مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

64696

رفتم وب بانو لبخند، دیدم وبش باز شده نیشم تا بناگوش باز شد، دیدم تولد حضرت محمد عزیزمون رو تبریک گفته، قند تو دلم آب شد. براش کامنت گذاشتم و اومدم کد رو بزنم، یه لحظه دهنم از تعجب باز موند. 

کد مذکور این بود.


+ 64696

اینکه لا به لای کارهای روزانه و مشغله ها وقتی برای دوست بازی و گردش پیدا نمیشه، هیچ تاثیری تو روحیه م نداره.

چون بالاخره یه زمانی برای بودن با دوستا پیدا میشه، مثلا همین امروز که دوتایی رفتیم دندونپزشکی، رادیولوژی و علی فانی گوش کردیم، سیامک عباسی هم... یا مثلا اون روز که قبل از رفتن به کلاسم و قبل از رفتن به محل کارت به سختی وقت پیدا کردیم و صبحونه مون رو با هم خوردیم. 

جالبه روزایی که با هدف خاصی میریم بیرون بیشتر تر هم خوش میگذره! تا وقتایی که با کافه نشینی وقتمون میگذره... مثلا اون روزی که رفتیم و من 5تا کتاب خریدم و بیشتر راه کشون کشون برام آوردیشون اون مسیر طولانی رو که تاکسی خور هم نیست.

اینکه با هم رفتیم تو و چیا گفتم و چیا شنیدم و چقدر سبک شدم اصلا مهم نیست، یعنی مهم هست اما خب، گفتنی نیست. اینکه تو اون مطب فسقلی نشستیم و عکس سلفی گرفتیم-به دستور تو-هم مهم نیست. ایناش مهم نیست تنها چیز مهم برای من اینه که اون آقای محترم منشی از بین اون همه مراجعین!!! چرا منو انتخاب کرد برای پرسیدن اون سوال:/ ؟

بله سوال اینجاست که چرا فقط من و چرا حتی از تو نپرسید:| 

پول رو که پرداخت کردم و رفتیم نشستیم اون ته سالن دیدم آقا داد میزنن خانوم ر! لطفا تشریف بیارید و رفتم آروم و یواشکی-فریاد زد ولی با لحن خجالت زده-ازم پرسید باردارین؟!؟! -فعل مثبت بود انگار منتظر بود بگم چرا هستم-و آب دهنمو قورت دادم گفتم نه و وقتی برگشتم رفیق جانم له شده بود از خنده...اینشم مهم نیست تازه...

مهم اینه که من یادمه 15سالگیم با سیبیل و ابرو رفته بودم رادیولوژی، منشی ازم پرسید باردار نیستین؟! خب اینو کجای دلم بذارم من آخه... خب بنده ی خدا اگه باردارم باشم با این ابرو و سیبیل همون بهتر که بچه نگون بختم سقط شه اصلا! آخه واقعا با خودشون چی فک می کنن اینا:))؟! 


+ هدفگزاری-ذ؟-بعدی خدا بخواد گرفتن عکس 3×4 می باشد و انشالله بعدتر رفتن به دندانپزشکی! اینطور هدفمند زندگی می کنیم ما دو تا یعنی

Moonhead

اپلیکیشن هدفون رو دانلود کنید، تو گوشیتون داشته باشید. 

امروز رفتم یه آهنگ انتخاب کنم و دم رفتنم گوش کنم، مونهد رو دیدم، آهنگ کام درد... گوش کردم و لایک هم کردم. 


بهتره از اول بد باشیم.

دو روزه دارم فکر می کنم کاف، کاری رو با من کرد که من با پریا کردم. 

رابطه ی خوب مداوم، همیشه بودن، هواش رو داشتن و بعد یهو جاخالی دادن... درست وقتی احساس می کرد که لازمه بیشتر از همیشه مورد توجه باشه جاخالی دادم و رفتم. حالا درست وقتی که لازم بود هوامو داشته باشه و آرومم کنه بخاطر سوءتفاهم ها و کم محلیش، جاخالی داد و رفت...

حال پریا رو خوب می فهمم و دلم می خواد برم تا شهرشون و بغلش کنم و بگم واقعا بعد جاخالی دادن من چقد تنها شدی؟! 


+ حالا که یکی شبیه خودم پیدا شده و اون ماجرا رو سرم آورده...بیشتر از خودم متنفر شدم و فکر می کنم ای کاش از اول بد بودیم. اینجوری بعد جاخالی دادنمون کسی نمیفتاد و نمیشکست.

نقطه نارنجی قلبش، که حالا سبز بود.

بعد از ماهها تلاش موفق شده بود خودش را به حرم امام برساند، از همان روزهای گرفتار شدنش قصد داشت از امامش بخواهد مهرش را از دلش بیرون کند. 

به ضریح چشم دوخت، اشکهایش جاری شد، هیچ تغییری در حالت چهره ش دیده نمی شد مردانه اشک می ریخت و خیره به جلو نگاه می کرد و اشک ها آرام آرام روی گونه ش سر می خورد. آنجا بود دعا کرد که مهرش از دلش بیرون برود، دعا کرد و اشک ریخت و حاجتش را گرفت. هرگز از امامش چیز مشخصی نخواسته بود در سه دهه ی عمرش، حالا رفته بود که بخواهد، دلش آرام گرفت و از امامش خواست اگر خیر از یاد بردن است، کمکش کند و اگر نه مهرش را در دلش دو چندان کند، روزی که باید از امامش خداحافظی می کرد آرام آرام قدم زد، به منطقه ی خوب شهر رسید، انگار از دلش بیرون رفته بود. تمام دیروز و پریروز را یک بار حتی یادش نکرده بود، چند ساعت به پرواز برگشتش نمانده بود، حالا دیگر انگار هرگز اویی نبوده، از اول نبوده... او از دلش رفته بود.

با نگاه کردن به ویترین مغازه چشم هایش برق زد، دقیقه ای بعد خودش را جلوی صندوق فروشگاه دید با بسته ای که برای او خریده بود. همان اویی که دیگر نبود، که انگار از اول نبود...که انگار هرگز نبود،حالا دوباره در دلش جان تازه گرفته بود، نمی دانست این مهر دو چندان شده را مدیون امام رضاست یا مدیون دل دیوانه اش...

فقط می دانست وقتی سوار هواپیما شد، مهر او در دلش صد چندان شده بود، مهر او، همان اویی که به مدت دو روز انگار از اول نبود، که هرگز نبود...فقط می دانست که گران ترین سوغاتی خریداری شده از آن اوست و فقط می دانست که او نارنجی ترین نقطه ی قلبش شده، فقط می دانست نارنجی رنگ مورد علاقه ی اوست و فقط می دانست که... هیچ، دیگر هیچ نمی دانست. 


+ و در هواپیما به آهنگ مورد علاقه ی اویش گوش کرد، به آهنگ مورد علاقه ی خودش... و این اولین سفر تنهایی او بود که دلیلش تنها یک نقطه ی نارنجی در قلبش بود، که حالا آن نقطه نارنجی تر از پیش، در دلش سبز بود. 

+ اویش سر در گم است، می دانی؟

 

  ادامه مطلب ...

برای پرتقالم


" در زمستان صبر باید طالب نوروز را..." 


+ پرتقال باشی و بهاری؟ با عقل جور در میاید مگر؟

دستم به حلقه ی در دل با تو داده بودم...

رویای صادقی در جام عاشقی

لیلای کاملی، اتمام عاقلی... 


+ برای شباهنگ، فاطمه و دیگر علیرضا قربانی گوش کنان... حتی اگر هم پیش تر گوش دادین، باز گوش کنیدش.

+ جام عاشقیhttp://dl.pop-music.ir/music/Alireza%20Ghorbani%20-%20Jaan%20Asheghi.mp3

+ این آهنگ بی وقفه داره از ظهر تا حالا پلی میشه

وقتی لازمه از مگی دور شی و تبدیل شی به خانم میم.ر دختر آقای فلانی

صداهای قشنگتون رو دارم دوستان، ازتون ممنونم. اما فرصت نکردم پستی بذارم و حتی انرژیش رو نداشتم که خودم چیزی بخونم، باید موکولش کنم به یک وقت بهتر، چند تا از بچه ها خواهش کرده بودن بذارم برای اسفند، شاید همین کارو کردم، در ضمن چقدر شماها صداهای زیبایی دارید. متعجب شدم حقیقتا...

روزهای عجیب و غریبی در حال گذره، تغییرات بزرگی که آماده نبودم براشون، انگار یهو وسط بازی های کودکانه م کشیده باشنم کنار و بهم گفته باشن دیگه وقت بازی نیست و حالا باید لباس های بزرگونه تنت کنی و خانومانه رفتار کنی و باید از قالب مگی در بیای و بشی میم دنیای واقعی... زمزمه هایی به گوشت می رسه که یادآور لزوم بزرگ شدنته و تو هی در خودت فرو میری و هر روز چند واژه ی کلیدی رو به سر رسیدت اضافه می کنی، واژه ها یادت میندازن این روزات چطور می گذره...

بحرانها همیشه با هم هجوم میارن، چرا واقعا؟


+ دلم برای مگی کوچولو تنگ میشه، میدونم که خیلی دلم براش تنگ میشه، برای خودم ماهها تنهایی رو تجویز کردم. فکر کنم جواب بده:)


چغندرم که باشی دلتنگت می شوند.

یه وقتایی حتی دلم برای اون چغندری که تو تبریز، تو تاکسی جا گذاشتمم تنگ میشه، اون وقت اون دلش برا من تنگ نمیشه؟


+ چغندرم نشدیم...

از خونه می نویسم.

امروز یکی از روزهای خوب روزگار بود که با تمام وجود حس می کردم مفیدم، جلسه کلاس زبان برادرک بود و به عنوان اولیاش رفتم و گفت پراجکت پسر عالی بود و تو کارهای تیمی شگفت انگیزه!-همین واژه رو به کار برد معلمش-هم گروهی هاش هیچ کاری انجام نداده بودن اما با رضایت کامل از طرف اونا هم کار کرد و بعد اسم 4نفرو غیر از خودش نوشت و در انتها بهشون تذکر داد که اینجوری پیش بره دیگه هیچ کس دوست نداره باهاتون هم گروه شه و سعی کرد ارشادشون کنه:دی 

معلمش در عجب بود از آرامش و خونسردی برادرک و رفتار عاقلانه ش! 

-- 

از امروز شروع کردیم به کارتون دیدن و به انتخاب برادرک فعلا تن تن می بینیم، هرجا رو متوجه نمیشه بر میگرده منو نگاه می کنه و با حرکت سر و ابرو ازم می خواد که بهش توضیح بدم. بهش میگم لطفا صحبت کن، میگه اوکی But let me tell you sth in Farsi ، میگم نوچ و میگه Okay I found my Answer Maggie :D نمی دونم چطور باید مجابش کنم به صحبت کردن، فعلا بهتره اذیتش نکنم و بذارم راحت باشه

--

بابا از زیارت مشهد برگشت امروز و وقتی رفتم بغلش احساس کردم و دلم می خواست تا ابد تو آغوشش بمونم، ما از اینایی نیستیم که دم به دقیقه بریم همو به آغوش بکشیم، بعد سفرها و به مناسبت ها این کارو می کنیم، همه ی اعضای خونواده با هم صمیمی هستن و همه به هم تو میگن و از هر دری با هم صحبت می کنن اما سر محبت کردن انگار شرم و حیای خاصی بینمون وجود داره. عجیبه واقعا و البته من عادت کردم و جو حاکم رو دوست دارم.

-- 

امروز از دور و بر 6 شروع کردیم به آشپزی و هر کدوم یه چیزی پختیم و رفتیم خونه ی مادربزرگ پدری و تا الان پیشش بودیم. گاهی چقدر دلم برای مادربزرگم و کنایه هاش تنگ میشه؛) چند حرف عجیب غریب زد و وقتی برگشتم دیدم مامانم داره براش میوه پوست می کنه و با تمام وجود بهش محبت کلامی می کنه خجالت کشیدم از خودم، ما هیچ کدوم به مادرم نرفتیم، چرا؟

--

اینم پای سیب من و خواهرم که نصف کاراشو اون کرد و نصفشو من، ولی خدا رو شکر نه شیرین بود و نه کم شیرین-آشپز که دو تا شه یا شور میشه یا بی نمک!؟- نه خیرم ما امتحان کردیم و اینطوری نشد؛)

می خوانمت ز حفظ...