مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

دکتر لازمم واقعا...

رو میز ناهار خوری نشسته بودم و تمرینای تحلیل آماری حل کردم، یهو احساس کردم که باید بگم، باید حرفامو بگم. بغضم گرفته بود، همینطور که پله ها رو دو تا یکی می اومدم بالا شروع کردم به نوشتن، من حس خوبی ندارم... ادامه دادم و باز تهش این بود که حس خوبی ندارم و بالاخره مجابش کردم که تاییدم کنه که حق دارم حس خوبی نداشته باشم و بعد تر که آروم و بی صدا گفت باشه، اومدم رو تختم و سرمو تو بالش فرو کردم و اشکام فواره ای ریخت و باز فکر کردم خب که چی؟ الان گفتم حسم خوب شد؟ و دوباره اشکام ریخت و دلم خواست ممکن بود برگردم به دقایقی پیش و تمام حرفای گفته/ نوشته رو پس بگیرم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.