مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

16 روز نه گفتن به خشونت علیه زنان!

طرف عکس تلگرامشو برداشته با احترام بانوان، گذاشته 16 روز نه گفتن به خشونت علیه زنان...

یکی نیست بهش بگه آخه پدرت خوب، مادرت خوب، اینو کسی باید بذاره که میدونه خشونت علیه زنان چیه... نه تویی که برا همه شون از دم می میری! والا



پیراهن های گل گلی مگی

تو جابجایی کمدم فهمیدم دوازده عدد پیرهن دارم برای خونه م، از این بین ده تاشون گل گلی هستن... 

همشونم طی 8 سال اخیر خریدم. 


+ سه تا تی شرت دارم که متعلق به 14 سالگیمن... یعنی 11 سال از روزی که خریدمشون میگذره هنوزم می پوشمشون و هیچ کس نمی تونه ازم بگیرتشون! در نهایتم میدونم باید بریزمشون دور:( 

مامانم بهم میگه آشغال جمع کن:(( 



جهت روشن گری

عکس گرفته شده برای جناب هوم که درگیر سایز ایشونا بودن:دی

از ناخن شستمم کوچکترن عزیزانم!


وقتی صدای باد می پیچه تو خونمون...

هوا دیوونه وار شروع به عوض شدن کرده، از صبح هی آفتاب و هی ابر... حالا هم شروع به باریدن کرده و هوا یکباره سرد شده:)

گویا آرزوی چوپان شب تولدش براورده شد، طلب بارون کرده بود.

---

رفتیم که انگشتر ببینم، هرچی که دیدم و کمی پسندیدم مامان گفت این انگشتر نیست و حلقه ست. هیچ وقت نتونستم متوجهش کنم که انگشتر انگشتره، اگه دختر مجرد تو دستش باشه میشه انگشتر و اگر خانوم متاهلی انگشتری دستش کنه میشه حلقه... بگذریم که اصلا قیمت حلقه ها نزدیک به تصور ذهنیم نبود، اما فکر کردم حاضرم همه پس اندازمو بدم و یکیشونو مال خودم کنم که اونم نشد. 

--- 

داشتیم بر میگشتیم که گفتم برم کتاب همنام* رو بخرم و رفتم تو مغازه و دست خالی برگشتم، حق ندارم دیگه کتاب بخرم، برگشتم چون می دونستم اگر بخرم بی خیال درسای دانشگاه میشم. 

--- 

هوا خیلی سرده و پشیمونم برای نخریدن کتاب... هوس کردم کنار شوفاژ بشینم و چای و رشته خشکار بخورم و بخونم و بخونم و بخونم... میگم ای کاش کسی بود که براش بخونم. 

---

دلم یک عالم، یک عالم کامنت از آدم های مختلف می خواد...


* کتاب همنام تو وبلاگ هولدن کالفیلد معرفی و توصیه شده به خوندش:) 

کاکتوس های بند انگشتی

داشتم با عجله می رفتم سمت ماشین که چشمم بهشون خورد، وایسادم نگاهشون کردم و از آقاهه پرسیدم که اینا رو کی کاشته تو این گلدون فسقلی ها؟ گفت یک ماه و نیم پیش... 

سه تاشونو برداشتم و ذوق کنان رفتم سمت ماشین، گذاشتمشون رو سقف ماشین که سوییچ و از کیفم در بیارم، فک کردم ازشون یه عکس بگیرم برای شما... لازم به ذکره این کاکتوس ها بین یک تا دو بند انگشت من هستن:) 

بازی وبلاگی به دعوت Manic Man :دی

خب خب خب، قرار نبود تو بازی باشم، خب آخه پسر من چجوری بگم که بویی از هنر نبردم! 

هیچی دستی دستی خودمو شرکت دادم تو بازی و گفتم کسی!(خود منیک) برام لوگو طراحی کنه. دستش طلا


+ لطفا شمام برای وبلاگتون لوگو تهیه بنمایید و تو بازی جناب منیک http://manicman.ir/بازی-وبلاگی-برای-وبلاگ-خودتون-لوگو-بس/من گرامی شرکت کنید:دی 


احساس تنهایی می کنم امشب و قلبم به غایت فشرده ست. 

پدربزرگ باید همینقدر نادر باشه.

یکی از چیزهایی که حسرتش به دلم مانده تو بودی بابا نادر، حسرت دیدنت وقت نماز، حسرت دیدنت وقتی قلمت را روی ورق می کشیدی و حسرت شنیدن صدای خوش کشیده شدن قلمت روی کاغذ، شنیدم صدای خوشی داشتی من که نشنیدم، حتی شک دارم دخترکت صدایت را خوب به یاد داشته باشد. حسرت صدای خنده هایت، آخر شنیدم خنده های مگی یادآور خنده های از ته دل شماست، مادربزرگم می گفت صدای پدربزرگم را خیلی دوست داشته و حالا صدای من را نیز، یکی از حسرت های بزرگ زندگی من تو بودی بابا نادر... 

آخه بابابزرگ نازنینم؟ چطور از روزی که به دنیا آمدی می دانستند که نادری...هان؟ خودت بیا و بگو

امروز دخترکت آلبوم تمبری که با ذوق و شوق به مناسبت تولدش خریده بودی و آن را با وسواس پر از تمبر های مناسبتی کردی بودی را برای هانی از کمد در آورد. برق چشمهای هانی را دیدی؟ احساس کردم چقدر دلش می خواست بودی و بغلت می کرد با دیدن این آلبوم... 

فقط خواستم بنویسم که تو نادرترین بابابزرگ تمام دنیایی، خواهش می کنم بگو که ما را می بینی، ما امروز از زمین خدا برایت دست تکان دادیم و هانی برایتان از تراس خانه مان بوس فرستاد و مامان هم اشکهایش را برایتان دریا کرد، بابا گفت جمعه بساط را جمع می کنیم و میرویم چایمان را سر خاک بابا نادر جان می خوریم.


+ تو که شهید نشدی بابا نادر، اصلا عمرت به جنگ قد نداد، پس چرا اینقدر زنده ای؟! یکی از حسرت های بزرگ من تو بودی بابا نادر با همه ی زنده بودنت حق بده دلم بخواهد بغلت کنم... 


از این مگهان وابسته بدم میاد:(

از اینکه اتاقم کوچیکه بدم میاد، از اینکه مجبور باشم لباسامو ببخشم و بعد لباسای جدید بخرم خیلی خیلی بدم میاد، ترجیح میدم با همون قدیمی ها سر کنم و چیز جدیدی نخرم که مجبور شم از اون قبلی هایی که هزار خاطره با هم داریم بگذرم. 

از اینکه درآمدی از خودم ندارم و نمی تونم تخت و کتابخونه ی نو بخرم و قدیمیهام رو بذارم کنار بدم میاد، گرچه اینا بهونه ست و من حاضر نیستم از تخت، میزآرایش بی ربط و کتابخونه ی کوچولوم بگذرم تا بزرگتر و بهترشو بخرم.

از اینکه همه کشوها و کمدامو ریختم بیرون و باز نمی تونم از هیچ کدوم دل بکنم بدم میاد، از خودم بدم میاد که لباسامو زیادی از حد دوست دارم:( از خودم بدم میاد که به همه چیز وابسته میشم و نمیتونم از هیچ چیزم بگذرم.

شله زردی که واقعا زرد بود.

گفت تو شله زرد دوس داشتی؟ 

گفتم هوم گفت خب بخور... من چای و کیک می خورم. 

حتی چهره ی مرددمو دید گفت بمون برم بگم یه شله زردم برات بیاره. این کافه لعنتی خیلی خوبه:) نمی دونم چرا؟ آخه از چای و کیک داره تا لبو، کدو و باقالی...شله زرد حتی

خلاصه گفتم دلم چای می خواد و بی خیال شله شدم ولی دلم مونده بود که چرا نخوردم ... برگشتم خونه که دیدم یه ظرف شله زرد زعفرونی به چه زیبایی رو میزه :)

من همیشه معجزه های کوچیک خدا رو میبینم و باز گاهی گله می کنم. شرمنده تم خدا  شرمنده تم واقعا... 


+ تولد چوپان جانم و سپیده ی مشهدی نازنینم نزدیکه و باید بابت داشتن این دوتا مهربون دوست داشتنی خدا رو صدبار دیگه شکر کنم. دلم عمیقا برای سپیده تنگ شده و همش فکر می کنم یعنی میشه بازم ببینم این دختر مهمان نواز رو؟ 


پزشکای محترم روی سخنم با شماست!

همیشه برام جای سوال بوده اینکه آمار میدن 70 هزار نفر مبتلا به ویروس اچ آی وی هستن و خودشون از بیماریشون بی خبرن یعنی چی؟

اون وخ اگه خودشون بی خبرن شماها از کجا می دونین که تو آمارا اعلامش می کنین:دی؟ پزشکای دوس داشتنی پاسخ بدید چگونه حساب کتاب می کنن جمعیت بیمارها رو در حالیکه خود بیمار از بیماریش بی خبره؟ 


+ میدونم یه راهی هست برای فهمیدنشا ولی خب سواله دیگه پیش میاد می خوام اگه کسی این سوال براش پیش اومد بتونم جواب بدم بهش!:دی پیشاپیش از پاسخ های احتمالیتون سپاسمندم. 

دعوتش کردم به چای و کوکی و با لبخند پذیرفت و حالمو خوب کرد.

میگم این خانومایی که میان خونه ی مردم کار می کنن، واقعا هیچ وقت غمشون نمیشه از نداشته های خودشون و داشته های دیگرون؟ اخیرا به شدت ذهنمو درگیر کرده...