دو روزه دارم فکر می کنم کاف، کاری رو با من کرد که من با پریا کردم.
رابطه ی خوب مداوم، همیشه بودن، هواش رو داشتن و بعد یهو جاخالی دادن... درست وقتی احساس می کرد که لازمه بیشتر از همیشه مورد توجه باشه جاخالی دادم و رفتم. حالا درست وقتی که لازم بود هوامو داشته باشه و آرومم کنه بخاطر سوءتفاهم ها و کم محلیش، جاخالی داد و رفت...
حال پریا رو خوب می فهمم و دلم می خواد برم تا شهرشون و بغلش کنم و بگم واقعا بعد جاخالی دادن من چقد تنها شدی؟!
+ حالا که یکی شبیه خودم پیدا شده و اون ماجرا رو سرم آورده...بیشتر از خودم متنفر شدم و فکر می کنم ای کاش از اول بد بودیم. اینجوری بعد جاخالی دادنمون کسی نمیفتاد و نمیشکست.
یه راه بهتر اینه که از آخر خوب باشیم.
اینم میشه!!! ولی خب طرف خیلی باید صبور باشه تا آخرشو ببینه آخه
من میگم بهتره از اول خودمون باشیم، نه اینکه از اول خوب باشیم یا بد باشیم.
من از اول خودم بودم، فقط زیاد انرژی گذاشتم براش
دوستمم زیاد انرژی گذاشت، حالا خسته ش شده حتما
فکر درستیه. به نظر من آدم نباید بیش از حد توانش خوب باشه، یه حدی از محبت رو به بقیه داشته باشه که بتونه همیشه حفظش کنه.
خیلی خوب گفتی هوم! خیلی...من دقیقا بیش از حد توانم خوب بودم برای پریا
خیلی بیشتر
سلام مگهان جان
از وبلاگ هانی عزیز اینجا رسیدم
خوب اینجا یه مشکلی هست!
آدمای خوب نمیتونن بد باشن
چه از اولش چه از بعدش !
حتی اگه بخوان هم نمیتونن ....
مگی جواب خصوصیه من و ندادی






دادم کهههه...
درباره خواهرزاده هم گفتم خییییییییلیی خیلی ماشالا زیباست.
میام باز میگم ندایی
اگه راهی برای ارتباط دوباره هست از پس جبرانش برمیای..
فالکنر توی مرثیه ای برای راهب نوشته: گذشته نمی میرد. حتا نمی گذرد...
اما به نظرم گاهی باید بی خیال نقل قول ایشون بشیم و به خودمون و آینده فکر کنیم. حتا زمان "حال" هم نه. فقط آینده...
منظورم اینه عذاب وجدان گذشته رو نداشته باش, زیر فشار "حال" هم کم نیار. فقط برو. برو. برو...