مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

تابستونی که سی و دو ساله بودم…

اینجا نیستم و نمی‌دونم چرا نیستم. اتفاق جدید زیاد افتاده اما حتی نوشتن ازشون هم برام سخته… چند بار اومدم و یه چیزایی نوشتم و پاک کردم، نگران میشم که کسی بخونه و فکر کنه دلش میخواسته تو موقعیت من باشه… دنیا اونقدر سختی داره که دوست ندارم با نوشتن از رسیدن به هدف‌های ساده‌م باعث سختی بیشترش شم. در واقع اگه بخوام صادق باشم باید بگم برام پیش اومده که یکی مثلا از خریدن خونه‌ نوشته و براش واقعا از ته دلم خوشحال شدم، اما به این فکر کردم که آیا من بدون حمایت میتونم هرگز مالک یه خونه باشم؟ میبینید خیلی بی‌اهمیته و از دید من اینجوریه که داشتن فقط یه سقف برای زندگی کافیه ولی وقتی کسی از خرید خونه می‌نویسه ناخودآگاه خودم رو مقایسه می‌کنم و حتی گاهی خودم رو سرزنش می‌کنم که نمیتونم مالک خونه‌ای باشم، یا وقتی کسی از سفرش می‌نویسه و خصوصا میدونم با پولای خودش و تلاش خودش رفته یه سفر دور بهش ابدا حسودی نمی‌کنم، اما باعث میشه فکر کنم که خیلی از همه‌چیز عقب موندم و بهم یادآوری میشه با درآمد و کاری که دارم نمیتونم یه سفر به اون خوبی برم. 

خلاصه این همه نوشتم که بگم نگرانم خودمم باعث این اتفاق تو ذهن کسی بشم، اما چون اخیرا از بدبختی‌های و سختی‌هام نوشتم لازم میبینم که اینم بگم…


اینکه بالاخره تاریخ خواستگاری رو با هم انتخاب کردیم، اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم خریدهای خونه رو شروع کنیم. من چند تا چیز کوچولو از قبل خریده بودم البته… مثل توستر و کتری‌‌برقی و یه ست قابلمه:) اما خیلی وقته خرید کردن رو متوقف کرده بودم! 

بالاخره من ماشینم رو فروختم و روزی که بخشی از پولش رو گرفتم خبر رسید میتونم ماشین دیگه‌ای رو قسطی بخرم، البته با کلی داستان و فروش یکی دو تا سکه که تو این چند وقت با کلی تلاش خریده بودم. هنوز مطمئن نیستم خریدن ماشین نهایی شده باشه اما حداقل مطمئنم ماشین قبلی رو تو این اوضاع که بازار انقدر راکده فروختم. 


این بین یه اتفاق باعث شد بیشتر به پسر! نامزد فعلی و احتمالا همسر آینده افتخار کنم. نه اینکه حرف از موفقیتی چیزی بوده باشه نه… فقط جایی من نیاز به کمکش داشتم و بدون اینکه حتی بخواد فکر کنه و تصمیم بگیره اومد و با همکاریش ماجرا اونجوری که دوست داشتم پیش رفت و ایشالا به زودی نتیجه‌ش رو میبینیم. 


دقیقا همین روزا بود که با پسر رابطه‌م جدی شده بود، احتمالا اصلا تعریف نکردم براتون ولی رابطه‌ی ما مجازی بود و تا مدتی فقط در حد حرف‌های خیلی عادی و کتاب و رستوران و اینا بود، مثلا راجع به اولین پیتزایی که خورده بودیم حرف میزدیم آخه که چه تباه بودیم:دی 

بعد من اون زمان خیلی دلم بابالنگ‌درازم رو می‌خواست، همونی که برای هم مرتب ایمیل می‌فرستادیم و یهو انگار دود شد و رفت تو هوا، البته خداحافظی کردیم اما من باز انتظار نداشتم بعد خدافظی اینجوری ناپیدا شه… بگذریم. خب من با خودم فکر کرده بودم این گزینه دنبال چیزی که پسرای دیگه هستن نیست و اصلا نمی‌خواد من رو تبدیل به دوست‌دختر کنه پس میتونه رفیق ایمیلی‌م بمونه… 


بهش ایمیل یا شاید پیام دادم، توضیح دادم چی دوست دارم و چی دوست ندارم، گفتم چت کردن رو دوست ندارم و الی آخر… بعد مدتی انتظار دیدم نه، این ایمیل بده نیست:( و گاهی همچنان بهم پیام میده، دیگه یادم نیست چی شد که وقتی به شهریور رسیدیم رابطه‌مون نزدیک‌تر شده بود، بدون اینکه بخوایم یا حداقل بدون اینکه من بخوام. الان از شرایط راضی‌ام و عموما به همه پیشنهاد میدم وقتی از کسی حس بدی نمی‌گیرید بهش فرصت بدید شاید با گذشت کمی زمان احساستون فرق کنه و حتی ازش حس خوب بگیرید. شاید فکر درستی نباشه ولی من این رو تو رابطه با پسر تجربه کردم دیگه… 


روزا دارن تند و تند می‌گذرن و من فقط به باشگاه رفتن و سر کار رفتن و با دوستام قرار گذاشتن می‌رسم، تقریبا فعلا هیچ قدمی برای شروع زندگی بر نداشتم، آیا نباید هیجان و ذوق بیشتری داشته باشم؟ چی بگم… به نظر میاد تو این امر آدم با ذوقی هم نیستم، میام و باز از این روزا که روزای تصمیم‌های متفاوتی هستن می‌نویسم.



نظرات 21 + ارسال نظر
امین 1402/06/21 ساعت 21:22

مبارکه
۳۳ساله البته

من متولد بهمن ۱۳۶۹ هستم، ۳۲ سال و چند ماهمه

بهسا 1402/06/21 ساعت 08:59

جان جان جان...
قرقررررقررر
پ.ن: جشن نگیری؟ مگه دست خودته؟ هنوزم شاکیم جشن خواهر رو از دست دادم میگیری ایشالا.. منم میام و کلی ذوقت می کنم

بهسای قشنگم فعلا تو بیا رشت آخه

والا من که هیچ‌وقت اهل جشن و اینا نبودم بابا خیلی هم کم جمعیتیم و همه افسرده و اینا هیچ‌کس حالی بهش نیست بیاد عروسی والا
باید همون جشن خواهرم رو می‌اومدی دیگه

مریم 1402/06/19 ساعت 07:24

مگی جان تبریک میگم . برایت آرزوی خوشبختی میکنم . برامون بیشتر بنویس. عشقتان مانا و جاودان باشه

خیلی ممنون و چشم

نون 1402/06/18 ساعت 14:57

مگی جونم تو که چیزی از داشته هات ننوشتی جدیدا
یک چیز که به چشمم اومد در نوشته هات این بود که به نظر بالغ تر شدی بزرگ شدی این عالیه
مراقب خودت باش

نظر لطفته عزیزم امیدوارم اینجوری که میگید باشم

چه نگاه مهربانانه ای :)
ولی خب زندگی همه بالا و پایین داره
چه خوب تونستید ماشین رو بفروشید واقعا اوضاع کساده...ماشین جدید هم مبارکه
امیدوارم خواستگاری و باقی مراسمات به خوبی و روال پیش بره

ممنون نسترن عزیز
مرسی که توجه نشون دادی به دغدغه‌م و مرسی از دعای خیرت عزیزم

نگار 1402/06/17 ساعت 02:46 http://Neli2026.blogfa.com

مگی جونم
کلی کلی کلی انرژی خوب برای تو

خیلی ممنون نگار مهربونم

توکآ 1402/06/17 ساعت 01:42

اول اینکه خداروشکر که اون آرامش بعد از طوفان زودتر آمد
دوم اینکه چقدر موافقم باهات که منم هیچ وقت این تبدیل شدن به دوست دختر باب میلم نبود البته زندگی ما کوچولو موچولو ها متفاوته ولی من هیچ وقت آدم این حرفا نبودم و دلیل این ازدواجی شدنمم همین بود طاقت نیوردم و گفتم زودی به خانواده
سوم اینکه لطفاً بیشتر بنویس ، بیشتر عکس به اشتراک بذار اینستاگرام و سوم اینکه خیلی دوستت دارم
خوشحالم مگی که هیچ وقت قصد ازدواج نداشت داره عروس میشه

زینب 1402/06/16 ساعت 22:16

نگفتم
حتی منم بابالنگ درازتو دوست داشتم
یعنی الان کجاست و چه میکنه

دوستت دارم
واقعا یعنی الان کجاست و چه میکنه؟ کاش امکانش بود به طریقی بفهمم

زینب 1402/06/16 ساعت 22:15

مگی تو روزای واقعا سختی داشتی
آدم بعد از سختیا دیگه از اونجور ذوق بچه گانه نداره و اتفاقا خردمندانه است ذوقش
همینطوری که تو هستی الان

مبارکت باشه
همه چیز آروم آروم روی روال می افته و همه ی تکه های پازل میرن سرجاشون
تو کارت درسته

زینب نازنینم خدا میدونه چقدر ازت حس خوب و انرژی خوب میگیرم
خدا حفظت کنه برام
ایشالا ایشالا خدا از دهنت بشنوه

سلام مگهان جانم. همیشه خوش خبر باشی.
ایشالا زندگی همون مسیری رو بره که دوست داری عزیزم.
ایشالا بهترین‌ها برات رقم بخوره دختر خوش‌قلب.

رهی 1402/06/16 ساعت 16:51

مگی عزیزم بهت تبریک میگم گرچه شاید من جات بودم از تاریخ خواستگاری نمیگفتم که هربار دقیق از چیزی مینویسم یه اتفاق ناجوری میفته
امید برای تو این نشه

مگی کاش بیشتر می‌نوشتی

اتفاقا منم تجربه مشابهی دارم، اما احساس می‌کنم لازمه که بنویسم و یا دست خودم نیست اینجا رو جایی میدونم که وقتی تصمیم مهمی میگیرم باید دوستامم بدونن

ایشالا کائنات نمیشنون چشم سعی می‌کنم بیشتر بنویسم

آویشن 1402/06/16 ساعت 02:36 http://Dittany.blogsky.com

به به ، خیلی بهت تبریک میگم هم بابت تعویض ماشین هم بابت خواستگاری.
امیدوارم شرایط همونجوری که خودت دوست داری پیش بره و به زودی خبر عروسی رو هم به ما بدی .
آخی مگی کوچولوی ما عروس شد

ممنونم آویش مهربونم برای همه چیز
بابا مگی کوچولو هنوز عروس نشده که نهایتا یه خواستگاریه که بعدشم قراره نامزد بمونیم باز
من یه کمی تنبلم کلا

مهر 1402/06/16 ساعت 01:36 https://mehrooooo.blogsky.com/

اخی بابالنگ درازت یادش یه خیر واسم خیلی مبهم بود !
خوبه که روزها افتادن تو روال و آرومن

مهر جان کلا مبهم ازش می‌نوشتم، ولی یه رفیق ایمیلی بود که هیچ‌وقت همدیگه رو ندیدیم
آره شکر خدا به نظرم روزای بهتری هستن این روزام مرسی از اینکه هستی و برام کامنت میذاری

خیلی قشنگ دارن می شن روزهای نارنجی تون که
تبریک عزیز دلم

سرن قشنگم
خیلی خیلی ازت ممنونم امیدوارم لبات لو خندون و دلت رو شاد ببینم همیشه

الهام 1402/06/15 ساعت 20:28

مگی عزیز سلام
براتون خوشبختی فراوون و دلخوشی همیشگی آرزو میکنم.

خیلی ساله که میخونمت (سال ۹۴ فکر کنم:) و الان پاراگراف اول نوشته رو که دیدم، فهمیدم قضاوتم از مهربونی و خوبیت چقدر درست بوده. خوب خوب باشی همیشه

الهام عزیز سلام
چقدر ازت ممنونم که برام نوشتی و البته امیدوارم واقعا انسان مهربونی باشم و ممنونم که حس خوبت رو برام نوشتی

بازم ممنون از همراهیت

مبینا 1402/06/15 ساعت 18:44

خیلی مبارکه .بهترین ها رو واستون ارزومندم .

خیلی ممنون منم بهترینا رو برای شما میخوام

یادداشت های روزمرگی 1402/06/15 ساعت 10:18

مگی جان سلام. خیلی جمع و جور بهت بگم همه حس هایی که تجربه کردی و می کنی کاملا طبیعیه.. خیلی سخت نگیر به خودت و بیخیال نشخوارهای فکریت باش که بخش زیادیش بیهوده است. البته یکی باید پیدا بشه این توصیه رو به خودم کنه ها. :)

قربونت برم ممنونم
همه سعی‌م رو میکنم که سخت نگیرم ولی میترسم واقعا با نوشتن باعث ناامیدی دوستام بشم
مرسی که بهم یادآوری کردی

خواننده خاموش 1402/06/15 ساعت 09:17

سلام مگی جان ارزوهای قشنگت و اتفاقات قشنگ زندگیت برقرار باشن.و با پسر خوشبخت باشی.
ببخشید من تازگیا خیلی خنگ شدم ، یعنی پسر ،همون بابا لنگ دراز بوده و نمیدونستی؟

سلام عزیزم
خیلی ممنون از شما و مهربونیتون
خنگ چرا؟ احتمالا من بد نوشتم، نه ایشون همشهری من هستن و بابالنگ‌دراز یه دوست ایمیلی راه دور بود فقط نوشتم که هدفم از ارتباط با این آدم این بود که بشه یکی مثل بابالنگ دراز برام که نشد

آسمان 1402/06/14 ساعت 20:10 http://avare.blog.ir

مگی.... خوشحالم برات
اتفاقای خوب همینجور پشت هم ردیف بشن برات
بیا و بنویس از جزییات این روزات
بعدا خیلی کیف میده خوندنشون هااااا
" الان از شرایط راضی‌ام و عموما به همه پیشنهاد میدم وقتی از کسی حس بدی نمی‌گیرید بهش فرصت بدید شاید با گذشت کمی زمان احساستون فرق کنه و حتی ازش حس خوب بگیرید."
این قسمت نوشتتو دوست داشتم. انگار داری تو چشای من نگاه میکنی و اینو برای این روزای من گفتی! همش بهم نشونه میدینااااا

آسمان جانم مرسی مرسی
نمیدونم راستش حس می‌کنم شاید خوندنش برای خودم جالب باشه ولی برای بقیه چی حس معذب بودن دارم یه کمی

من که واقعا برام اینطور بوده و از تصمیمم راضی هستم امیدوارم برای تو هم اتفاقای خوبی در راه باشه

بهمون خبر بده تو هم از این روزات، الان میام بخونم ببینم چیا شده

هانی 1402/06/14 ساعت 15:23

خوشحالم که حداقل به روایت این پست زندگیت رو به جلوئه.

مرسی هانی
چقدر خوبه که آدمای واقعی و خیلی امن زندگیت تو وبلاگت باشن

خانوم ف 1402/06/14 ساعت 15:10

روزای خوب همراه با کلی خنده و شوخی همدلی و همراهی برای تو و پسر گلمون ارزومندم .

اخ جون عروسی
بالخره به جایی قراره دعوت شم

مچکرم خانوم ف
نمیدونم چی بگم بهت، غر بزنم که وبلاگ رو ترکوندی؟


نمیخوام ناامیدت کنماااا ولی احتمال داره اصلا جشن نگیریم به چند دلیل یکیش اینه که تازه ۴۰م بابای پسر شده دیگه یه کمی سخته به این زودی جشن گرفتن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد