-
از اینا خوشم میاد.
1395/09/20 21:51
از اینکه استادم به دانشجوهای اونجاش گفته من تو رشت یه دانشجوی تیز(!) دارم خوشم میاد. از اینکه برای اولین بار در عمرم دارم درسی رو که هیچی ازش نمی دونستم می خونم خوشم میاد. از اینکه ف و ر هر دو هم تیمی های من دانشجوهای زرنگ یه دانشگاه خوبن و من دانشجوی درس نخون دانشگاه آزاد رشت خیلی خوشم میاد. از اینکه بچه ها از شهرای...
-
هسسم ولی خسسسه م!
1395/09/18 03:15
حالا میفهمم اینکه میگن کار هست، برای اهلش هست عین حقیقته... کافیه یه کمی بیشتر از حد خودتون تلاش کنین، یقینا به حرفم می رسید. امروز به واسطه ی استادم با یکی از دانشجوهاش که دانشجوی اینجا نیست و دانشجوی دکتری یکی از دانشگاهای خیلی خوبه آشنا شدم، با دیدن این دو عضو جدید(دو تا بودن ولی من سعادت هم صحبتی با یکیشونو...
-
امروزم روزم بود و می خواستم برم برا خودم کادو بخرم، ولی عمه داره میاد اینجا و خب نمیشه
1395/09/16 17:46
از مرداد به این ور فقط یک بار تونستم به قصد خرید خونه رو ترک کنم، از مرداد به این ور نتونستم برم آرایشگاه و ابروهامو تمیز کنم، از مرداد به این ور همه ی وقتای خالیم مال خونه ی عمه اینا شد. من 6ماهه یه مانتوی ساده ی تیره و راحت می خوام. واقعا دارم از غصه دق می کنم برای این همه کم آوردن وقت... حتی نتونستم برم به چوپان...
-
ینی با کی بودم؟!
1395/09/16 15:51
خواب دیدم با یکی از آقایون وبلاگستان رفتم سفر:| تو روح و روانم واقعا، جالبه که رفته بودیم یه جایی که یه اتفاق هیجان انگیز داشت مثل چیزی که تو پست قبل گفتم و من چقد خوشحال بودم که اونم مثل من جریان های این شکلی رو دوس داره:)) که البته حس می کنم واقعا هم دوست داره(!) فرد مذکور رو اصلا هرگز ندیدم و حتی(!) نمی دونم به طور...
-
خیلی میشد هیجان انگیز باشه، خیلی...
1395/09/16 03:25
کاش یکی از فامیلام لندن بود، اون وخ می تونستم به اتفاق دوس داشتنیم تو لندن برسم... نیست متاسفانه، من همچو کسی رو ندارم... :( بلند پرواز... مارچ...
-
بی زمان
1395/09/16 02:28
برای درک اوضاع این روزهام همینقدر بگم که از 48 ساعت گذشته همش یک ساعت و نیم خوابیدم. + اگر خوابم ببره فردا ساعت 10پامیشم به جبران بی خوابی های امروز و دیروز و روز پیش ترش
-
تهران نشین های نازنین...
1395/09/14 17:45
با چوپان سر خیابون عشقیار بودیم که گفت آبله مرغون گرفته... البته که من می دونستم بهونه ست. دیروز وقتی با استادم حرف می زدم، گفت سمت عشقیار؟! و من قلبم از جاش کنده شد که چرا حالا عشقیار؟! گفتم من بلد نیستم تهرانو استاد... بعد وقتی از جایی حرف می زد یه چیزی گفتم که گفت بلدی که(!)، گفتم از اون سمت یکی دو بار گذشتم. یادمه...
-
معجزه ی جدید گوشیم
1395/09/14 17:18
از معجزات جدید گوشیم اینه که من نمی تونم با دیگران تماس بگیرم، اما دیگران می تونن بهم زنگ بزنن و خوشحالم کنن!!! اینجوری هزینه هامم کمتر میشه البته که من فقط به خواهرم و گاهی به استادم و هم کلاسام زنگ می زدم، حالا دیگه همین امکان هم ازم گرفته شده خدایا گوشی مهربونمو شفا بده... خواهش می کنم.
-
یواشکی...
1395/09/14 16:57
خیلی درگیر بودم تمام دیروز و امروز، اونقدر که از فرصت نشده جواب زنگ استادمم بدم، فقط لازم بود اینو ثبت کنم، اومدم و ثبت کردم. تو جمع نشستیم، وقتی دور و برمون خلوت میشه و تنها میشیم میگم از اوضاع راضی هستین؟(سوالی که بار پیش وقتی دیدم ازم پرسیده بود) دانشجوهای اونجا خوبن؟! در حالیکه با نی آب پرتقالش بازی می کنه و به...
-
گناه دارم من خب!
1395/09/14 15:38
از اینکه به کسی جواب رد بدم و بعد ببینم با کسی دوسته، یا حتی ازدواج کرده که خیلی از من بهتر و خوشگل تره بدم میاد... اون وقت همیشه به هرکی گفتم نه، چه واسطه ای و چه مستقیم اگر به کسی جواب منفی دادم رفته با کسی دوست شده و یا ازدواج کرده که خیلی بهتر و قشنگ تر از من بوده، شانسه دیگه اینا از کجا پیدا می کنن این موارد خوب...
-
فکرهای شبانه
1395/09/14 04:05
تو تختم جا به جا میشم، با خودم فکر می کنم دقیقا از کی دیگه دلم نخواست مادر بشم؟ من خودم بهش آگاه نبودم، اما میگن خیلی بچه دوستم... میفهمم از روزی که کسی دور و برم نبود که دلم براش بلرزه، از همون روز دیگه نتونستم تو خیالاتمم مادر بشم... اصلا واقعا چی میشه که دل آدما برای هم می لرزه؟
-
کی منو ببره کنسرت همای خب آخه؟
1395/09/13 00:28
لامصب همای کنسرت داره... اه #تالار_وحدت #تهران #بیس_و_شیش_آذر
-
[ بدون عنوان ]
1395/09/12 15:34
یه وقتایی هم هست که همه آرزوت میشه 8ساعت خواب راحت شب... دیگه نه دنبال اینی که یکی خیلی دوستت داشته باشه و نه وقتش رو داری که یکی رو خیلی دوس داشته باشی... نهایت دوس داشتنهات میشه همین گاه گاهی فکر کردن به کسی اون ته مهای ذهنت، نهایت فرصتی که داری میشه دقایقی پیش از خواب و نهایت حالی که داری میشه اینکه فک کنی اگر روزی...
-
من خوبم، شماها خوبین؟
1395/09/10 12:07
وبلاگ نویسی، مبتذل نویسی حتی و الخ امروز پستی رو خوندم و به این فکر کردم که وبلاگ من به اعتقاد خیلی ها، و واقعا خیلیها یا شاید همه مبتذل نویسی به نظر میاد و شر و ورهای عام پسندانه، اما من هرگز از این بابت ناراحت نبودم و یا حتی سعی نکردم کم کم دور شم از این نوع نوشتار و خاطرات و ... اما خب این خیلی بده که من بدونم...
-
...
1395/09/10 11:51
وقتی مامانشو تو قبر گذاشت، برگشت نگاه به پشتش کرد، جایی که ما ایستاده بودیم. گفتم سرده، برفه، یه چیزی بپوش... گفت حتی دیگه سردمم نمیشه، می فهمی؟ و من دیدم که تو روز برفی با یه بلوز نازک تریکو با بدن نحیفش تو برف ایستاده بود و به تسلیت های مردم جواب میداد.
-
[ بدون عنوان ]
1395/09/10 11:43
امروز یه روز تازه ست و من قول میدم تا شب ذهنم رو از تمام افکار مربوط به گذشته(یک موضوع خاصش)پاک کنم. خدایا مددی...
-
از این کارای خیر که من نمی کردم هیچ وخ
1395/09/09 11:57
شماره ی کارتم رو اینجا میذارم، من ابدا فکر نمی کردم شما ها مایل باشید کمکی کنید از راه مجازی و ... من حقیقتش زیاد راحت نیستم پول کسی رو حتی برای چند ساعت هم نگه دارم مگه اینکه طرف خیلی خودی باشه، هیچ وقتم برای این کارهای خیر پولی جمع نمی کردم چون با روحیاتم سازگار نیست و نگران میشم که نکنه کسی فک کنه واسه خودم...
-
زندگی چقدر قشنگ میشه گاهی :)
1395/09/09 04:52
من هیچ وقت برای کمک به هیچ کسی از آدمای دور و برم پول نگرفتم، هیچ وقت... همیشه میگم یک! ممکنه بهم اعتماد نداشته باشن! و دو(!) عموما هر کسی موردی رو برای کمک کردن دور و برش پیدا می کنه و منتظر دعوت من نیست. اینجوریاس که هیچ وقت نگفتم یکی هست که نیاز داره فلانی، بیا و کمک کن... بعد اینکه امروز وقتی از مراسم می اومدیم...
-
اولین کارت پستالی که پست شد برای مگی...
1395/09/09 02:22
نصفه شب اومد در زد و گفت مگی خونه ست؟ بابا تعارف کرد بیاد داخل و با ما چای بخوره گفت بهتره بره که برای فردا آماده شه رفتم جلوی در و گفت اگه بگم نامه داری چی بهم میدی؟! گفتم اگه بگی از کیه شاید یه چیزایی بهت بدم و دلشوره داشتم از ژاپن باشه... گفت از فلان جاست نامه و من جیغ زدم که نههه... دیگه یادم رفته بود! و ازش گرفتم...
-
جیگرت بشم!
1395/09/08 21:04
هیچ وخ نفهمیدم چطو جیگرت بشم میتونه کلمه ی محبت آمیز باشه؟ خب من همش فک می کنم یک آرزو برای شخص خودته که مایلی جیگر طرف مقابلت بشی...
-
حرف حق
1395/09/08 02:29
میگم منم می بری ژاپن با خودت؟ میگه تو رو تا تهرونم نمیدن دست من، ژاپن؟
-
روز خوبی بود امروز...
1395/09/07 23:09
چقدر وقتی آدم دور و برمه حالم خوبه، حتی اگه این آدما برای عرض تسلیت دور هم جمع شده باشن... نمازمون رو هم به جماعت خوندیم، خیلی لذت بخش بود. دقایقی پیش رسیدیم رشت، از انزلی تا رشت با بچه های خااه ی مرحوم گل گفتیم و گل شنفتیم، برای فردا برنامه ریختیم(سوم در رشت) و خاطرات کودکی رو زنده کردیم. میم خاطره های خیلی جالبی...
-
دلتنگی های دم ظهری
1395/09/07 12:49
... اتفاقای آذر 91 داره تکرار میشه، به نحو دیگه ای... به نحو دیگه ای بخدا قسم من چار روز پیش که از گند زدن به زندگیم نوشتم ابدا خبر نداشتم این همه اتفاق قراره بیفته... چرا آذر؟ چرا 6 آذر؟ خدایا چقد سخت امتحان می کنی من بی دین و ایمونتو؟ نکن خدا، با من نکن این کارو...
-
خاطره های رفته...
1395/09/07 04:17
. . . . . + اعتراف می کنم که دوسش داشتم...
-
گناه*
1395/09/07 03:43
احساس نزدیکی می کنم بهت، هنوز... *فکر می کردم بعد از دست دادن عزیزترین های فامیل توان گناه کردنم کم شده باشه، اما نشده، شده ولی نه اونقدری که باید...
-
برف یعنی زندگی دوباره... یعنی مرگ
1395/09/06 16:23
وقتی برف آذر رو دیدم، یه حسی بهم می گفت اتفاق هایی تو زندگیم خواهد افتاد و دیروز در عین ناباوری برام روز خیلی عجیبی بود. هیچ نظری درباره ی اتفاق های زندگیم ندارم، فقط از خدا می خوام حالا که خاطراتی از دسته خاطراتی که نباید(!) برام زنده شده، سود و منفعتی هم توش باشه برام... دیروز ابلهانه بود، گفتم یک بار ولی باز میگم...
-
در پس اتفاقات بد به دنبال اتفاق های خوب باش...
1395/09/06 02:23
آخر مراسم خاکسپاری خیلی آروم و یواش اومد سمت ما و سرش رو انداخت پایین و با صدای بغضیش بعد یک دقیقه من من کردن گفت ای کاش که این اتفاق باعث شه بیشتر ببینمتون... و اشکمون رو در آورد. میم تو انسانی؟ چقدر یک انسان میتونه پاک باشه؟ چقدر راضی به رضای خدا و چقدر مهربان؟ چرا سرنوشتت اینقدر بد بود پسر، آخه واقعا چرا؟ + برای...
-
خاکسپاری...
1395/09/06 00:18
امروز بیشتر از همیشه به بی ایمانی خودم پی بردم. میشه مادرتو با دستای خودت بذاری توی خاک و لبخند به لبت باشه؟ هی میم، تو چی هستی دقیقا؟! چی بودی دقیقا؟! چرا محرم نیستی و چرا نتونستم بغلت کنم و بهت بگم آقاترین آقایی هستی که ممکن بود تو زندگیم ببینم. چرا؟ واقعا چرا؟ خجالت کشیدم از تمام بی تابی ها و گریه های بی امانم،...
-
چقدر غریبانه... چقدر
1395/09/05 11:21
مرده شور خونه...... چه اسم غریب و آشنایی، چه نزدیک هیچ وقت نتونستم قبول کنم چطور این همه رنج برای ما آدمها رواست، هیچ وقت + از سری مرگهایی که باورش سخته، خیلی هم سخته... + از کنار خونه شون گذشتیم، خونه ای که سالها توش خاطره ساخته بودیم و من به پنجره ی اتاق و نور چراغش نگاه کردم. یعنی چه کسی اینجا زندگی می کنه؟ بعد اون...
-
اتفاق از گفتن خبرهای بد، بد تر هم هست؟
1395/09/05 03:38
بعد از 4ماه قرار بود این پنج شنبه خوش بگذرانیم، وقتی خواهر از راه رسید اشکهای خودم و مادر را پاک کردم. گفتم آرام باش تو را بخدا... اجازه بده در آرامش کیک و کوکی های مردم را بدهیم برود. خواهر که آمد و با حجم کارهای نکرده مواجه شد بغض کرد و پرسید آنقدر مریضی مگهان؟ دکتر رفتن هم که معنی ندارد، نه؟ گفتم نگرانم نباش خواهر...