مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

از من، از بازار رشت و از روزهای زندگیم…

پیام میده که چه بارون ریزی می‌باره…

با عجله میرم و لباس‌هایی که شب با دیدن هوای خوب گذاشتم تو بالکن خونه خشک شن رو جمع می‌کنم، وقتی می‌رسم که بارون خیلی خیلی تند شده و لباسها هم کمی خیس شدن و باید دوباره شسته بشن!

………..

روی گاز برای مامان فیله مرغ گذاشتم بپزه، مرغ با ادویه‌ی کم و قراره آبش غذای مامان بشه و مرغش غذای ما(البته قاطی خورشت می‌کنمش)

………..

قراره عمه اینا بیان ملاقات مامان، مراسم هفتم یکی از اقواممونه و همگی رفتن مراسم، مامان خوابه براش آب انگور میگیرم و لباسهای مشکیم رو می‌پوشم و ایرپادم رو برمیدارم که میبینم شارژ نداره و یه کمی ناراحت میشم چون از دیشب تو ذهنم بوده برم پیاده‌روی تند و در حین پیاده‌روی یه پادکست خوب گوش کنم،

با خودم میگم مهم نیست، بارونه حوصله‌م سر نمیره و کتونی‌های شسته‌م رو پام میکنم و میرم از در بیرون، تا میرسم تو حیاط خونه پیام میده که من سر کوچه منتظرت هستم بیا که با هم پیاده‌روی کنیم، آی میچسبه این قرارهای کوتاه و یهویی

دیگه نیازی به ایرپاد هم ندارم و می‌تونیم از در و دیوار و هرچیزی که برامون جالبه حرف بزنیم‌(طبیعتا خبر داده بودم که اگه یه درصد تونست همراهیم کنه)

……….

به پیشنهاد من میریم حوالی بازار، چای کمرباریک تو بارون نم‌نم،شنیدن صدای مردای قدیمی بازاری و گوش کردن به مکالماتشون، یه آقا میاد از کنارمون با یه گاری رد شه، هم جا تنگه و هم یه کم وزن بارش زیاده بلافاصله به آقای حدود ۶۰ ساله میاد کمکش و بهش میگه دیر بامویی امروز(دیر اومدی امروز)… آقای صاب‌گاری انگار یه کمی هم ناراحته با سر تاییدش میکنه، آقاهه که اومده کمکش در جواب میگه ولی اجور سب هیچکی نشتی(اینجور سیب هیچ‌کی نداشت!) بوشو که تره بازار ببه(برو که برات بازار خوب باشه یا همچین چیزی) دلم برای مکالمه‌شون میره، چقدر همدلی قشنگه چقدر… امیدوارم سیب‌هایی که شبیهش تو بازار نبود رو زود و خوب فروخته باشه

………..

با یه جعبه شیرینی بر میگردیم سمت خونه، دوباره بارون خیلی شدید شده و خیس خیسمون کرده جعبه شیرینی تقریبا داره به خمیر تبدیل میشه که میگیرمش زیر شالم، میرسیم به کوچه و میرسیم به بن‌بست خونه‌مون در رو به سختی باز میکنم، دستام پره با جعبه شیرینی و توت‌فرنگی…

میریم تو حیاطمون دوتایی، بهش گیاه شفلرای تو حیاط رو نشون میدم و میگم دیدی درخت شده؟ تا طبقه دو و تا پنجره اتاق من رسیده و میگه نه! واقعا این همش از همون گیاهه؟! ندیده بودم تا حالا چنین چیزی

خدافظی می‌کنیم و آروم کلید میندازم و میرم تو، مامان بیداره و منتظرم نشسته به محض دیدنم میگه که همش آب مرغ رو خورده و هم آبمیوه‌ای که براش گرفتم… یه آخیش از ته دل میگم و میرم تو آشپزخونه که میوه و شیرینی رو بچینم تو ظرف و منتظر اومدن مهمونا شم:)

………..

شب بعد رفتن مهمونا با خواهرم میرم کارگاه و تا دم صبح اونجاییم، وقتی میام تو تختم که روز شده و پست اتفاقای امروز رو می‌نویسم، دلم خوشه که روزای بهتری میاد و اون روزا من کمتر کار می‌کنم، بیشتر زندگی می‌کنم، با خودم فکر می‌کنم که زندگی هنوزم خیلی خیلی قشنگه و چقدر حیفه که من قشنگیاش رو نبینم، به خودم قول میدم بیشتر تو نوت گوشیم از خوبی‌های زندگیم بنویسم و سعی کنم اتفاق‌های کوچیک خوب رو برای خودم پررنگ‌تر کنم:)

نظرات 9 + ارسال نظر
یادداشت های روزمرگی 1402/04/19 ساعت 10:38

بلاگ اسکای نصف کامنتمو خورده!
آره شاید... من از تو یه تصویر تو ذهنم دارم که کنار باغچه نشستی و عکس انداختی.:) احتمالا همون باعث شده که اینطور فکر کنم.

ببین من متوجه شدم که احیانا اگه از ایموجی گوشی استفاده کنی کامنتت یا نمیاد یا نصفه میاد احتمال میدم برای این باشه
اوممم… الان متوجه شدم درست یادته
ولی اون باغچه تو حیاط خونه‌مون نیست یه باغ کوچولوئه حوالی رشت و من اسمش رو گذاشتم باغچه

سین 1402/04/18 ساعت 16:27

آپارتمانم تو شمال حال میده.رشت باشه حالا آپارتمان یا خونه حیاط دارش مهم نیست.اراده کنی میری بازار گردی.واااای عاشقشم.
من الان دیگه ایران نیستم.خونوادم همون اطراف تهرانن هنوز.همون شلوغی و آدما از همه جای ایران

امیدوارم زودی بیای و مهمونم باشی سین عزیز
بیای و اراده کنیم بریم وسط شهر بچرخیم
هرجا هستی خوشحال و سلامت باشی عزیزم

یادداشت های روزمرگی 1402/04/17 ساعت 19:58

شکر که حالت خوبه نسبتا و امید که مستدام باشه.
مگی من چرا فکر میکردم خونه تون ویلاییه؟؟

ممنونم دختر مهربونم
نمی‌دونم که! چرا این فکر رو می‌کردی آیا؟
خونه‌مون ویلایی نیست ولی فقط خودمون توش ساکنیم شاید چیزی در این مورد نوشته بودم و باعث شده بود چنین فکری کنی

نگار 1402/04/16 ساعت 01:21 http://Neli2026.blogfa.com

مگی قشنگ مهربونم... چه خوب نوشتی این پست رو.. آخ که یاد اون روزها افتادم که طفل کوچیکی بودم که عاشق وبلاگ و قلمت شده بود:))

نگار مهربونم، یادش بخیر واقعا گرچه چیزی نداشت که عاشقش بشی ولی یاد کوچیک بودن و جوون بودنمون بخیر

مِلیـ ـچَک (بریدا) 1402/04/15 ساعت 08:19

الهی که روز به روز اتفاقای قشنگ زندگیت بیشتر بشه مگی عزیزم

مرسی عزیزم

سپیده 1402/04/14 ساعت 14:21

مگ پسر حالش چطوره با مرگ پدر کنار اومده
مامان خوبه
کاش میشد ی روز بیام تو خونه شما و ببریم بازار و برام ترجمه کنی چی میگن من عاشق شعرایی هستم که دستفروشا و مغازه دارهای تو بازار رشت میخونن اصلا تکراری نمیشه هیچ وقت

عزیزم خوبه، بالاخره اتفاق تلخی بوده و زمان بدی هم بوده باید فرصت داشته باشه تا بهتر شه
عزیزم، واقعا کاش میتونستم دعوت کنم ازتون
و کاش اونقدر نزدیک بودین که میشد بیاین

محدثه 1402/04/14 ساعت 08:27

پاراگراف آخر چقدر قشنگ بود… یجا یاد میگیریم تو کار کردن هم قشنگ زندگی کنیم… مگی برای حال خوشت خیلی خوشحالم… امیدوارم هر روز بهترین قسمتت بشه… میتونی ایمیلت برام تو اینستا بذاری؟

عزیز دلم
واقعیت اینه من عاشق کارمم ولی انگار مسئولیت‌های زندگیم بیشتر از ظرفیتمه باید رو خودم کار کنم

همینجا میذارم چون وی‌پی‌انم چند روزه خیلی سخت وصل میشه اگه وصل شه اونجا هم میذارم

lvl4r2i@yahoo.com

سین 1402/04/14 ساعت 06:20

سلام مگی
خوش بحالت ک تو شمال زندگی میکنی.تو ی خونه حیاط دار ک گیاه هم توش هست. میری بازار همه شمالی میحرفن.همیشه آرزوم بود ک شده ی سال حدقل شمال زندگی کنم.ولی هیچ وقت نشد. اصالتن شمالی هستیم ولی خب از شانس ما بابام اومد اطراف تهران برای کار. از همه جای ایران اونجا بودن.همه هم قشر پایین.شلوغ.بدون دارو درخت.آدمای با فرهنگ پایین.اصلن دوستش نداشتم
تو شمال تقریبن همه یکدستن.شمالین
بارونای یهوویی شمال.آخی
یارم ک هست کنارت
از اینا لذت ببر.زندگیت آرزوی من بوده عزیزم

سلام عزیزم
اول اینکه منم خوشحالم اینجا زندگی میکنم و خیلی خیلی احساس آرامش دارم از زندگی تو شهرم
ولی ولی، خونه ما حیاط نداره ما تو یه آپارتمان وسطای شهر زندگی میکنیم و یه باغچه کوچولو داریم و پارکینگ فکر کنم یجوری نوشتم که به نظر اومد حیاط خوب و بزرگی داریم
امیدوارم خودت بتونی جایی باشی که توش احساس خوب داری، خودت هنوزم با خونواده و همون اطراف تهرانی؟

عابر 1402/04/13 ساعت 22:56

آخ آخ از اون پارگراف گیلکی نوشتنت، پدرم که فوت کرد هر روز دلم برای یه چیزی تنگ میشد یه روز برای اینکه دیگه هیچوقت گیلکی حرف زدن رو نمیشنوم گریه کردم ، من توی خیابون که میرم اگه بفهمم دونفر گیلکی صحبت میکنند پشتشون راه میرم تا یک کم بشنوم .

چه تجربه‌ی تلخیه از دست دادن یه آدم و در ادامه هزاران چیزی که آدم رو یادش میندازه و …
امیدوارم با دوریشون کنار اومده باشی، اگه دور نیستید بیاید این‌ورا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد