مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

69 تا 96

گفته بودم که مادرم متولد سال 69میلادی ست؟ گفته بودم که 9م ماه شهریور که 6مین ماه است به دنیا آمده؟

گفته بودم که خودم متولد سال 69شمسی هستم؟ 

اینها هیچ گفته بودم این عدد لعنتی عدد شانس من است؟ مثلا روزی که برای آزمون کاملا نامربوطی خودم را آماده می کردم ابدا فکر نمی کردم شماره ی صندلیم 69باشد. نتیجه ی آزمون به طرز عجیب و غریبی بهتر از تصورم بود، امروز فهمیدم به طرز عجیبی چند چیز دیگر ربط به 6 و 9 دارند و فهمیدم شماره موبایلم هم 96 دارد و فهمیدم آن روز کذایی به ظاهر بد که اتفاقات وحشتناک زندگیم را رقم زد هم 6م ماه 9م بود، از حالا به بعد می توانم قسم بخورم این عددهای لعنتی همیشه در زندگیم در حال جولان دادنند. می توانم قسم بخورم این اعداد مال خود خودم هستند، برایم خوش شانسی می آورند حتی...


+ و گفته بودم سال 96 را هنوز نیامده خیلی دوست دارم، نه؟

+ و باید بگویم بعد از مدت ها فهمیدم یکی از عزیزترین موجودات زندگیم تاریخ تولدش 6م ماه 9است؟ هیچ وقت دقت نکرده بودم، دست خودم نیست این بازی با اعداد را دوست دارم. 

+ این پست در حالی نوشته شد که گوشیم 64درصد از شارژش باقی مانده بود. همین

از ترسهام...

روزی بیاد و کسی نباشه که بهم بگه چیچینی جذاب

روزی بیاد و کسی نباشه که بهم بگه بلبل

روزی بیاد و کسی نباشه که بهم بگه چشم مایی

روزی بیاد و کسی نباشه... 

من باشم و من... من باشم و تنهایی... 

آشتی با رادیو

رادیو تهران گوش می کنم، سوالش اینه که چه دوره ای از زندگیتون رو دوس دارید؟

پاسخ من بی درنگ همین حالاست، اگر بخوام دوران کودکی رو کنار بذارم...

جواب شما چطور:)؟


+ یه دل خوشی های کوچیکی تو زندگیم هست که هرگز نبوده و غرق لذت میشم از فکر کردن و زندگی کردن با اون دلخوشی ها

+ این روزها وقتی از خوندن کتابهام خسته میشم، روی میارم به رادیو... شنیدن آهنگ های پیش بینی نشده، صدای پر انرژی مجری های رادیو همش لذته...

از اتفاق ظاهرا ساده، از اتفاقی که نیفتاده...

احساسم بهم میگه بابالنگ دراز همکار یکی از دوستای وبلاگیمه، نمی دونم باید با اطمینان بگم یا نه... 

اما حسم اینو بهم میگه



از سری خوشحالی های دوستانه

خوشحالی یعنی این...


باید تا بهمن به انتظار بشینیم تا کتابشون چاپ و منتشر شه:) قول میدم برای کتابخون های وبلاگم یکی یه دونه از کتابشون با امضای خودشون بخرم و ارسال کنم... 

گویا چیزی به چاپ کتابشون نمونده، به همشهری های جانمم قول میدم وقتی کتابشون چاپ شد برنامه ای بذارم که اگر مایل بودن کتاب رو از دست خودشون تحویل بگیرن، خلاصه که روز اول زمستونمون به همین خوبی گذشت.


و پرسش های جودی ابوتانه

بابالنگ دراز* گفته من رو از تو وبلاگم پیدا کرده، اما یک بار خونده و دیگر هیچ وقت... 

به نظرتون ممکنه؟ چرا اینقدر سختمه باور کنم که هیچ وقت دیگه اینجا رو نخونده؟ 


* دوست مکاتبه ایمه.پن فرند، پن پال یه هرچه که شما بگین اصلا...

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

یلدای 94 متفاوت از یلداهای دیگه بود، پس از سالها ما میزبان نبودیم، گرچه از وقتی اومدیم خونه مشغول درست کردن شیرینی شدیم و هم زمان با خواهرم کار می کردیم و 6بار همزن شسته شد و دوباره استفاده شد:/ چقدر واسه هر مدل شیرینی ظرف کثیف میشه آخه... 

میهمان خونه ی مامانی بودیم که جز مامانم یه پسر داره، خونواده ی کم جمعیت ما خوش و خرم دور هم جمع بودن دیشب، مامانی به اصرار خودش برام فال حافظ باز کردم اون هم با فال حافظ جدید که خونده شده هم نبود، یوسف گمگشته ش رو برامون رو کرد حافظ و وقتی گفتم من اینو نمی خوام و خودم حافظ باز کردم این اومد. http://s6.picofile.com/file/8229237168/Screenshot_2015_12_22_10_28_00.png


دیروز بهش گفتم میبینی چه زود گذشت؟ ممکنه سال دیگه این موقع یلداییت باشه، مکث کرد و جوابی بهم داد. باعث شد آشفته شم...


+ همیشه یاد اون سالی میفتم که خواهرم گفت من واقعا به فالش اعتقادی ندارم اما باز می کنم که یادی از حافظ نیز کرده باشم، فاتحه م نمی خونم. حافظ رو باز کرد و اومد فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان:| ما:/ خواهرم:| حافظ:دی