مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اینجا رشت است، خانه ی مگهان اینا:)

از اونجاییکه حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت، دیروز برادرک رو مجاب کردیم که زین پس کلاس زبانش رو بره و تنها زمان خالی همینی بود که می بینید!ساعت 8 صبح روز جمعه...

خلاصه از این هفته قرار اینطوری شده که همگی ساعت 7 بیدار شیم که هانی خان حس بدی بهش دست نده و راحت تر از خواب صبح جمعه ش دل بکنه، انواع صداها، جیغ ها و میمون بازی ها رو تو خونه ی ما می تونید ببینید برای خندوندن و پروندن خواب از سر برادرک... هوووف... خدا میدونه اگه هر درسی غیر زبان بود جلوی خونواده می ایستادم ولی آخه زبانه و واقعا واجب


+ ما بریم که از این هفته جمعه هامون رنگ و بوی مدرسه داره... الانم از میز صبحونه در جوار 4 عضو دیگه ی خونه براتون می نویسم.

+ صبح جمعه توت بخیررر

کاش میشد منو بزنه!

مامان : کی؟! :| 

من : مسواکم!!! حال ندارم خب... کاش میشد اون بیاد منو بزنه جای اینکه من اونو بزنم

همیشه که نباید بخندیم خب...

صدای خنده ها و شوخیهامون تا دو تا ساختمون اون ور تر میرفت که تلفن زنگ خورد، همه سکوت کردیم و مامان با چند تا بله، خواهش می کنم، این چه حرفیه؟ صحبت رو تموم کرد و رو به ما گفت مهمون داریم.

مهمونی که با شنیدن اسمش واکنش اعضای خانواده این بود... مگهان بغض کرد و سکوت، خواهر گفت ما خونه نمی مونیم، برادرگفت من درس دارم مامان، بابا گفت خب خانوم میگفتی ما نیستیم، مگه قرار نبود شام بریم بیرون؟! 

مامانم حیرون و افسرده گفت نپرسید هستین یا نه، فقط گفت ما امشب میایم. میدونیم برنامه دارید پنج شنبه ها ولی میایم دیدار تازه کنیم. سه هفته ست که میگیم نیستیم واقعا زشته و با بغض و غصه و چشمای اشکی رفت تو آشپزخونه... گفت فامیل من که نیستن... کاش من بر نمی داشتم تلفنو


+ تا نیم ساعت همه در بهت و ناباوری به هم نگاه می کردن و آه می کشیدن. همیشه یکی هست که خوشیهاتون رو به ناخوشی تبدیل کنه، پس خیلی ناراحت نباشید اگه خواهر یا برادر ناسازگار دارید، در غیر اون صورت ناسازگاری به اقوام دورتر میرسه و زهر کردن لحظات به دست این عزیزان میسر میشه. 

+ دسته چک بابا روی میزه، طفلک...

+ و من چقدر بی ایمانم، بنده ی خدام رو دوست ندارم و انتظار دارم دوستم داشته باشه. هرچقدر ظالم، من حق ندارم اینقدر بی مهر باشم نسبت به اقوامم...

پس انداز ما را پس انداخت!

سالهاست بابا هیچ روزی ناهار کنارمون نیست، از 3 سالگی من تا حالا... دیشب تصمیم گرفت مرخصی بگیره و بیاد برای ناهار خونه و اینجوریاست که امروز یه ناهار دور همی آخر هفته ای خواهیم داشت. واضحه ذوق زده م؟! می خوام ساعت 2 برگردم خونه و کمتر منتظرشون بذارم:)

--- 

دیشب ماهانه م رو گرفتم و قول دادم بیشتر از 20درصدشو دست نزنم، ویرگول برام نوشته بود که بکنش 30درصد:دی یه وقت نمیری 20%کمه... گفتم نه 40تومن از ماه گذشته م دارم!!! هاها... یعنی واقعا ته ذهنم این بود که من این ماه فقط ممکنه 100 تومن خرج برام پیش بیاد که یه بار کافه رفتنه و یه کتابم که قراره بخرم و همین.

بعد از یه ساعت یادم افتاد 4 تا تولد تو این ماه دارم،جز یکیشون که هدیه ش خریداری شده و آماده ست باید از ماهانه م برای باقی هدایا پول بردارم. بعد یادم افتاد من قسط دارم و باید یکم می ریختم حالا با تاخیر باید بریزمش. هیچی دیگه با یه حساب کتاب فهمیدم اگه بتونم 20درصدشو پس انداز کنم شاهکار کردم!!! 

خلاصه که اینجوریا... هدایا نقدی و غیر نقدی هم می پذیریم حتی!:)) بلکه ضایع نشم و دست به ماهانه ی آذرم نزنم:دی

دردهایی که همیشه دردند.

از دیشب مریض شدم، صبح بهتر بودم، از یک ساعت پیش درد معده م شدت گرفته، تنم یخ زده و احساس می کنم سخت مریضم.


+ برای برنامه ریزی خوندن ترجمه قرآن، چشمم به تاریخ افتاد...چشام سیاهی رفت و فکر کردم امسال سالگرد اون روزا اصلا حال بد نشده و سقم گرفت و خودم رو چشم کردم به همین سرعت...


ارجاع به پست نوشته شده در تاریخ 6.9 سال گذشته ... لعنت بهش، تا حالا با دقت بهش نگاه نکرده بودم، 6و9 ...69... تاریخ اون روز لعنتی... اون روز برای من 69ی عجیب دردناک بود. باور کردنش سخته ولی من با زیارت عاشورا خوندن ها زنده موندم... 


قول دادم به خودم...

از امروز 5م آذر روزانه نیم ساعت ترجمه ی قرآن رو به انگلیسی بخونم. 


تا آخر ماه فقط به 20درصد ماهانه م دست بزنم. 


هر روز نیم ساعت یکی از رمان هام رو بخونم.

11

همیشه به 1 های جدا از هم حس خاصی داشتم، با امروز شد 11 روز و من همچنان منتظرم...



و ان یکاد الذین ...

دو روز پیش که روزه بودم-شب قبلش خواب دیده بودم برادرکم داره برام آواز می خونه-وقتی رسیدم خونه ساعت دور و بر چار چارو نیم بود درو برام باز کرد و تو همون چارچوب در ایستادمو  بهش گفتم میشه برام تار بزنی؟!

گفت مگهان دارم تمرینامو حل می کنم، اول بیا تو... ناهارتو بخور بعد-اینا رو با بدخلقی و اخم گفت-

گفتم نه تا تارتو نیاری نمیام تو و تازه روزه م!

لبخند ملوسی زد و رفت تارشو آورد و بوسم کرد و کشیدم تو خونه... مگی واقعا روزه ای؟ گفتم بله... 

دوید تو آشپزخونه و آب گذاشت و خودش برام چای دم کرد!!! 

نشست و یه ربع برام جان مریم زد-اسمم مریم نیستا-و پرسید کافیه مگهان؟ گفتم نه باید برام بخونی...

گفت اه مگی بی خیال و از خوندن بدم میاد و بعد گفت می دونی استاد آقای فلانی-استادش- بهم گفت حتما باید بری کلاس آواز؟! شوکه شدم گفتم راس میگی برادرک؟ گفت هوم ولی من گفتم از صدام بدم میاد و اون گفت صدات عالیه برای خوندن... یه لحظه از تصور اینکه برادرم مثل آر-ین* بتونه برام بخونه ذوق زده شدم... 

گفت تارمو میذارم همینجا جا به جاش نکنی ها، گفتم باشه و رو مبل ولو شدم و خواب و بیدار بودم، تلویزیون رو روشن کرد که اگه اذون شد بفهمیم، یهو شنیدم آیه ای که اسمم توش بود خونده شد و برادرک با ذوق گفت مگهاااان اسمت مگهان اسمت... و حس کردم عطر نون تازه تو خونه پخشه و به برادرک نگاه کردم که تو دستاش نون بود. عزیز دلم وقتی خوابم برده بود برام نون خرید و تنهایی میز افطار چید و رفت باشگاه... :) 


+ اصلا از تمام تمام این دنیا اگر سهمم همین برادر بود هم باید به پای خدام میفتادم برای شکر کردنش... 

* آر-ین از اقوام نزدیک و دوست داشتنی های منه، صدای بسیار زیبایی داره...

مگی و گربه و گریه

نمی دونم ریشه ترسم از گربه ها از کجاست ولی میدونم نباید بهم نزدیک شن... چند وقتی یه گربه ای تو چرخ ماشین بابا زندگی می کرد. شب و روز نداشتیم و همیشه بیدار بود و جیغ میزد، حالا بزرگ شده و به شدت لوس... برام عجیبه چون این گربه خونگی نیست و نباید این همه شیطون باشه. عکسی ازش ندارم متاسفانه، همیشه در حال بازی تو کوچه ست پدرسگ ... اوه نه پدر گربه! 

امروز که از کلاس بر میگشتم و به شدت گشنه بودم اومدم دیدم یه پیشی عزیزی رو مشکی خوابیده. از دور در ماشین و باز کردم بلکه با صدای دزدگیر از خواب بپره، چاره ساز نبود. در ماشینو باز کردم و کوبوندمش و پریدم عقب، در ماشین کنده شد باز پیشول تکون نخورد. دیگه نزدیک بود گریه کنم چهره م در هم و ترسیده و مغموم بود که یه پسری اومد بشینه تو ماشینش من و دید خندید، پرسید گربه رو می خوای بپرونی؟ گفتم بله!!! 

و از صدای بله گفتنم پیشول پرید و خرامان خرامان رفت رو سقف و از اون ور ماشین پرید پایین... 


حس خوب یعنی ...

نماز خونده، با روزه بری دانشگاه و سر کلاس بشینی بدون استرس و بعدشم که بپری تو کتابخونه ی دوست داشتنیت و سهم 10صفحه ی امروز باقی مونده ت رو بخونی :) 


+ اینقدر روزه تو این فصل لذت بخشه اصلا نمیفهمی چی شد که اذان گفتن:)!

+ اوصیکم به روزه در پاییز:دی ! سعی دارم هفته ای یک عدد روزه بگیرم یعنی میانگین 4 5 روزه در ماه و یه حال اساسی به بدنم بدم:) 

+ من حالم خوووبه هووورااا... این روزا میام کتابخونه ولی هیچ اتفاق جالبی نمیفته که براتون تعریفش کنم مثل اون پست:دی

+ گفتم ؟! نگفتم؟! من از دو ماه میش تا الان 5کیلو تپلی شدم که اوج گردالی شدنمه و خونواده بسیار از این بابت ذوق زده ن:) بله بله ما 52 کیلو شدیم یهو ناخبر !!!

از دانشگاه!

از پست قبل خوشم نمیاد ولی گذاشتم که بمونه بخاطر کامنت های دوست داشتنی دوستانم. خب...خب....بریم ادامه ی پست

--- 

دو هفته پیش که ارایه داشتیم و موضوع مربوط به سازمان بازنش.ستگی بود و یه سری سوال ها رو باید تا تهش پاسخ می دادیم و تحلیل میکردیم. موضوعمون کمی پیچیده بود چرا که دسترسی به آمارهای کشور نداشتیم خدا بابا رو حفظ کنه که یه سری اطلاعات دقیق داشت و کمکمون کرد خیلی.

گروه اول رو که اول آبان ارایه داشتن مورد عنایت استاد قرار گرفتن و استاد جان گفتن باید خیلی بخونید تا درس رو پاس کنید. متاسفانه بیش از نیم نمره بهتون تعلق نمیگیره، این یعنی دوستان 5.5 نمره رو همین اول کاری از دست دادن و باید خود زنی کنن تا نمره ی 14 رو ازش بگیرن. خب اگر استاد دیگه ای بود ما اهمیت نمیدادیم و فکر می کردیم قصدش ترسوندنمون باشه! مشکل اینجاست که این درس تنها با این استاد ارایه میشه و اصولا 2 3 بار بچه ها این واحد رو برمیدارن تا پاس شن!! وقتی ما ارایه دادیم فقط سر تکون می داد و همه از تعجب دهانشون باز بود که چرا هیچ توهینی! نکرد و یا ایرادی چیزی نگرفت. هفته ی بعد تر گروه دیگه ای موضوعشون لیز.ینگ بود و تا اومدن شروع کنن(با کلی عشوه کرشمه و تغییر صدا و زبون بازی و با کسب اجازه از استاد ارزشی و گرامی کارم رو آغاز می کنم:|) هیچی شروع کرد و چشمش به برگه ی زیر دستش بود. استاد گفت بشین بدم میاد برام بخونی و وقتی تسلط نداری محکم بگو من نخوندم و ارایه نمیدم... و اینجوری شد که تک تک اعضای گروه رفتن بالا و برگشتن پایین و استاد محترم گفتن فاجعه بوده و واقعا لایق دریافت نیم نمره هم نیست این ارایه و ده دقیقه بیراه گفتن به دانشجوهای امروزی... مشکل اصلی من با اساتیدی مثل ایشون اینه که باشه شما علامه خوندی، باشه قبول اصلا شما رتبه ت 5 بوده، دلیل نمیشه دانشجوهاتو تحقیر کنی بخاطر آزادی بودنشون:| یه جمله میگه، باز تکرار میکنه شما آزادی ها اصلا برای من قابل درک نیستید.شما آزادی ها اصلا... پوف... با لبخند تمسخر آمیز و آه و تکان دادن سر! 

+ این هفته باید فایل ورد اصلاح شده رو به استاد بدیم و هیچ کدوم از اون مطالبی که بابا گفته بودن تو فایل ورد نیست منتظرم که مورد عنایشون قرار بگیرم، روزه هم هستم و به شدت از استرس معده م می سوزه:| !!!


+ خلاصه اگه روزی استاد شدین اول به شعور اجتماعیتون برسین دوستان بعد سعی به تفهیم مطالب به دانشجوها داشته باشید. ما میدونیم شماها خیلی بلدین باور کنید میدونیم:| 


+ دیروز استاد عزیزم، که خیلی خیلی احساس خوبی بهشون دارم و حس میکنم تنها دلیل اینکه حس بهتری به رشته م دارن ایشونن صدام کردن و یک سری حرفهای خیلی دلنشین زدن که من اصلا منتظر شنیدنشون نبودم، چون من دانشجوی آرومی هستم و هیچ کس اصلا نمی شناستم تو کلاس!!! 


دلم گرفته... امروز دلم می خواست مثل خیلی ها دوس پسرم می اومد دنبالم منو میبرد دانشگاه و برم می گردوند. 

نزدیک ظهر دلم خواست می اومد دنبالم و دوتایی می رفتیم یه ناهار خوب می خوردیم و حرفای خوب میزدیم و میرفتیم بلوار انزلی... 

+ خدا رو شکر همه ی اینا زودگذره و من میدونم نه مال دوست پسر دار شدنم و نه مال همسر شدن... من مال تنها بودنم،خودخواهیم روز به روز بیشتر میشه و این یعنی بعیده بتونم کسی رو شریک دقایقم کنم. 


بعدا نوشت: تذکر داده شده که اتفاقا تنهاییتو دوس نداری اگه داشتی دلتنگ نمیشدی و اینا:-" فکر کنم حق با شماست!!! :|