مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

و من همیشه منتظرم...

گفتم قبلا هم، من از بچگی همیشه عادت داشتم منتظر باشم، برای رسیدن به هرچیز... حتی یه آبنبات، چون یادم نداده بودن در خواست کنم، منم منتظر می موندم تا یه روزی صدام کنن و بگن بیا مگی این آبنبات مال تو... همیشه عادت داشتم که بابام تو راه باشه و مامانم چشم به راه، بابا عادت نداره شب جایی جز خونه باشه و از وقتی یادم میاد چون آدم نگرانی بود شبها رو باید بر میگشت خونه، مگر اینکه کارش تو یه روز تموم نمیشد که خیلی به ندرت پیش می اومد، شبا تا دیر وقت تو تخت منتظرش می موندم و وقتی صدای توقف ماشین می اومد می پریدم و در رو براش باز می کردم. اون زمانا موبایل نبود، تا وقتی تو جاده بود هیچ خبری از هم نداشتیم و وقتی می رسید همه یه نفس راحت می کشیدیم و زنده می شدیم انگار...

مامانم میرفت دانشگاه، حالا من 4 5 سالم بود، من منتظرم می موندم، خونه ی مامانیم منتظر می موندم تا مادرم بیاد، درسامو تنها نمی خوندم، نمازمم، دوس داشتم بیاد که با خودش بخونم، که با هم بریم خونه و تو راه واسش خاطره بگم... بعدتر یاد گرفتم ما باید منتظر بمونیم، تا اینکه بهمون یه چیز خوشحال کننده بدن، بعد از مدتی خودم رو دیدم که همیشه منتظرم، که حتی وقتی هر پنج نفر کنار هم نشستیم من باز به عادت همیشه منتظرم... حالا همه دور هم بودیم و من باز منتظر بودم، منتظر کسی که اصلا نبوده، منتظر چیزی که هرگز نبوده و این انتظار کشیدن حالا انگار جزیی از من شده...


+ داشتم به دوستم می گفتم من اصلا تصور اینکه طرف مقابلم همیشه و همه جا پیشم باشه اذیتم می کنه، من دوس دارم 6 روز باشه، 4روز نباشه... یا مثلا نصف روزای یک ماه رو باشه و باقیش رو بره دنبال نون حلال، بهم گفت تو دیوونه شدی و اون حق داره که برای همیشه تو خونه ش باشه. فکر کردم اگر روزی رفتم مشاوره باید اینم باهاش در میون بذارم، من نمی خواستم اینجوری باشم، اما از بس همیشه بودم و همیشه نبودن عادت کردم به منتظر بودن... حس رسیدن بعدش خیلی حالم رو خوب می کنه و اگه یکی همیشه باشه، اون حس خوب چی میشه پس؟


+ وقتی بهش گفته بودم اینو یادمه واقعا ازم دلگیر و ناراحت شده بود. گفته بود اشتباه می کنم و این فاصله باعث دور شدن میشه و احتمالا فکر کرده بود چون دوستش ندارم می خوام گاهی باشه و گاهی نه... احتمالا نمی فهمید که من چقدر عادت کردم به این انتظار همیشگی... 


به خوشمزگی همون آره

بعضیا صداهای خوبی دارن، بعضی ها لحن خوبی و بعضی انرژی داره صداشون... 

من با هیچ کدوم از اون گروه های بالا کاری ندارم، حرف من اون دسته ی خاصین که خوشمزه حرف میزنن، نه اینکه فکر کنید حرفای بامزه میزنن نه، فقط نوع بیان واژه هاشون عجیب خوردنیه


+ آره

+ دلم برای خواهرم تنگه... اوم... 

قهر تو آتیشمه...

قبلا اینجوری بودم که از موفقیت اطرافیانم به شدت خوشحال میشدم و با اینکه هیچ نفعی برای خودم نداشت اون اتفاق خوب و موفقیتشون، شیرینی می دادم، ذوق می کردم و همش هیجان و حس خوب داشتم تا یه مدت.

حالا که حکم انتصاب مدیریتش اومده، من فقط می تونم لبخند بزنم و بگم مبارکه... خوشحالم میشم اما هیجانی توی خوشحالیم نیست.


+ چقدر بد شدم من

+ می ترسم خدا قهرش بگیره از ناشکری هام، ولی واقعا نیاز به یه خبر خوب برای خودم دارم، این اتفاقای خوب برای دیگران خوشحالم می کنه، اما باعث میشه حس کنم دارم درجا میزنم و برای هیچی تلاش می کنم. 

+ لازم به ذکره میدونم موقعیتم از خیلی ها بهتره...

بهترین اولین دنیا

فکر کنم بهترین اولین دنیا شنیدن صدای خنده ی کسی باشه که دوسش دارین.



نههه نهههههه

از نیم ساعت پیش تا حالا عصبی، هیجان زده و شگفت زده ام!

از من به شما نصیحت با این موجودات باهوش که استادم هستن اصلا شوخی نکنید، حرفهاشون رو جدی بگیرید، چون اگر حرفی رو بزنن عملیش می کنن. ببینید من هنوووز باورم نشده، یعنی هنوز باورم نشده ها...

نشسته فایل ها رو گوش کرده، غلط هام رو به زیبایی هرچه تمام تر پیدا کرده و یه سری واژه های درست رو هم کرده قاطی اشتباهاتم کرده و آورده با خنده و غش غش داده بهم که بیا میم! گفتم که پیداشون می کنم... و واقعا باورم نمیشد چنین کاری کرده باشه یعنی اصصصلا باورم نمیشد اینطور وقتش رو تلف کنه!!! دارم مشکوک میشم کم کم... نگرانشم هستم تازه


+ نگرانم شخص مذکور اینجا رو بخونه:| 



کاش منم چشام معصوم بود...

دیوونگی با تو


+ یکی از خواننده های گرامی پیشنهاد داده بود، آهنگ دیوونگی سیامک عباسی رو گوش کنم(فکر کنم کنایه به کار استاد جان بود، که ممکنه دیوونگی کنه!). اونو که دانلود کردم اینم دانلود کردم، ممنون که باعث شدین این آهنگ رو یافت می، کنم... 


این داستان استاد قهرقهرو:|

داشت برام کتاب می خوند، نمی ذاشت بفهمم چه کتابیه و فقط می گفت کتاب مال یه نویسنده معروفه میم، منم هر شب با ذوق می رفتم تو رخت خواب و چشامو می بستم و به صداش گوش می کردم. دقت کنید، به صداش و کمی هم به داستان... به خیال خودم البته به داستان خیلی خوب گوش می کردم، تا اینکه یه شب با اخم و با قیافه ی در هم و استادانه ش! اومد گفت میم؟! بگو، هرچی از این داستان فهمیدی بگو... گفتم باشه و یه کم من من(به کسره) کردم دیدم هیچی نمی تونم بگم، نه که نفهمیده باشم اتفاقا می دونستم ماجرا چیه! اما تو بیانش مشکل داشتم، قهر کرد و کتاب و بست و گفت دیگه برات نمی خونم. مشکل تو نیستی، مشکل منم، نحوه ی خوندنمه و انتخاب غلطم، تو این کتابو دوس نداشتی و بعد اون حاضر نشد حتی یک جمله هم برام بخونه و هیچ وقت نفهمید که من بیشتر از داستان به"صداش" گوش می کردم. 


+ با توجه به داستان بالا که دیدم گفت نمی خونم و دیگه نخوند، حالا که گفته غلط هاتو پیدا می کنم، نگرانم بره و راس راسی پیدا کنه:/ ازش بر میاد نه؟!

+ میگم نظرتون چیه وقتی لیست غلطهامو آورد اعتراض ورقه بدم:| :دی¿

قرار بود یه بار گوش کنه و پاک کنه فایل رو!!!

براش یه سری فایل صوتی فرستادم، یعنی هرباری یه چیزی می خوندم و براش می فرستادم، اونم برای من می خوند. البته اون با کلی تپق!-؟- در حالیکه من اصولا بی نقص می خوندم!!!:دی  بی نقص ها... ^-^ 

میگفت اصلا اشتباه نداری تو خوندنت روان و راحت می خونی:دی

بعد مدتی که کلا دیگه خوندن براش رو گذاشتم کنار رفتم ببینم اون فایل های صوتی چیا بودن، اولی رو که پلی کردم یه اشتباه فاحش داشتم تو خوندنم، میگم فاحش یعنی فاحش ها... به خیال خودمون چقدر خوب می خوندم!!! مشکل اینجاست که من صدامو دوست ندارم، در نتیجه وقتی می خوندم براش حتی برای مرور صدای خودم رو گوش نمی کردم، خب کافی بود یکبار گوش کنم تا غلطم رو پیدا کنم. هیچی دیگه همونجا به خودم قول دادم هیچی دیگه براش نخونم، یا اگر می خونم حتما برای ویرایش!!! یک دور هم که شده به صدای خودم گوش بدم. 

اون روزی که اومد و هی گفت چه خبر؟ چه خبر؟ و روانمو پریش کرد که خبر جدید چی داری؟ حرف بزن!!! گفتم میدووونی؟! من بالاخره صدای ضبط شده ی خودمو گوش کردم و یه غلط خیلی گنده تو همون دقیقه ی اول پیدا کردم. گفت جدی؟! کجا؟ کجاااش؟بگو کجاشو اشتباه خوندی؟ هرچی اصرار کرد زیر بار نرفتم و گفتم نمی خوام بگم و گذشته بی خیالش و اینها... 

گفت میم!بهم میگی یا برم بگردم و پیداش کنم؟ گفتم نمی گم..با خنده گفت یعنی بگردم؟ خندیدم... گفت میم نذار سر دنده ی لج بیفتم و بشینم همه ی اون فایل ها رو گوش کنم و همه ی غلط هات رو لیست کنم و برات بیارم ها... به شوخی گرفتم و کلی خندیدم بهش، حالا دچار استرس شدم و میگم نکنه راس راسی بگرده و غلط هامو پیدا کنه:| 

+ از یه استاد انتظار میره که وقتشو اینجوری هدر نکنه نه؟به نظرتون ممکنه چنین کاری کنه؟! :/ من دچار استرس شدم. 

+ لعنت به دهانی که...هوووف

من نمی خوام بسوزم وقتی دلت پیشمه...

از مطب اومدن بیرون و شروع کردم به قدم زدن، احساس روزهای 21 سالگیمو داشتم، از این مطب به اون مطب، جراح ریشه، جراح لثه، فک... دیگه از یادآوری اون روزای تنهایی ناراحت نمیشم. تا آخر عمر به خودم افتخار می کنم که کسی رو همراهم نکردم و عین شیر زنها حتی بعد اون جراحی تنها برگشتم خونه، با اینکه دکترم نگران بود و حتی پیشنهاد داد یکی از منشیهاش همراهم بیاد، اما گفتم خوبم و تنها برگشتم خونه. چقدر مظلوم بودم همیشه... :) میدونم دلشون پیشم بود، اما ای کاش خودشون هم...تو دلم زمزمه می کنم"من نمی خوام بسوزم وقتی دلت پیشمه" تموم شده و حالا 4سال بزرگترم.

تو همین حال و هوا بودم که فکر کردم ای کاش از خدا می خواستم تهران بارون بباره، بعد اون نماز که لب می گزیدم و چشمام مردد بود، که چی باید بخوام ازش؟! مثلا بخوام که...و زود از ذهنم پاک می کردم خواسته م رو.

یاد حرفهایی افتادم که پرتم می کرد به گذشته های نزدیک و مهربون، همون روزی که بارون سخت می بارید. که برات خوندم و حرف زدم، که به نظرت بارون نبود و من کنار آبشار بودم، تو همین فکرها بودم که بارون شروع به باریدن کرد، اشک شوق ریختم و با لبخند تا خونه عاشقانه قدم زدم!!! 


+ مامان و خواهرم میگم تو یا تند میری و جوری میری که آدم حس می کنه مقصد خاصی داری و عجله داری یا حتی اورژانسی در کاره-دستشویی:|- ... یا اونقدر آروم و مستانه قدم بر میداری که آدم حس میکنه مجنون و عاشقی... و از هردو مدل راه رفتنم به غایت بدشون میاد.

+ قدم می زدم و هی زمزمه می کردم "چه سرنوشت خوبی...وقتی خود خدا هم، برای خوشبختیمون، پا در میونی کرده"


همه عمر چشم به راه بودم.

تا ساعت دو چشمم به در بود، فکر کردم میاد، نیومد و من هنوز منتظرم...... 


+ درسته انتظار شیرینه، ولی آخه دیگه همه ی عمر؟

حرفامو نگفته از چشام می خونی...

بهم گفت مگی نماز داره امروز بعد حمد، ده بار سوره قدر و بعد تر ...نذاشتم حرفش تموم شه و گفتم خیلی خسته م واقعا نمی تونم و بی خیال... 

اومدم نماز عصرم رو بخونم، گفتم سرچ کنم و کیفیت نماز رو ببینم، یه نیروی عجیبی داشتم انگار، شروع کردم به نماز خوندن، 42 تا سوره خوندم یعنی ولی چقدر کم طول کشید و نماز مهربونی بود. گفتم بیام سر قنوت ذکر صلوات بگم و سی تا صلوات گفتم و نماز تموم شد، بعدش نشستم سر سجاده و با خودم فکر کردم چه جالب بود که عدد سی اومد توی ذهنم.

+ هیچ چیز جز سلامتی خانواده و دوستام نخواستم...هیچ چیز و انگار مثل همیشه ذهنم خالی از هرگونه درخواستیه، انگار نه انگار که این روزا دلم خیلی چیزا هست که می خواد، من مثل همیشه می سپرم به خودش تا اتفاق های خوبی رو برام رقم بزنه.


+ امروز حالم واقعا خوش بود، واقعا...دلم نمی خواست تموم شه و احساس می کنم همین یعنی من حاجتم رو گرفتم. همین آرامش کافیه دیگه، هوم؟ احساس می کنم خدا می دونه چقدر ته دلم یه چیزایی می خواد و درک می کنه که روم نمیشه ازش چیزی بخوام.

واقعا هیچ وقت روم نشد از بابام حتی مستقیم چیزی بخوام،حالا از خدا بخوام؟! هیچ وقت نتونستم بگم پول بیشتری احتیاج دارم، یا حتی بگم چه دردی دارم...خیلی بده آدم از خداش خجالت بکشه، خیلی بده...ای کاش کمی بهتر بودم، شاید روم میشد اونجوری ازش چیزی بخوام.

+ و گل های نارنجی چادرم و پرتقالهای تازه چیده شده از باغ به دست پدرم و آب پرتقال طبیعی گرفته شده به دست مادرم و آن اتود نارنجی و آن دفترچه کوچکم و آن رو تشکی تازه کشیده شده روی تختم و حتی خود تختم و حتی شعله ی گاز هم که امروز بخاطر اسمت نارنجی می سوخت و مادر، که شاکی بود از سوخت نه چندان خوب گازش و من، من خوشحال از دیدن هر لحظه ی این رنگ، گل های پیرهنم و در آخر... آن نقطه ی نارنجی سبز شده در دلش و... آه از ته دل

والا پیام بر محمد

واقعا نامی زیباتر از نام شما توی دنیا هست؟


+ دوست دارم این نام رو تا روز آخر عمرم بارها و بارها به زبون بیارم.

+ ما اطرافمون هیچ محمد نامی نداریم، شما که دارید جای من صداشون کنید و لذت ببرید از صدا کردن آهنگین ترین-از نظر من زیباترین و آهنگین ترینه خب-نام دنیا:)

+ پارسال خواستم برف بباره و بارید. دوسال پیش خدا سورنای عزیزمو به دنیا بخشید و امسال؟ نمی دونم چی بخوام ازش... یه عیدی شگفتانه می خوام.