مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

برف یعنی زندگی دوباره... یعنی مرگ

وقتی برف آذر رو دیدم، یه حسی بهم می گفت اتفاق هایی تو زندگیم خواهد افتاد و دیروز در عین ناباوری برام روز خیلی عجیبی بود. 

هیچ نظری درباره ی اتفاق های زندگیم ندارم، فقط از خدا می خوام حالا که خاطراتی از دسته خاطراتی که نباید(!) برام زنده شده، سود و منفعتی هم توش باشه برام...


 

دیروز ابلهانه بود، گفتم یک بار ولی باز میگم ما مثل همیشه به دلیل ایمان ضعیفمون بیشتر از بچه های خاله اشک ریختیم، پسرش اومد و آروممون کرد. واقعا متاسفم برای خودم و خواهرم...


آخر مراسم میم اومد و آروم دم گوشمون گفت پوست موزو پاره کرده و من تمام وجودم درد گرفت از خنده... وای وای که چقدر خانواده ی جالبی داریم ما، تو مزار و عزا و گریه هم یاد اتفاقای خنده دار مربوط به فرد مرحوم و اطرافیانش میفتن! می ترسم من بمیرم همه سر خاکم به سوژه هایی که دادم دستشون فک کنن و جای گریه بخندن!


خلاصه ماجرای پوست موز و پاره کرده و حتی کی آب موز می خوره یک ماجرای خانوادگی دوستانه ست که نمیشه به نوشتار تبدیلش کرد، یعنی میشه ولی بی مزه میشه. ضمن اینکه کلا موز یک جریان خنده دار خانوادگیست برای ما...


فردا سومه و از اونجایی که فرد متوفا در دو شهر زندگی کرده سوم و هفتم و شام غریبان دوبار دوبار شده و اینجوریاست که ما هر روز مراسم عزا داریم تو این هفته، من ته دلم خوشحالم براش... مطمئنم همه چی خوبه اون طرفا و فقط دلم برای بچه هاش ریش ریشه، همین


نظرات 4 + ارسال نظر
هبه 1395/09/07 ساعت 08:52

منو

چی شما رو ؟!

غریبانه 1395/09/07 ساعت 07:43

منم فکر میکردم دوسش داشته باشی

کی رو عزیزکم؟

نل 1395/09/07 ساعت 00:04

از حرم میام..به یادت و به یادش بودم...

عزیز مهربونم...
خیلی خیلی مچکرم ازت :*

*زهرا* 1395/09/06 ساعت 18:09

خدایش بیامرزد...روحش غرق در آرامش :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد