علاقهم به افغانستان بر میگرده به سالها پیش، یادم هست که همیشه از آرزوی سفر به افغانستان میگفتم، تصور دیدن سرزمینی که مردمش هم زبونتن باید خیلی هیجانانگیز باشه…
وقتی کتاب جانستان کابلستان رو خوندم تقریبا مطمئن شدم هیچوقت آرزوم برآورده نمیشه، من واقعا میخواستم که برم افغانستان و میدونستم این آرزو محاله…
همین چند وقت پیش یکی از دوستام گفته بود خب حالا که قراره عروس بشی(کو حالا؟!) ، ماه عسل میرین هرات؟ یا کابل؟ شاید باورتون نشه چه قندی تو دلم آب شده بود با اینکه میدونستم نمیشه…
حالا این روزا یه فشار بدی رو قلبمه و سعی میکنم اخبار رو دنبال نکنم، چون من آدم حرکتهای مجازی هم نیستم و از حس بیمصرف بودن و ناتوانی تو حل این مساله اذیت میشم.
لعنت به هر کسی که باعث درد قلبهای ما شده تو این سالها، لعنت…
چقدراین کتاب امیرخانی رودوست داشتم...
خیلی خوب بود
یک دوستی داشتم ترانه سرا بود که البته دوستی مون بعد از مدتی بهم خورد. ایشون یک مدت رفت و تصاویر و عکسهایی روی صفحهاش میگذاشت که واااقعا آدم دلش میخواست بره . ولی متاسفانه هیچ وقت افغانستان روی آرامش رو به خودش ندیده و همیشه ابرقدرتهای کثیف با سرمایهگذاری بر روی گروههای تروریستی همیشه این منطقه رو برای مردمش ناامن کردن .. از اون کارتر بگیرین تا امروز بایدن !
ای کاش روزی برسه که یک بار هم که شده بریم و افغانستان رو از نزدیک ببینیم .
سلام شماافغانستانی هستین؟
نه جانم
من هرات رو پیشنهاد می کنم ؛)
امیدوارم زودتر آرامش برگرده به افغانستان.
مرسی از شما
میفهمم… حس تلخ بدتر اینکه کاری نمیتونم بکنم… شاید دروغ نباشه که ما زن های اینجا هم، قانون بدتر از طالبان برامون ایجاد شده و نتونستیم کاری کنیم
چقدر همیشه وقتی به افغانستان و این حوالی فکر میکنم افسوس میخورم برای چیزهایی که میتوانست باشد و نیست...
واقعا واقعا
راستش حسم بهت نزدیک نیست.. فقط و فقط دلم می خواد شر اینهایی که تو یه دستشون کتاب خداست و تو دست دیگه شون اسلحه وجود نحسشون از سر مردم بی پناه کم بشه..
مرسی که نظرت رو نوشتی مائده جانم
واقعا لعنت …