آبان بود و ما بودیم و روزهایی که قراره بیشتر با هم باشیم…

 چشم‌هام رو می‌بندم و به سال دیگه فکر می‌کنم، عمیقاً احساس رضایت می‌کنم از روزایی که می‌گذرونم و هیچ عجله‌ای برای رسیدن به‌ روزهای متاهلی ندارم، در عین حال مشتاقم که تجربه‌ش کنم و می‌دونم درس‌های زیادی برام خواهد داشت. به خودم قول دادم که از روزهام لذت ببرم و تو رو هم شریک لحظه‌های خوبم کنم.

+ امروز خونه‌ی خونواده‌ی همسر خواهرم بودیم، مادرشوهر و پدرشوهرش که البته فامیلمون بودن از قبل… مثل همیشه خوش گذشت. هم من خیلی دوستشون دارم و هم اونا بی‌نهایت بهم لطف دارن و مدام ازم تعریف می‌کنن و شرمنده‌م می‌کنن… وقتی رسیدیم همگی پرسیدن پس کو پسر؟! بازم که تنهایی و این اولین موقعیتی بود که جایی بودم و سراغت رو می‌گرفتن، حس جالب و عجیبی بود:) اما من همچنان از موقعیتی که توشم خوشحالم و دوست ندارم تا قبل ازدواج هر جا میری باشم و هر جا میرم باشی… :)

+ امروز تولد خواهرت بود و اولین هدیه‌ی مشترک زندگیمون رو خریدیم.