اومدم زنجان…
اونم درست تو روزایی که باید باشم و کلی کار دارم.
+ صبح میریم بیرون، چه دلم برای اینجا تنگ شده بود… روزای نوجوونیم سالی دو سه بار میاومدیم برای کار بابا، چقدر زندگیم تغییر کرده، چقدر تغییر کرده
+ کاش خدا وقتی میخواست شرایط رو این همه تغییر بده از آدم میپرسید کمربندتو سفت بستی؟ آمادهای براش؟ لا و لوی این مسیر پر پیچ و خم، وسط این باد و طوفان یه وقت از پا در نیای… یه وقت نیفتی اون ته مهای دره…
+ من که له شدم تو این مسیر، کاش یه کاری کنی برام، حیف نیست با اون همه مرام نیای دستی به سر و صورتم بکشی؟ حیف نیست دستمو نمیگیری بلندم کنی؟ واقعا جز تو کی میتونه نجاتمون بده… هوم؟
چرا پاکیدی عروسی جات و
چقدر قشنگ با خدا حرف میزنی
من خیلی وقته نتونستم اینجوری باهاش حرف بزنم
چه فایده فکر میکنم اونم مثل خیلیا به حرفام گوش نمیکنه…
گاهی حس میکنم آب تو هاون میکوبم
محکم باش دختر
سعی میکنم