مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اتفاق از گفتن خبرهای بد، بد تر هم هست؟

بعد از 4ماه قرار بود این پنج شنبه خوش بگذرانیم، وقتی خواهر از راه رسید اشکهای خودم و مادر را پاک کردم. گفتم آرام باش تو را بخدا... 

اجازه بده در آرامش کیک و کوکی های مردم را بدهیم برود. خواهر که آمد و با حجم کارهای نکرده مواجه شد بغض کرد و پرسید آنقدر مریضی مگهان؟ دکتر رفتن هم که معنی ندارد، نه؟

گفتم نگرانم نباش خواهر جان خوبم، مامان را صدا کرد و گفت باید از امروز کمکمان کند. یعنی که چه وقتی می داند کمک بزرگیست پایین نشسته و استراحت می کند؟ 

مادر طفلکم با چشمهای پف کرده و لبهای خندان آمد، خیلی یواشکی گفت پوستم خشک شده است، برف است دیگر این چیزها را هم دارد. کارها را تمام کردیم و خواهر گفت خب بعد چهار ماه امروز برویم کمی بگردیم؟ برای دلمان خرید کنیم؟ 

در دلم می گفتم کدام دل؟ گفت افتتاحیه ی فروشگاه را نباشیم یعنی؟ نمی پوشی که برویم؟ و من دلم هر لحظه مچاله تر از پیش...

باشه خواهر حاضر می شوم، مامان هم باید باشد، چرا اینقدر افسرده ست؟ زندگی ما چه چیزی کم دارد مگر؟ شوهر خوب و سه بچه که سرشان به کار خودشان است و تنها غم مادر معدل غیر بیست پسرش است. گفتم دست بردار بگذار به حال خودش باشد، دو تایی می رویم، خب؟ 

به دستشویی پناه بردم و اشک ریختم، خدایا چطور بگویم صبح باید برویم خاکش کنیم؟ همین دیروز نشسته بود خاطراتش را برایم تعریف می کرد، بگویم شهید شد خوب است؟ بگویم مریض شد؟ تمام دیشب را بیدار بوده و بیدار بودم، متاسفانه مریضی من یک روز تمام کارها را عقب انداخته بود و خواهر هنوز وسواس لحظات آخر کیک را آماده کنش را کنار نگذاشته و همیشه مایل است لحظات آخر کیک را بپزد تا تازه باشد. 

لباسم را پوشیدم، ساعت 10 شب شده، مامان را مجبور کرده که لباس بپوشد و بیاید برویم برای عمه که خانه ش را بعد از چهلم عوض کرده هدیه بخریم! بعد از چهلم، یعنی سه ماه است ما به قصد خرید خانه را ترک نکردیم جز به مناسبت روز تولد خواهر که نیم ساعت در فروشگاه مشخصی بودیم و چند تا هدیه کوچک خریدیم و آمدیم بیرون...

اصرار داشت یک چیزی بخریم و دل عمه را شاد کنیم، هرچند که پیدا نکرد آن دل شاد کنک را ولی جای آن برای مادر دستمال های رنگی و گلگلی آشپزخانه هدیه خرید، برای خودش تل خرید، وای که چقدر این دختر جانش در می رود برای تل و هر وقت خوشحال است و یا هر وقت غمگین است با یک تل نو به خانه بر می گردد...برای من تل خرید، طبیعیست چون خیلی دوستم دارد و خیلی سعی داشت خوشحال باشد و خوشحال کند خواهر کوچک سرماخورده ش را، برای جگر گوشه یک کیف کوله ی بی وزن خیلی قشنگ خرید، برایم گفت امروز برای صدقه هم که شده همکارانش را مهمان کرده! مادامیکه لبخند می زد و سعی به خوب کردن حالش داشت، وجودم منقبض بود، چقدر سخت است گفتن این چیزها، نیمه های شب کشیدمش کنار و گفتم اجازه بده مامان هم به وقتش شاد باشد، مجبورش کنیم خانه بماند و خودمان دوتایی به خانه ی عمه برویم. می خواهم چیزی بگویم، خب؟ بعد از مرگ حامد که به اندازه ی برادر عزیز بود برایمان باید قوی تر شده باشیم نه؟ چشم های سبز روشنش را بست و گفت نه... نه و قسمم داد زودتر بگویم هرکه بوده، گفتم خاله حالش خوب نبوده این روزها در کربلا، شهید شده... 

گفتم و شروع کرد به اشک ریختن و خواست مجبورم کند آنقدرها هم داستان جدی نیست، که البته بود. 


فردا یا به عبارتی امروز خواهر امام وداع داریم، مامان آنقدر گریه کرده و آنقدر آخرین پی ام هایش را خوانده و تصدقش رفته که نگرانم کار دست خودش بدهد. خدایا خوابم کن، نباید خواب بمانم خدا جان.....