته بود، همینطور که پله ها رو دو تا یکی می اومدم بالا شروع کردم به نوشتن، من حس خوبی ندارم... ادامه دادم و باز تهش این بود که حس خوبی ندارم و بالاخره مجابش کردم که تاییدم کنه که حق دارم حس خوبی نداشته باشم و بعد تر که آروم و بی صدا گفت باشه، اومدم رو تختم و سرمو تو بالش فرو کردم و اشکام فواره ای ریخت و باز فکر کردم خب که چی؟ الان گفتم حسم خوب شد؟ و دوباره اشکام ریخت و دلم خواست ممکن بود برگردم به دقایقی پیش و تمام حرفای گفته/ نوشته رو پس بگیرم. 

آن کار...

داشتم کتابم را می خواندم، تکراری بود به قسمت هیجان انگیز و عیبناکش رسیدم یه لبخندی زدم و لب گزیدم و با شرم به کل اعضای خانواده نگاه کردم گویی که خودم مرتکب آن کار! شده باشم.


چادر نماز گل گلی

همونطور که مخ شما رو با چادر گلگلی خوردم، مخ اعضای خانواده رو هم خورده بودم، تا صدای در پارکینگ اومد پریدم تو حموم که مامانم خودش میز ناهارو بچینه:دی 

اومدم بیرون دیدم رو میز یه کادوعه... اصلا اخیرا هرکی می خواد به کسی کادو بده میذاره رو این میز نمی دونم چرا:دی 

یهو شروع کردم به جیغ زدن آخه معلوم بود چیه، زود عکس گرفتم ازش و داشت قند تو دلم آب میشد، وای خدا یک عدد چادرگلگلی نصیبم شد، بگذریم که اغنا نشدم هنوز و دلم همچنان می خواد چادر گلگلی هدیه بگیرم. 

بچه ها چادر، چادر بچه ها... 

+ اینجام چند تا از بچه ها گفتن برات بخریم و بفرستیم و شرمنده م نمودند واقعا... من که نه نمیگم میدونید که:|  :دی 



برگ پاییزم، بی تو میریزم...

روزایی که از دانشگاه میام و میبینم تو چارچوب در منتظرمه می فهمم حرفی برای گفتن داره،یا نمره ی بیستی گرفته، یا اتفاق جالبی براش افتاده... 

دیروز وقتی اومدم تو پارکینگ نشستم آهنگ مورد علاقه م رو که اتفاقی از رادیو پخش میشد، گوش کنم و بعد بیام بالا... یهو دیدم یکی تق تق میزنه به شیشه ی ماشین

درو باز کردم گفت سلام چرا نیومدی بالا؟ گفتم آهنگ گوش می کردم و در ماشینو بستم و اومدم بیرون... دیدم عین بچگیاش معصوم شده، نگاه ملوسانه ای بهم کرد و گفت مگی این برگ و برای تو آوردم و برگی رو که تو دستش قایم کرده بود و داد بهم... گفت از جلوی مدرسه کنده و آورده چون نارنجی بوده یاد من افتاده

خیلی تلاش کردم که نخندم و گریه م هم نگیره، بهش گفتم بهترین هدیه ی روز دانشجوم بود پسر... گفت نه این که کادو نیست، فقط خیلی خوشگل بود واسه همین برات کندمش...  رفتم تو اتاقم یه کم استراحت کنم، یهو دیدم یه پنجاه تومنی روی بالشمه!  تمام ماهانه ش رو گذاشته بود واسم.

صداش کردم و بهش گفتم قرآنمو بیار برگو بذاریم لاش... پولشم بهش برگردوندم و گفتم کادو برام یه کارتون بامزه بخر با پولات که تو این تعطیلات 5نفری ببینیم:) 

هو...

همینطور که قدم میزدیم و حرف می زدیم از بیماری همسر سابق داییم، چشمم به یه گربه خورد که داشت تلاش می کرد ظرف یه بار مصرف نذری امام حسین رو باز کنه... هرچی تلاش کرد نتونست، وایسادم یهو گفتم ببین...فلانی؟...میتونی در این ظرفو باز کنی؟

در ظرف و براش باز کرد ولی گربه فرار کرد. حالا از اون روز دو ماه میگذره و من همش تو فکرم که گربه برگشت و از اون غذای نذری که دلش خواسته بود خورد؟