مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

من نمی خوام بسوزم وقتی دلت پیشمه...

از مطب اومدن بیرون و شروع کردم به قدم زدن، احساس روزهای 21 سالگیمو داشتم، از این مطب به اون مطب، جراح ریشه، جراح لثه، فک... دیگه از یادآوری اون روزای تنهایی ناراحت نمیشم. تا آخر عمر به خودم افتخار می کنم که کسی رو همراهم نکردم و عین شیر زنها حتی بعد اون جراحی تنها برگشتم خونه، با اینکه دکترم نگران بود و حتی پیشنهاد داد یکی از منشیهاش همراهم بیاد، اما گفتم خوبم و تنها برگشتم خونه. چقدر مظلوم بودم همیشه... :) میدونم دلشون پیشم بود، اما ای کاش خودشون هم...تو دلم زمزمه می کنم"من نمی خوام بسوزم وقتی دلت پیشمه" تموم شده و حالا 4سال بزرگترم.

تو همین حال و هوا بودم که فکر کردم ای کاش از خدا می خواستم تهران بارون بباره، بعد اون نماز که لب می گزیدم و چشمام مردد بود، که چی باید بخوام ازش؟! مثلا بخوام که...و زود از ذهنم پاک می کردم خواسته م رو.

یاد حرفهایی افتادم که پرتم می کرد به گذشته های نزدیک و مهربون، همون روزی که بارون سخت می بارید. که برات خوندم و حرف زدم، که به نظرت بارون نبود و من کنار آبشار بودم، تو همین فکرها بودم که بارون شروع به باریدن کرد، اشک شوق ریختم و با لبخند تا خونه عاشقانه قدم زدم!!! 


+ مامان و خواهرم میگم تو یا تند میری و جوری میری که آدم حس می کنه مقصد خاصی داری و عجله داری یا حتی اورژانسی در کاره-دستشویی:|- ... یا اونقدر آروم و مستانه قدم بر میداری که آدم حس میکنه مجنون و عاشقی... و از هردو مدل راه رفتنم به غایت بدشون میاد.

+ قدم می زدم و هی زمزمه می کردم "چه سرنوشت خوبی...وقتی خود خدا هم، برای خوشبختیمون، پا در میونی کرده"