-
تهران
1401/02/20 05:11
میخوام با یه سری کلمه در مورد سفر آخرم به تهران و روزایی که خونه دوستم بود بنویسم. شاید حسش بود و یه چیزایی نوشتم اما الان نیست و دلمم نمیخواد یادم بره:) صبح/پاساژ آرن/تراول ماگ نسپرسو/آش رشته تهرانی/ماه رمضون/ذوق/آلبالو پلو/پریسا/خوشمزه/ماست موسیر/چای/هوبی/حلوا/اتاقش/خاطره/مرور خاطره/صبح/توچال/گرما/تشنگی/ماه...
-
آخرین نفری که در بهشت ملاقات میکنید.
1401/01/27 07:03
اسم اولین کتابی بود که تو فروردین شروع و تمومش کردم و نوشتم یادم بمونه که کتاب خوبی بود. از کتاب: “ ما زخمهایمان را بیشتر از التیامهایمان میپذیریم، همهی ما روزی که آسیب دیدهایم را دقیقا به خاطر داریم، اما چه کسی زمانی که زخمهایش کمرنگ شدهاند را بخاطر دارد؟”
-
لحظههای زندگی ما آدم معمولیا
1401/01/27 06:52
دوازده ساعت پیش همین موقع، کمتر از دو ساعت مونده به اذان و ما رسیدیم لاهیجان… با خودم دفتر بردم، دفتر قدیمی(قدمت دفتر بر میگرده به وقتی که من نبودم یا یک ساله بودم) دلم خواسته حرف بزنیم و در مورد برنامههامون توش بنویسیم. به خودم قول دادم بعد مدتها بهم خوش بگذره، سر چیزای الکی اخم و تخم(!)نکنم. قدم میزنیم، تو شهر کتاب...
-
تا کجا خوندیم؟ تا فصل گیلاس عاشق
1401/01/17 05:36
در ادامهی برنامهی دو نفرهمون، امشبم رفتیم پارک… نشستیم، کتاب خوندیم برای هم، مردم رو نگاه کردیم و البته که چای هم خوردیم. یه ساعت بعد افطار میریم و تا ۱۲ هم عموما تو پارک میمونیم، خدا رو شکر اصلا هم احساس ناامنی نداره:) به فال نیک میگیرم دو روز پشت هم وقت خالی کردن برای تفریح مورد علاقهم رو، امیدوارم بتونم هر هفته...
-
همون دوستم که یه روزی از دل دنیای مجازی کشیدمش بیرون و شد یکی از حقیقیترینها
1401/01/16 07:29
حس وقتی رو داشتم که ۲۴ ساله بودم، بهش گفتم دیگه وقتی ازش حرف میزنم هیچ حسی ندارم، حتی ازش ناراحت نیستم برای یهویی رفتنش… واقعا نیستم. واقعا… ساعت ۱۰ شب قرار گذاشتیم بریم پارک، یه فلاسک کوچیک یه نفره براش خریدم امسال، این شبا که میریم بیرون برام چای دم میکنه و میاره، چقدر میچسبه… چای املش یا لاهیجانه نمیدونم، هرچی که...
-
[ بدون عنوان ]
1400/12/28 04:15
رفاقتمون چندین ساله شده و با اینکه کم میبینمت اما چه خوشحالم که دوستمی… رابطه گذشت و البته مراقبت میخواد، آفرین بهمون بابت همه روزایی که لا به لای همهی مشغلهها برای هم وقت گذاشتیم. + قول میدم امسال یه سفر خوب دو نفره بریم، قول میدم:) + چوپان عاقل بازیگوشم… + احتمالا اینجا رو نمیخونی اما دوست داشتم بعد این سالا حسی...
-
سلام از مگهان:) شما بخونید مگان
1400/12/18 12:22
سلام به خونهی گرم و خلوتم… حس آدمی رو دارم که بعد چندین ماه دوری برگشته به خونهش، هی از یادآوری خاطرات این وبلاگ لبخند پت و پهن میشینه رو لبم:) هنوز اسمم رو با غلطی که توش هست دوست دارم، میدونید دیگه این اسم تو ترجمهی کتاب پرنده خارزار اینجوری نوشته شده بود و بعد من دوستش داشتم و تصمیم گرفتم مگهان باشم نه مگان از...
-
صبح رو با مکالمات استرسدهنده شروع نکنیم ~_~
1400/09/26 10:24
- نمیترسی؟ + از چی؟ - از اینکه به این سبک زندگی جدا از هم اما با یاد هم عادت کرده باشیم؟ + …
-
جانستان، کابلستان…
1400/06/17 02:52
علاقهم به افغانستان بر میگرده به سالها پیش، یادم هست که همیشه از آرزوی سفر به افغانستان میگفتم، تصور دیدن سرزمینی که مردمش هم زبونتن باید خیلی هیجانانگیز باشه… وقتی کتاب جانستان کابلستان رو خوندم تقریبا مطمئن شدم هیچوقت آرزوم برآورده نمیشه، من واقعا میخواستم که برم افغانستان و میدونستم این آرزو محاله… همین چند وقت...
-
[ بدون عنوان ]
1400/06/10 02:30
-
[ بدون عنوان ]
1400/05/23 03:49
ولی به نظرم باید خیلی سال پیش ازدواج میکردم...
-
Giving a second thought
1400/05/12 03:54
درست وقتی همهچی داره درست پیش میره شک میکنم به درست بودنش... واقعا من و پسر آدمای هم هستیم؟ تو خوب بودنش شکی ندارم، اما واقعا من براش خوبم؟ و اون برای من؟ + وقتی باهاش صحبت میکنم تمرکزش رو حرفام نیست و بعدش از چیزی حرف میزنه که ربطی به حرفم نداره و این میتونه رسما دیوونهم کنه + بهم میگه گاهی شک میکنم که با هم...
-
[ بدون عنوان ]
1400/05/11 02:39
——— همش همش و همش صدای روزبه بمانی تو گوشمه... “رفیقام میگن بسه بیچاره بعد پشتم میگن طفلی حق داره... “ ——— + من برگشتم و نمیدونم چرا اصلا این مدت نبودم، چم بود آخه؟:دی
-
ذهن ریخت و پاش
1400/03/30 02:29
۱. در کمال ناباوری تو همین کرونا رفتم مشهد و برگشتم. ۲. پسر بخیههاش رو کشید و کمکم میتونه بره سر کار(عجیبه اما بیشتر از چیزی که فکر میکردیم اذیت شد و زخمشم هنوز خوب نشده) ۳. سعی میکنم دلمو با چیزای کوچولوی دور و برم خوش کنم، موفقم بودم تا حدی ۴. تقریبا میتونم ادعا کنم قلق پسر دستم اومده تو اکثر امور، ولی هنوز بلد...
-
درد دل
1400/03/16 21:02
امروز لازم بود یکی باشه که دل بده به دلم و غم روز تعطیلی از نوع شهادت رو بشوره ببره ولی نبود کسی، نداشتم کسی رو... + من از اونام که روزای تعطیل رو خیلی کم دوست دارم.
-
وقتی حالت خوب شه و بریم که باغ چای رو نشونت بدم.
1400/03/13 05:22
امروز از بیمارستان مرخص شد و از ۱۰تا جملهای که گفته بعد عمل ۱۲تاش ابراز ناراحتی از درد وحشتناکشه، نمیدونم طبیعیه یا نه... فقط میدونم اصلا نازنازی نیست و این حجم از ابراز درد برای پسر که اهل نق نق نیست غیر عادیه امروز بعد مدتها با رفیق جانم رفتیم فومن، تجربهی عجیب و جالبی بود. بدون اینکه عذاب وجدان داشته باشم حق...
-
جا مانده در قدیم
1400/03/09 05:16
یه قرآن قدیمی حداقل مال ۴۰ ۵۰ سال پیش از بین وسایل پیدا کردم و با خودم آوردم خونه، با چشمای متعجب در حالیکه در رو قفل میکرد پرسید اینو از کجا پیدا کردی؟ ... بوی کاغذهای قدیمی و نم گرفته هم میتونه از جذابیتهای اون خونهی قدیمی باشه، خونهای که حدود ۴۰ سال پیش ساخته شد و هیچوقت صاحبش توش ساکن نشد و همچنان خالی از...
-
مگی و بهار سی سالگیش...
1400/03/06 04:16
قلبم تندتر از همیشه میزنه و با خودم فکر میکنم از کی اضطراب مداوم دوباره به زندگیم برگشت؟ حالم خوبه فقط گاهی قلبم تندتر میزنه و همین سه هفته پیش چنین روزی مادرجون هنوز زنده بود، تو خونهی خودش رو تختی که آهنی و سفید بود، با سرم و تجهیزات... حالا اما جای بهتریه، میدونم اونجا هم بهش خوش میگذره چون خدا بیامرز همیشه بلد...
-
زندگی معمولی ما آدمها
1400/02/11 05:50
قبل افطار از خونه میزنم بیرون، به اطرافم با دقت بیشتری نگاه میکنم. میرم سمت شهرداری چون پسر همون حوالی منتظرمه... قدم میزنم، به اطرافم نگاه میکنم. یه آقایی از دستفروشی که زیر کتابخونه ملی بساطش رو پهن کرده میپرسه آقا... لباس عروس فروشی کدوموره؟ دستفروش مسلط جواب میده همین خیابون شیک یکی دو تا هست. آقا جواب میده...
-
ماه رمضون قشنگم
1400/01/29 03:11
اولین ماه رمضون عمرم بود که با مریضی شروع کردم و هنوز نتونستم حتی یه روزه بگیرم و هیچی از احساس خوبش رو درک نکردم. یاد خاطرات میافتم و گاهی واقعا تعجب میکنم از خودم، از شرایط و از رابطهی کش اومدهم با پسر... پارسال همین روزا بود که میرفتیم دنبال مدل کابینت و امدیاف و کمدای اتاق و ... هیچکدوم اونی نشد که...
-
[ بدون عنوان ]
1399/12/28 23:47
مدتها بود کلید نکرده بودم به این آهنگای امروزی... به قول این امروزیها، قفلی زدم رو آهنگ امضای سهراب پاکزاد و نمیتونم بگم چه احساسی بهم دست میده از شنیدنش * تو بمونی یا نمونی...
-
اسفند امسال باید بیشتر بخونم.
1399/12/17 18:24
حتی نمیدونم چی شد که دیگه از کتابهام ننوشتم... شاید چون کمتر از قبل وقت خوندن دارم و با نوشتن از کتاب حس میکردم اینطور به نظر میاد که من خیلی انسان اهل مطالعه و جالبی هستم، در حالیکه خب خودم میدونم اینجوری نیست. + کتابی که این روزها دارم میخونم کتاب هیپی ترجمهی امیرمهدی حقیقته کتاب رو از این رو انتخاب کردم که...
-
عصر جمعه
1399/12/15 17:31
بعضی روزا به نرم هوا سرده برای انجام یه کارایی... مثلا امروز سردتر از اونی بود که بخوام برم دندون پزشکی، انگار بدنم رطوبت گرفته بود و اصلا یجوری بودم که نباید... اما رفتم و حالا دندونهای همراهتری دارم. + دندون پزشکم فکر میکرد ۲۳ ساله باشم، به خودم که نگاه کردم دیدم چطور؟ من که بیشتر از اونی که هستم بهم میخوره... +...
-
جواب کامنتت رو اینجا دادم، رمز اسم خودته با حروف برعکس و فینگیلیش
1399/12/14 20:26
-
خبر کوتاه و نه چندان مهم
1399/11/12 16:26
امروز رسما ۳۰ ساله شدم. + ساده و بی سر و صدای اضافه
-
بابا لنگ دراز
1399/11/07 04:33
خوابم نمیبره... انگار اصلا خسته نیستم، خواستم سر و سامونی به ایمیلهام بدم... رفتم تو میل باکس و اتفاقی آخرین ایمیلهایی که برای بابالنگ دراز فرستاده بودم رو دیدم... باعث شد یک ساعت تو میل باکسم بچرخم و بخونم و بخونم. نمیدونم الان کجاست، حالش خوبه یا نه، همسر داره یا نه و یا شاید حتی بچه هم داره... ولی میدونم دلم...
-
اومدم و دیدم یه بسته دارم، از جایی که چند شب هم مهمونش بودم... خونهی آروم و پر نور دوستم
1399/11/06 23:15
براش نوشتم میدونی؟ من واقعا بعضی وقتا حسودیم میشه به خودم که این همه دوست خوب یه جا دارم. + سید، خیلی زیاد دوستت دارم... خیلی خیلی زیاد
-
[ بدون عنوان ]
1399/10/16 03:19
+ مگی شارژ ساختمون مشخص شد. همسایهها پرسیدن واحدی که خالیه ولی مالک داره باید شارژ بده؟ مدیر ساختمون گفت بله... - حالا شارژ ساختمون چقدر شد؟ + ایکس تومن... میگم دختر حالا که باید پول شارژم بدیم، بیا زودتر جمع کنیم بریم سر خونه زندگیمون * خلاصه بدونید اگر ما تصمیم گرفتیم متاهل شیم، برای یه مبلغ ناچیز پول شارژ...
-
۱۲ دی ۹۹
1399/10/13 05:14
امروز یه بخش از خریدایی که کرده بودم رسید. شبتر حرفهای جدی زدیم، بعد مدتها... حرفهای خیلی جدی پسر مصممتر از همیشه فکر میکنه انتخاب نهاییش منم... و همین
-
[ بدون عنوان ]
1399/10/10 04:00
حداقل باید بدونم اگر خوابم نبرده و اتفاقی بعد قرنها اونم خوابش نبرده و ساعت ۴صبح داریم با هم چت میکنیم در مورد چیزای بهتری حرف بزنم، یا اگر بلد نیستم ابراز احساسات کنم اقلا وسط مکالمه خیلی یهو نگم از دستشویی خونهش خوشم نمیاد و به نظرم کاشیهاش دلگیرترین کاشیهای دنیاست. + خدا رو شکر به خیر گذشت و در جواب همهی...