امروز بیشتر از همیشه به بی ایمانی خودم پی بردم.
میشه مادرتو با دستای خودت بذاری توی خاک و لبخند به لبت باشه؟ هی میم، تو چی هستی دقیقا؟! چی بودی دقیقا؟!
چرا محرم نیستی و چرا نتونستم بغلت کنم و بهت بگم آقاترین آقایی هستی که ممکن بود تو زندگیم ببینم. چرا؟ واقعا چرا؟
خجالت کشیدم از تمام بی تابی ها و گریه های بی امانم، خجالت کشیدم وقتی سه تا بچه هاش رو دیدم در اون آرامش... خدایا چرا ما انقدر بی ایمانیم؟
خدایا کمکمون کن مثل اونا راضی باشیم به رضات...
ای شماهایی که روح بزرگی دارید و سر خاک مادرتون جز چند قطره اشک بی صدا نمی ریزید، خیلی خوبید شماها... خیلی خوبید، برای من و امثال من هم دعا کنید.
بارها خواستم از رازهای کهنه ی خانوادگی بنویسم، ننوشتم اما...
شاید این اتفاق باعث شه کمی از رازهای قدیم رو اینجا بگم. البته رمزی باید نوشت و موقتا نوشت و پاک کرد. گرچه بی اهمیته، اما پای آبروی چندین و چند بنده ی خدا در میونه خب...
من کلا تو خودم می ریزم
نمی دونم شاید راسته که میگن بت بی احساسم
وقتی عمه و بابابزرگم فوت شدن با تمام علاقه ای که بهشون داشتم ولی یه قطره هم اشک نریختم حتی یه قطره... اصلا اینجور مواقع شوکه میشم هنگ می کنم باورم نمیشه که عزیزی رو از دست دادم
خیلی بده اینجوری.. آدم نمی تونه خودشو خالی کنه
من که کلا از رده خارجم :|
من حتی از شنیدن خبر فوت مادرشوهر دخترخالم که حدود ۹۰ سالشون بود و شاید سالی یکبار هم نمیدیدمش ٬ زدم زیر گریه :|
اصلا مرگ تو زندگیم تعریف نشده اس برای هیچ کس نمیتونم بپذیرمش
....
خب از خانواده ی خودمونی تقریبا
هرچند من انگار خیلی بهتر از قبلم
:(( خدا رحمتشون کنه
دیروز توی به روز شده ها پیدات کردم
پستهای آخرتو خوندم
دلم گرفت خیلی
تازه همزمان خبر تصادف قطارها رو هم شنیدم و بدجورتر دلم گرفت
عزیز دلم منو ببخشید واقعا
چه بد موقعی اومدین تو وبلاگم پس:(