مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

دلتنگی های ساعت 3:49:46

تلگرامم رو که پاک کردم احساس خوبی داشتم، چون واقعا چیزی توش نداشتم. 

حقیقتا کم حوصله تر از پیش بودم و ترجیح میدادم نباشم هیچ کجا، همونطور که هرگز نخواستم تو ف.ب/ایسنتاگرام و امثالهم باشم، تو تلگرامم جام نبود.

فقط یهو یاد تمام حرفام با پدرم افتادم که بغضم گرفت، ای کاش اسکرین شات داشتم ازشون، بعد یاد تمام احساسات مامانم افتادم که هربار از مکه پی ام میداد بهم می نوشت کیف می کنه از دیدن عکسم با موهای کوتاه، بعد یاد این افتادم که خواهرم تبریک خیلی قشنگی بهم گفته بود روز دانشجو، بعد فکر کردم ای کاش از همه ی اینا اسکرین شات داشتم، کاریه که شده:)...


+ شاید برگردم البته، ولی نه با شماره ی فعلی، با خط ثابتم احتمالا که مدتهاست خاموشه

bYe for Hi

Not Available in Telegram

:)

نمی دونم خوبه یا بد، اما تازگی فهمیدم من تا 25 سالگی چنین حس آرومی رو تجربه نکرده بودم، هی بیشتر در خودم فرو میرم، احساسات بهتری به خودم و اطرافیانم دارم، خدامو خیلی بیش از پیش دوس دارم.

اینا همشون منو سردرگم کرده، من این مگهان امروزی رو نمی شناسم،25سال با مگهان سرخوش کوچولو همراه بودم، حالا امروز... یهو با تغییرات ناگهانی رو به رو شدم، نمی دونم خوبه یا بد، اما من احساساتی رو تجربه می کنم این روزا که ابدا تجربه ش نکرده بودم.

برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

64

دلم آشوب بود، فکر کردم شاید یک نذر و کمی توسل به یکی از بزرگان حال دلم رو بهتر کنه، شروع کردم به ادای نذر...

فهمیدم اول ماهه، صدقه کنار گذاشتم، راستی... کی این همه پست نوشتم من؟

باز بیتابم؟

باز؟


اینجا بود،انگار صدامم کرده بود، وقتی بیدار شدم دیگه نبود، رفته بود... 


+ ...

دیگه خسسسه شدی

ای کاش می شد روزی صدبار اون پست حسرت به آغوش کشیدن صداها رو اینجا منتشر کنم. 

تمام حس این روزامه، به صداها حساس شدم و وقتی دوسشون دارم مدام آرزو می کنم که میشد به آغوش بکشمشون و لذت ببرم از داشتنشون تو بغلم


+ مگهان هرگز بغض نمی کند.

اندر احوالات تلویزیون بینی

تلویزیون رو روشن می کنم، مامان سینی چای دستشه، میگه مگی مگی بلندش کن، مسابقه جدوله اینقدر باحاله... مسخره ست ولی جالبه!

عاقل اندر سفیه نگاهش می کنم و صداش رو زیاد می کنم، پنج دقیقه بعدش من، مامان و هانی با چشمای درشت داریم نگاه می کنیم و سعی می کنیم زودتر از شرکت کننده جواب رو بگیم، میگه غده فوق کلیوی... پسر شرکت کننده می پرسه غده فوق کلیوی؟! یه جوری که انگار اسمشو نشنیده باشه... 

مجری میگه خیلی ساده ست خیلی خیلی حرفاشم که در اومده دقت کن، در حالیکه مامان و هانی دارن حرص می خورن و هی جواب رو تکرار می کنن، شرکت کننده بالاخره جواب میده...

و میگه آهااان ادرااااری ادراری:| !!! :| جواب آدرنال اون حرف دال و ر باعث شد پسر مفلوک گمراه شه و در تلویزیون آوای ادراری ادراری سر بده:دی

الان 4روزه هرکی میگه گوشم، دستم، پام درد میکنه ما میگیم چیزی نیست ادراریه:)))

قاصدک هان چه خبر آوردی؟

استاد عتیقه 8صفحه داده بود برای نوشتن پاسخ، ذکر کرده بود کامل بنویسید جز به جز نه کلیت ماجرا، یک ساعت و نیم هم زمانش بود، یعنی نتوانستیم سرمان را بالا بگیریم و به ساعت حتی! نگاه کنیم، سوال آخر که پر...اما اگر استاد خوبی باشد و ارایه م را یادش باشد، نباید نمره ی بدی بگیرم ازش. بد ننوشتم انگار...

--

فصل امتحانات که شده بیشتر از پیش دلتنگ شده م... لعنت به من عادتو... امروز که روی صندلی حیاط منتظر نشسته بودم یه قاصدک آمد و روی دستهایم نشست، پرسیدم چه خبر آوردی و چون جوابی نگرفتم چند کلمه بلغور کردم و رهایش کردم که به پروازش ادامه دهد، ای کاش به مقصد می رسید قاصدکم


5 دقیقه ی پیش فهمیدم گواهینامه م اعتبارش تموم شده!!! هی وااای هی وای... چقدر خوابم سنگینه من:/



من از شیب نزولی می گویم و دل از بام!

مثلا وسط خواندن نهاد های مالی و نقش خیلی! مهمشان در چرخه ی اقتصاد کشور و پیدا کردن راهکار ها برای بهتر کردن وضعیت اقتصادی کشور از طرق مختلف باشید، یکهو احساس کنید چقدر دلتان می خواهد کسی بیاید دنبالتان و ببردتان یک جای خوب و یک چیز خوشمزه به خوردتان بدهد، یا مثلا بروید کنار دریا و باد یخ به صورتتان بخورد، یا حتی بروید بالای بام شهر* و لذت دنیا رو ببرید و تو بگویی اینجا آنجاست که همیشه ازش حرف می زدی؟


+ رشت بام ندارد ،خب؟ بعد بنده یک بار ساعت ها با یک دوست باهوش بحث کردم که بام رشت خیلی خیلی خفن ناک تر و هیجان انگیزناک تر از بام تهران است و نامبرده پا کوبید و عربده کشید که بام تهران اصلا بهترین و زیباترین بام خاورمیانه است و چطور رویت می شود بام رشت را بهتر از بام تهران بدانی مثلا:|¿ 


+ دلم برای باهوش احمقم یک ذره شده، که هی قول بدهد یک روزی می برمت بام تهران را ببینی و هی یادش برود و من در آستانه ی 25 سالگی باشم و بام تهران را ندیده باشم. در گوشی بگویمتان رسما" عقده شده روی دلم و بگویمتان دلم می خواهد اولین بار خودش من را بردارد ببرد بام تهران، نه که با فاطمه یا چوپان، یا حتی مادر و پدرم بروم بالای بام و باعث شوم قولش را برای همیشه فراموش کند، شاید پای قولش ایستاد، نه؟


+ بام سبز لاهیجان خودمان خیلی هم زیباست، اما قول نمیدهم که روزی ببرمش آنجا را ببیند، به هزار و یک دلیل...مگر خودش تقاضا کند.


تخم.ی تخیلی

دلم برایش تنگ شده، مربی رانندگیم را می گویم، نمی دانم چطور باید پیدایش کنم، یعنی میدانم، هرجمعه پسرش را میبینم، اما رویم نمی شود بروم بگویم می شود به مامان سلامم را برسانید و شماره م را بهشان بدهید. رویم هم نمی شود شماره ی مادرش را طلب کنم.آخر مسخره نیست که من از عکس هایی که دیده بودم پسرک را شناخته م؟ خب ما هرگز هیچ کجا همدیگر را ندیده ایم گرچه نگاهش یه طور خاصیست که حس می کنم شاید عکسم را دیده باشد، آخر مادرش عکسم را داشت.

روز امتحان مثل حالا باران می بارید، تنها-مثل همه ی مراحل زندگیم باز تنها و مستقل- ساعت 6.5 از خواب بیدار شدم، به تاکسی تلفنی زنگ زدم، باران تند تر از پیش و بی وقفه می بارید. ساعت 7 در جایگاه بودیم، مربی مرا دید و گفت بیا چند کلام صحبت کنیم، استرس وار؟! گفتم نوچ! نوار:|

به دختری که کنار دستش نشسته بود اشاره کرد، گفت نرگس دختر برادرم است. مثل تو آزمون شهر دارد، خب حالا توصیه ام را بگویم؟

در حالیکه چانه ام می لرزید زیر باران گفتم هوم بله...-استرس داشتم و سعی به مخفی کردنش می کردم- گفت میم تو خیلی خوبی فقط باید یک قولی به من بدهی. خب؟ 

سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم، گفت بگو قول میدهم کارهای تخ.می تخیلی نکنم، از آن کارهای چپکی که فقط از خودت سر می زند، لبخند توام با شرم روی لبهایم نشست، بله چشم، قول میدهم. 

بگو جمله ات را کامل بگو، بگو قول میدهم کارهای تخ.می تخیلی نکنم. من هم برای اولین و آخرین بار در عمرم این واژه را ادا کردم. بعد هم ضربه ای به پشتم زد و گفت برو همراه نرگس کنار بقیه ی بچه ها... اگر رد شدی من دیگر دوستت نیستم، به نرگس هم گفت و عمه ی تو هم نیستم. 


+ آن روز که امتحان شهر را قبول شدم تمام راه پشت ماشین افسر بود، از آینه میدیدمش ، مثلا برای دلگرمی آمده بود اما تنها استرس عایدمان میشد از این کار تخ.می تخیلیش، هرگز فراموشم نمی شود، چند ساعت بعدش پرواز داشتیم، به سمت مشهد، من و خواهرم همراه دو دوست...اولین سفر دوستانه ی غیر تبریزمان بود.