-
خونواده
1402/04/04 10:52
من از اونام که خیلی دغدغهی خونواده دارم، اصلا همینم باعث میشد با پسر درگیر شم همین که خیلی خیلی خیلی زمان برای خونوادهش میذاره… و منم تا حدودی همینطورم(نه به حد و اندازهی پسر، از دید من اون خیلی بیشتر از حد ظرفیتش مسئولیت خونواده رو به عهده گرفته!) نگرانی همیشهم این بود که چه وقتی برای هم داریم پس؟ ساعت کاری هر دو...
-
اگر از زخم دل پرسی، برایش مرهمی بستم…
1402/04/04 01:31
از تجربههای جدید… از روزای عجیب و پیچیده و درهم… بنویسم که یادم بمونه؟ یا همون بهتر که یادم نمونه؟ مامان چند ساعت دیگه عمل داره و من نتونستم تو مراسم سوم باباش شرکت کنم. جاش صبح که بیدار شدم رفتم گلفروشیایی که دیشب باهاشون حرف زده بودم رو نگاه کردم و به یکی که حسم مثبتتر بود گل سفارش دادم برای مراسم سوم باباش…...
-
برای بابایی که قسمت نبود هیچوقت در جایگاه عروس باهاش همکلام شم…
1402/03/30 22:31
خوب بخوابی باباش، خوب بخوابی مرد آروم و دوستداشتنی… تا ابد یادم میمونه که هر بار تو راه بودیم زنگ میزدی که زنجیر چرخ داری؟ تا ابد یادم میمونه که باعث شدی یه عالم کتابهای خوب تو کتابخونهمون باشه… کاش بتونم یه روزی جات برم مکه و آرزوت رو برآورده کنم… یه زندگی دیگه تموم شد…… به همین سختی و آسونی دوستت داشتم، واقعا...
-
[ بدون عنوان ]
1402/03/27 05:52
داره دو ماه میشه از وقتی که اون اتفاق برای بابای پسر افتاده و طفلی هنوز تو شرایط خیلی بد تو بیمارستانه… نمیدونم حق دارم از پسر ناراحت باشم یا نه اما احساس میکنم نمیتونه چند مشکل رو با هم مدیریت کنه. طبیعتا این اتفاق خیلی بد بوده و من این رو میفهمم خودم رو جاش میذارم و میتونم درک کنم چقدر دردناکه… اما آیا تو تجربههای...
-
درد دل
1402/03/20 03:33
تو روزایی که خیلی سختم بود این زندگی به یکی از دوستام پول قرض دادم، تو روزایی که خیلی خیلی خیلی سختم شده بود زندگی… حتی یه پیام نداد حالم رو بپرسه، با اینکه در جریان بود چه روزایی رو میگذرونم. واقعا چطور برای دوستی که اونقدر هوات رو داشته اینجوری بیمعرفتی میکنی؟ نکردی یه پیام بدی که حالت از شنیدن غصههام بد نشه؟...
-
[ بدون عنوان ]
1402/03/13 23:30
Money Heist رو باید ببینم… + از کارهای شروع کرده و نصفه رها کرده + تا دلتون بخواد از اینا تو کارنامهم دارم.
-
همه مکالماتمون شده نقل همین خبرای بد
1402/03/07 02:01
زنگ میزنه بهم میگه ببینمت؟ میگم ۱۲ شب؟ اخمالو گوشی رو قطع میکنم. دیرتر دوباره خودم بهش زنگ میزنم، صداش گرفتهست. میگم چرا صدات اینجوریه؟ میگه بابا حالش بدتر شده….. + همچنان من آدم بشو نیستم، کاش بداخلاقی نمیکردم و کاش زود قطع نمیکردم و کاش و کاش و کاش… + خوابم نمیبره و استرس دارم که امشب تا صبح اتفاقی بیفته + چقدر...
-
لذت شنیدن حرفهای خیلی ساده
1402/03/05 18:21
کتاب رو بر میدارم و میشینم روی مبل و بازش میکنم، صفحه اول کتاب مثل عادتی که من دارم تاریخ نوشته شده، باید خط باباش باشه… میگم سال تولد مامانمه… ۱۳۴۸ کاش تاریخ دقیقتر بود و فقط به سال اکتفا نکرده بود. میگه بخونش برام، میخونم… بهم میگه ماهی سیاه کوچولو، همون صفحههای اولیم هنوز، میگه تویی این یه دختر کوچولوی جسور...
-
[ بدون عنوان ]
1402/03/04 21:36
زندگی رو با همین مشکلات و بالا پایینهای زیادش باید دوست داشت، خلاصه اگه ناشکری میکنم خیلی خرم + همین + ولی چای آلبالو با رفیق خیلی قدیمی چه میچسبه… + اون میدونی که یه طرفش به گلسار میخوره و یه طرفش پیربازار هست، کی فکرش رو میکنه یکی باشه از اونجا خاطره داشته باشه؟ من دارم
-
نتیجهی مبهمنویسی و نصفه نیمه ناله کردن
1402/03/02 00:11
امروز که اومدم تو وبلاگم به طرز عجیبی شوکه شدم، تعداد کامنتا خیلی بیشتر از تصورم بود و اکثرا خصوصی… ممنونم ازتون بچهها، یکی از خوبیهای کامنتاتون این بود که من فهمیدم با مبهم نوشتن چه ماجرای ناجوری ساختم… احتمال میدم خیلیاتون برداشتتون همین بوده باشه، پس بهتر دیدم واضح بنویسم از مشکلم… دوستای قشنگم، مشکل من اصلا...
-
قزوین باید تا همیشه شهر خاطرههای خوبمون میموند…
1402/02/26 04:50
چه روزای عجیبی رو از سر میگذرونیم ما آدما… حدود ۱۸ روزه که منتظریم به هوش بیاد و اما انگار قرار نیست این اتفاق بیفته، چه مرگهای عجیبی، چند وقته همش تو ذهنمه که نکنه برم سفر و بمیرم، خونوادهم چه گناهی دارن آخه؟ دلم بیشتر از هر وقت دیگهای به حال پسر میسوزه، هیچوقت تصور نمیکردم به این زودیا اینقدر خسته و غمگین...
-
[ بدون عنوان ]
1402/02/16 11:15
دلم میخواد بیام اینجا و خبر خوب بدم، اما حداقل میتونم بگم هنوز خبر خوبی نیست، ممنونم که دعا میکنید و ممنونم که بهم خبر میدین یادمین و دلتون پیشمه و غصهم رو میخورید… دوست ندارم ناراحتتون کنم ولی انگار هر بار قراره اتفاق خوبی برام بیفته یه اتفاق بد بزرگ قبلش میفته که کلا نذاره اتفاق خوب رو تجربه کنم یا حداقل انرژی...
-
[ بدون عنوان ]
1402/02/16 11:08
-
[ بدون عنوان ]
1402/02/11 23:29
یه بار تو حرفاش بهم گفته بود پیشرفت رو توی چه چیزی میبینی؟ پیشرفت مالی؟ همین کافی بود که برم خونه و بهش فکر کنم، خیلی غیرمستقیم و کوتاه ازم یه سوال بین حرفامون پرسیده بود ولی دوست خوب کارش رو بلده… من از اون روز هروقت ذهنم درگیر این میشه که چرا نتونستم خونه بخرم، چرا نتونستم ماشینم رو بهتر کنم و الخ، یاد حرفش میفتم و...
-
که امشب و خوبیهاتون رو تا همیشه یادم بمونه، امشب برام طعم شیرموز توتفرنگی میداد.
1402/02/11 03:12
بریم تهران؟ نریم تهران؟ برام مهمه پریسا رو ببینم اگه بریم. نه دوست دارم با هماهنگی بریم، من نمیام. شب با شوهر خواهر تو شهر میچرخیم و صحبت میکنیم، خوبه، صحبتکردن آدما رو به هم نزدیک میکنه حتی اگه به هر دلیلی از هم دور شده باشن صبح کتونیم رو با دقت میشورم،یه دور با دست و بعد میندازمش تو ماشین، دلشوره دارم، به...
-
[ بدون عنوان ]
1402/01/15 03:23
-
[ بدون عنوان ]
1402/01/13 13:25
فراموش کردن یه صحنههایی از زندگی واقعا سخته… + مثل حس دیدن اون عکسای تولد و مثل حس دیدن اون عکسای شب یلدای سه نفره ۵ سال پیش… دردناکه + اما خوب میشم یه روزی، قول دادم به خودم
-
کافه پیانو
1402/01/07 06:21
پیاده میرم سمت فروشگاهی که به دلیلی منو یاد یه آدم از گذشتهها میندازه… یک ساعت مونده به افطار، مطمئنم نمیبینمش و همینطور میشه، اما قلبم تند میزنه خیلی تند… میدونم یه روزی میاد که با دردهام کنار میام. مطمئنم… آدمی به امید زندهست دیگه ———- احساس آدمای معتاد رو دارم، همه چیز خوب و مرتبه، من دلم آرومه اما… یه چیزی...
-
عیدی گرفتن خیلی میچسبه حتی تو سی و دو سالگی
1402/01/03 06:58
من همیشه عاشق عید و عاشق ماه رمضون بودم، این دو تا مقارن شدن با هم و به فال نیک گرفتمش ولی خب ترجیح میدادم دور از هم باشن که دو بار در دو زمان مختلف خوشحالی رو تجربه کنم! عید دیدنی رو دوست دارم ولی چند ساله که نه عید دیدنی میریم و نه کسی میاد، چند سالم هست که هی عزاداریم البته و اینم بیتاثیر نبوده تو کم شدن رفت و...
-
[ بدون عنوان ]
1402/01/03 06:49
هنوزم عاشق ماهرمضونم، هنوزم…
-
مشاوره و این روزای من
1401/12/08 02:36
صبح بدون خوردن صبحونه از ساعت ۹ میرم کارگاه، کار و کار و کار… هنرجو داریم و شکر خدا هنرجوی خوبی هم هست، نه کنجکاوه، نه شلوغه و نه اونقدر بیانرژی که آدم خوابش بگیره… بعد از تموم شدن کلاس سفارش رو تحویل میدیم و بعد نماز و یه ناهار عجلهای حدود ساعت ۶ غروب! و راهی سالن میشم، میرم برای پدیکور، هیچ یادم نبوده که نوبتای...
-
[ بدون عنوان ]
1401/11/29 23:59
باورم نمیشه، ۵ سال گذشت به سرعت برق و باد… + ۵ صبح بود. + متاسفم اما باید بگم دلم برای اون روزا تنگ شده، آدم وقتی با الانش حالش خوب باشه که انقدر دلتنگ گذشتهها نمیشه، میشه؟ + شات اختصاصی + ممیزی + و خیلی چیزای دیگه…
-
نامهها…
1401/11/23 13:58
یکی دو روز پیش هیچکار مفیدی نکردم جز خوندن، یکی از کتابایی که خوندم هم ماجرا داشت البته، اینجوری بود که کلا یک الی دو روز فرصت داشتم بخونمش. روز اولی که شروع کردم به باز کردنش اصلا قصد نداشتم بخونم فقط تصمیمم این بود که ببینم محتواش چیه(قصد تورق داشتم فقط به قول دوستان!)، اما به نظرم خوب اومد و تا نصف شب به خوندنش...
-
سی و دو سال ناقابل:)
1401/11/13 14:56
سی و یک سالگی قرار بود سال سفرهای بیشتر باشه، سال بیخیالی باشه و آخرش هم سال تصمیمهای بزرگ… اما نبود اونطوری که باید، راضیام از خودم با شرایطی که بود و تو روزای سختی که تصمیم گرفتن برای سفر حتی چند ساعته هم برام سخت بود(بنا به دلایل شخصی) اما چند باری اینور و اونور رفتم، مشهد و تهران و زنجان و یه سفر خارجی… اما...
-
[ بدون عنوان ]
1401/05/14 03:27
چند دقیقه قبل از اکسپایر شدن استوری(به قول خودش) براش نوشتم من رشتی هستم و اگر سوالی هست میتونم جواب بدم. فکر میکنم یه آدم اون سر دنیاست در حالیکه میاد و مینویسه من رشت هستم و اگر پیشنهادی دارید ممنون میشم بگید. مینویسم تقریبا پیشنهادی ندارم و حدس میزنم به همچین آدمی پیشنهاد دادن احتمالا کار سخت و البته...
-
دوستیها، دوستیهای عمیق و دوستیهای خیلی عمیق
1401/05/14 03:13
همین.
-
سلام به ادامهدهندهی بحثها تا سر حد مرگ
1401/03/21 03:52
از صفات حسنهم بخوام نام ببرم که پایانی براش نیست، ولی یکی از زیباترین کارایی که اخیرا میکنم اینه که تا یه بحثی داره تموم میشه یه بشکه نفت میریزم تا دوباره دعوا شعلهور شه! ته ماجرا هم همش شاکیام که اه، روزام داره به دلخوری میگذره و حیف و حیف و صدحیف از این روزا که داره به دلخوری میگذره + خاک تو سرم نکنن که یه قطره...
-
یه مناسبت قشنگم بسازیم برای خودمون تو خرداد
1401/03/17 05:46
سالها بعد برای بچهش تعریف میکنم “هفده خرداد بود که دختر بزرگ خونه رو عروس کردیم و رفت:)” + هیجان دارم برای عروس کردن دختره، اصلا فکر نمیکردم استرس و هیجان داشته باشم اما انگار منم آررره:)
-
یه روزی آخرین بارمون بود، یه روزی آخرین روز خوشمون بود…
1401/02/31 02:31
اومدم زنجان… اونم درست تو روزایی که باید باشم و کلی کار دارم. + صبح میریم بیرون، چه دلم برای اینجا تنگ شده بود… روزای نوجوونیم سالی دو سه بار میاومدیم برای کار بابا، چقدر زندگیم تغییر کرده، چقدر تغییر کرده + کاش خدا وقتی میخواست شرایط رو این همه تغییر بده از آدم میپرسید کمربندتو سفت بستی؟ آمادهای براش؟ لا و لوی...
-
باید ازت بپرسم که سالگرد اولین دیدارمون رو یادت میاد؟
1401/02/20 05:24
فکر کن که یه روزی دوستی اینجا برات کامنت گذاشته، چند سال پیش؟ ۷سال؟ آره احتمالا… حالا بعد اون سالها تو اتاقش خوابیدی، صبح با صداش بیدار میشی اینجوری که میگه “بیدار شین مگی جون!” هیچوقت نفهمیدم چرا همیشه اینجوری و با احترام حرف میزنه، فقط میدونم این دختر خیلی خیلی خودشه… خیلی خودشه و من رسما به خودم افتخار میکنم که...