مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

کافه پیانو

پیاده میرم سمت فروشگاهی که به دلیلی منو یاد یه آدم از گذشته‌ها می‌ندازه… 

یک ساعت مونده به افطار، مطمئنم نمی‌بینمش و همینطور میشه، اما قلبم تند میزنه خیلی تند… می‌دونم یه روزی میاد که با دردهام کنار میام. مطمئنم… آدمی به امید زنده‌ست دیگه

———-

احساس آدمای معتاد رو دارم، همه چیز خوب و مرتبه، من دلم آرومه اما… یه چیزی هست که نباید باشه، یه چیزی که مثل اعتیاد شده برام انگار، وقتی به ترکش فکر می‌کنم قلبم می‌گیره… چطور میشه آخه خدا؟ کاش کمکم کنی، کاش…

چطور میشه وقتی آدم کسی رو چیزی رو انقدر دوست داره مجبور به ترکش میشه؟ 

انتقام سخت زندگی از من تا امروز همین بوده شاید… بگذریم. 

———- 

چوپان تو اتاقمه، به کتابایی که تو کتابخونه‌ی کوچولوم جا نشده و کنار تختم چیدم نگاه میکنه و ازم میپرسه چرا از این کتاب دو تا داری؟ میگم نمیتونم بگم

اصرار میکنه میگم حالا بعدا بهت میگم. مامانم صدام میکنه و من بالاخره از گفتنش در میرم… اما می‌دونم که یه روزی بهش میگم چرا از اون کتاب دو تا یا حتی سه تا دارم، میگم بهش آره احتمالا… 

نظرات 2 + ارسال نظر
دل آرام 1402/01/13 ساعت 10:07

مگی پسر چی شد؟ بهم زدید؟

نه بابا
کم‌کم باید تغییر سمت بده دیگه به هم نزدیم که

توکآ 1402/01/08 ساعت 06:30

بیا و قبل از چوپیا به ما بگووو ! قول که ما بهش نگیم :))))
مگی کشنگ ، من چقدر ذوق پیج کیکی تون رو میکنم

خیلی خوبین نمیشه به این راحتیا نیست و شاید اگه یه راز داشته باشم تو زندگیم مربوط به‌ همین میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد