-
عکس عشق پرتقالی من:)
1395/08/22 16:55
البته که پرتقال فقط و فقط لقب یک نفر بوده، اما اگر نیاید مجبورم لقبش را هم بدهم دست دیگران... وای بر تو اگر نیایی... دلیل خیره بودنش به میز چیزی نیست جز اینکه گوشی مادرش دارد آهنگ های شاد کودکانه با تصویر پخش می کند و گوشی هم روی میز است:دی دلیل اینکه تمام اطرافیان سیه پوشند این است که ما همچنان بدبخت و عزاداریم ولی...
-
خبر آمد خبری در راه است...
1395/08/22 14:52
دوست ندارم وقتی خودش نیست در اتاقش باشم، به همین دلیل کنار در اتاقش نشستم روی صندلی انتظار و کتابم را می خوانم، کیف و وسایلم داخل اتاق است، می آید میگوید یک الهی شکر بگو، و بعد خودش بلند می گوید الهی شکررر الهی شکر خبر آمد خبری در راه است و می رود توی اتاق و پرونده ای که در دست دارد را پرت می کند روی میز و چشم هایش را...
-
خوابتو دیدم، خوابتو...
1395/08/22 03:31
داشت از خواب می گفت، می گفت انگار ما توی خوابهامون گاهی خود کنترلی داریم و گاهی نه... مثلا گاهی می تونیم جلوی اتفاقی رو که دوس نداریم بگیریم، اما گاهی هم نمی تونیم. خوابتو دیدم، حقش بود که اجازه ندم نزدیکم شی و از کنارت رد شم. ولی من این کارو نکردم نشستم روی صندلی کناریت و اصرار داشتم دیرم شده و باید برم، ولی نشسته...
-
روزها میان و میرن، یک چرا بدون پاسخ، من و تو هزار سال بعد، عشق، زندگی، تناسخ
1395/08/21 15:59
روزها میرن و میان و من خودم رو دور تر از کارهایی که نباید انجام بدم می کنم. یکی از نباید های زندگیم برگشتن به اون سر رسید دوست داشتنی و مرور اتفاقاته... مدتهاست می خوام بشینم و بخونمش، اما سختمه، خیلی سختمه... شاید روزی مجبور شم برای همیشه بریزمش دور، نوشتن از رازها کار درستی نیست، اما انگار من دیگه هیچ بیمی ندارم از...
-
پیامبر...
1395/08/20 21:57
امروز دوستم پستی گذاشت و منو یاد خاطرات جوونیم انداخت... چه زود گذاشت و چه زود همه چیز تموم شد. هه...
-
جهت فراموش نکردن این روزها...
1395/08/20 20:41
من برای خودم اینا رو می نویسم، ولی اگر می خونید ممنونم، همین:) ببخشید که حوصله سر بره... تو اتاق نشستم، مضطربم، من دانشجوی اینجا نیستم. ازش بعیده دیر برسه ولی با 10 دقیقه تاخیر میاد توی کلاس، من اینجا نشستم در انتهایی ترین نقطه ی کلاس و سعی دارم خودم رو از دید استاد واو و ه دور نگه دارم، همین که دکتر واو میاد توی کلاس...
-
شخصیت چرت و پرتی هم دارم، می دونم.
1395/08/20 12:33
رفتم کتاب هوش مصنوعی خریدم و دارم تو وقتای استراحتم نگاهی بهش میندازم، دلیل خاصی هم نداره این کارم جز اینکه بدم میاد وقتی از چیزی حرف میزنن عین الاغا نگاشون کنم :( جای خوندن درسها و کتابهای خودم فقط دارم از این شاخه به اون شاخه میپرم دو روزه....
-
ماجراهای من و دکتر وام،میم!
1395/08/20 12:24
امروز توبیخ شدم، چرا؟ چون استادم شماره م رو گم کرده بود و من امروز باید تماس میگرفتم و می پرسیدم چی کارا باید کنیم؟(بر فرض که برنامه ی خاصی رو بهم نداده باشه البته، همیشه خیلی منظم برنامه ای میده که ابدا نیازی به تماس گرفتن نباشه) روز اول که گفت تماس زیاد بگیرید با هم صحبت کنید و با من هم همینطور، گفتم من زیاد از تلفن...
-
بیست آبان هشتاد و نه...
1395/08/20 04:11
بیست آبان شش سال پیش... بارون می بارید، وقتی چشم باز کردم هوا تیره و تاریک بود. بابا بعد نماز خوابش برده بود، چای روی گاز روشن بود و دم کشیده، گاز رو خاموش کردم و حس کردم میلم به خوردن چای هم نیست حتی... لباسم رو پوشیدم، خوب یادم هست هدبند گیس دارم رو دور سرم بسته بودم و گیس لوسش رو از طرف چپ مقنعه م بیرون گذاشته...
-
برنامه جدیدم اینه کمتر بخوابم، کمتر بخوابم و بیشتر تلاش کنم.
1395/08/19 20:10
دقایقی پیش رسیدم خونه، خیلی شارژ بودم، خیلی... استاد اخموی عزیزم چند بار تکرار کرد دقیقااا دقیقا همون مسیری رو که می خواستم داری طی می کنی، فقط کمی پرانرژی تر از توقعاتم... وقتی رسیدم ناهارمو خوردم، بله درسته ناهارمو و بعدش اومدم تو اتاقم که چرتی بزنم، با اینکه از بی وقت چرت زدن متنفرم... داشتم به کارهایی که باید...
-
حس خوبی دارم چون...
1395/08/19 14:13
یه فکر اقتصادی به سرم زده دارم میرم به کسی پیشنهاد بدمش، دعا کنید بگیره خلاصه... + بابام میگه تو اینقد مخ پول در آوردن داشتی و رو نمی کردی؟! قراره بابامم استخدامش کنیم کم کم بیاد زیر مجموعه ی خودمون :))) من خجالتی هستم و اگر نبودم به خیلی جاها می رسیدم، متاسفانه این خجالتی بودن رو از خانواده ی مسخره م به ارث بردم:دی...
-
خواب جان، تو دیگر منتظرم نگذار...
1395/08/19 04:53
عادت کردم صبح با تلاش فراوان پیش ازروشن شدن کامل هوا بخوابم... + همین حالا از کارگاه برگشتیم. همین حالا...
-
یادم افتاد بعد مدتها...
1395/08/18 23:43
بعد ساعتها کار و خستگی اومدم نگاهی به گوشیم انداختم. یادم افتاده بود، باور کردنی نیست اما کسی یادم افتاده بود باورتون میشه؟ و یادم افتاده بود و حتی برام نوشته بود، چی؟! نوشته بود: "هرجا هستی خوب و خوش باشی!" هه، همین دیگه... لازمه توضیح بیشتری بدم؟! شکر که به کار و محل کارم خو گرفتم، واقعا شکر و کم کم با...
-
بی حسی بدترین حال دنیاست.
1395/08/18 11:59
بی حس شدم، خیلی بی حس شدم نسبت به تمام وقایع روزگار... زندگی یادم داده که همین راه راست و کتاب و آشپزی رو باید ادامه بدم و به آدمهای دور و برم بی حس باشم. هرچند که کسی هم دور و برم نیست... دیشب پست نسبتا طولانی ای نوشتم و آپ کردم، در نهایت برش داشتم و فکر کردم روا نیست که کسی روزش رو با خستگی های من شروع کنه... کل پست...
-
هسسم ولی خسسسه م
1395/08/18 00:46
من زنده ام، فکر می کنم بالای 70 تا پی ام تو تلگرام دارم و فرصت نکردم بازشون کنم. و فکر تر می کنم 33 تا کامنت اینجا دارم و هنوز فرصت نشده بخونم، آخرین پی ام کجایی یکی از بچه ها بوده که خواستم بگم هسسسم فقط خسسسسه م:| شب بر شما خوش، فردا و پس فردا روزهای خیلی شلوغ پلوغی خواهم داشت در دانشگاه و شبها در کارگاه، خدایا شکرت...
-
هفده آبانمان...
1395/08/16 14:01
و اینکه... فردا تولدشه... و این اولین سالیه که خودش تو روز تولدش نیست، نه اینکه اینجا نیست، امسال حتی گرجستان هم نیست... هیچ کجا نیست. طنین موج و ساحلم خبر نداری...... + می خوام براش از همون گل فروشی، از همونجا گل بگیرم و بذارم سر قبرش، اما فردا وقتش نیست... اصلا از قصد نخواستیم وقتش باشه، پس فردا میریم دیدنش
-
مرگ خیلی نامرد است، دوستش ندارم.
1395/08/16 04:10
روز زن بود، هانی وارد خانه شد غمگین از دیرکردنش و گفت حامد اصرار کرده شام ببردشان بیرون...دو گل دستش بود، بغلمان کرد، یکی را به مامان داد و یکی به من و خواهرم... گفت اینها از طرف حامد است، از این به بعد هر سال می رویم از گل فروشی محبوب حامد برایتان گل می خریم... و همان شد، حامد چند ماه بعد آن روز برای همیشه از دنیا...
-
روزهای بد همچنان، دل نمی کنن از زندگی ما...
1395/08/16 03:53
اگر صبح امروز رو نادیده بگیرم، باید بگم روز وحشتناکی داشتم و بی اندازه اذیت شدم و همه چیز بد بود و ... محل کار پسرعمه رو گذاشتیم برای فروش بلکه بتونیم یه قدم پیش بریم و نفس راحت بکشیم. نصف قیمت می خرن و کسی اونقدر پول نداره که بخواد نقد بخره و ... یه خونه ای داشتیم/داریم، که مثلا واقع در جای خوبی از رشته، امروز باید...
-
در باب روغن زیتون جان
1395/08/14 02:13
امشب بالاخره یه روغن زیتون خوب زدم به بدن... می دونستم واقعا مرغوبه و چیز خوبی باید باشه، بعد می دونستم کسی تولیدش می کنه که خیلی تو کارش دقیقه، درسش رو خونده حتی، ولی شک داشتم تفاوت طعم با سایر روغن ها داشته باشه، که داشت. من نه بازاریابم:دی، نه سودش تو جیبم میبره اگه کسی بخواد بخره، اما از اونجایی که محصولات درجه یک...
-
خیلی دیره ولی هیجان انگیز بود و باس می نوشتم زود *_*
1395/08/13 15:19
حدود 15 سال پیش هم کلاسم بودن و حالا دارن میان کارگاه خواهرم برای آموزش، حس خیلی غریبی بهم دست داده... ممکن بود من اصلا نفهمم و یهو بیان ببینمشون و اون موقع فک کنم حس بدی بهم دست می داد، همین حالاشم که شناختمشون ذوق و اشک دارم با هم:دی روزای دانش آموز هر سال می رفتیم راه پیمایی و چقدر مدیر طفلیمون رو نصفه جون می کردیم...
-
هیجان یا تنش... مساله این است.
1395/08/12 19:55
شایدم راس میگه ها، مثلا من اصلا لازم نبود خودمو به این روز بندازم که هی بخوام برم و بیام برای دیدن استادم و پرسیدن سوالامو خوندن کتاب... ولی خودمو انداختم وسط ماجرایی که می دونستم بیشتر از چیزی که فکرشو می کنم زمان لازم داره! یا مثلا من آدم خوشحال تری هستم وقتی کار سرم ریخته و تحت فشارم، نه فشارهای عصبی البته که واقعا...
-
مگی و چوپان
1395/08/12 05:47
اصرار داشتم که به چشم زخم و ... اعتقادی ندارم و خواهرم و چوپان بیشتر از همه اینو ازم شنیده بودن و هردو معتقد بودن اگر مسلمونم باید بهش اعتقاد داشته باشم و ... وقتی از رابطه م با چوپان می نوشتم، یا سفرهامون خیلی ها می نوشتن از ته دل آرزو کردیم جات باشیم و خیلیها حتی با حس منفی چیزایی می نوشتن که با خودم فکر می کردم...
-
دم اذان صبح...
1395/08/12 05:27
من خوب بودم، همه چی خوب بود تا وقتی صدای اذان رو شنیدم... برای چوپان نوشتم یادش باشه صدقه بده و یهو بغضم ترکید، من اصلا بغضی نداشتم و این روزها الحمدلله همش خستگی کار بود و روحم شاداب... اونقدر گوله گوله اشک ریختم که گردن و یقه م خیس شد. خدای بزرگم می دونی چقدر از دنیات می ترسم نه؟ #دلتنگی
-
اولین روز صفر...
1395/08/11 17:44
حساب کار از دستم در رفته، ولی تا جایی که میدونم باید یکی دو تا روزه ی قضا داشته باشم هنوز... من عادت به انجام کارهای مستحبی ندارم، نمیگم بده، ولی تو واجباتش هم کاهلم و وقتی کاهلم نباید به مستحبات مشغول شم و واجباتم ناقص تر شه، خلاصه وقتی میگم روزه بودم فکر نکنید روزه ی مستحبی گرفتو م خیلی خوب و مومنم و به فکر مستحبات،...
-
خدا تو هم دلت برا کسی و چیزی تنگ میشه یعنی؟
1395/08/11 02:58
داشتم چرت می زدم که یهو صدای استادم تو گوشم پیچید، درباره ی فلانی هم بخونااا، اصلا نگو بی ربطه فقط بخون ربطش رو من می دونم نه تو... و اینگونه بود که از تختم پاشدم و جلوی کتابخونه ی کوچیکم زانو زدم، کتابی که باید رو برداشتم و به تختم برگشتم و حالا دو تایی داریم با هم چرت می زنیم و من به غذای خوشمزه ی ناهار فردا فکر می...
-
هنوز بیدارم، هنوووز
1395/08/10 23:42
از صبح تا دقایقی پیش سر پا بودم و حتی فرصت خوردن ناهار دو لقمه ایم رو هم نداشتم، شب که اومدم خونه بوی آش دوغ مادرم نابودم کرد و به اندازه ی صبحانه، ناهار و شام امروز و فردام خوردم و حالا منتظرم که به ملکوت اعلا بپیوندم. هر روز مقادیر زیادی کارهام پیش میره و من سخت کوشانه کار می کنم، معتقدم خدا داره به زمانم برکت میده...
-
لاهیجان
1395/08/09 20:03
دوست استادم امروز بی مقدمه دم پنجره ایستاد و گفت آدم دلش می خواد تو این هوا بره بگرده، بره لاهیجان!!!!!! من یه بار همش رفتم. صحبت کنیم یه روز بریم خارج از محیط دانشگاه جلسه رو برگزار کنیم مثلا بریم تا لاهیجان و تو فضای آزاد... تو فکر و دلم گفتم واقعا ها، انگار فکر من رو خونده، چند وقته می خوام اونجا باشم و امروز دم...
-
خوشحالانه و کودکانه در راه درس و دانشگاه
1395/08/09 16:44
یکی دو تا کتاب داد بهم گفت اینا رو هم یه نگاهی بکن، خیلی پیچیده ست بیان نویسنده ش ولی همون یه کم چیزایی که عایدت شه هم خوبه، گفتم باشه پس من میرم کتابخونه... ولی قبلیا مونده و نمیرسم حتی روزنامه وار بخونم این همه رو! گفت باشه پس قبل رفتنت خبر بده چی شد و تا کجا خوندی، یه چکیده هم بیار به من بده، رفتم تو کتابخونه گفتم...
-
و اینگونه بود که ماجرا آغاز شد...
1395/08/09 13:42
استاد آن تایمم بر خلاف همیشه این بار کمی دیر رسید، تو اتاق انتظار نشسته بودم تا بیاد و نگاهم به در بود. وقتی اومد ایستادم و سلام گفتم. پرسید خیلی وقته اومدین؟ سرم رو به علامت نفی تکون دادم و گفتم نه. پشت سرش آقای دیگه ای اومد تو اتاق انتظار و کنارم ایستاد، استاد کلید انداخت و در دفترش باز شد. رفتم تو و گفت اجازه بدید...
-
تجربه کردن احساس غم انگیز سقوط...
1395/08/08 16:10
به وقت استراحت کتاب شعری رو باز کردم، چشم هام رو بستم و فکر کردم یعنی هیچ کسی نیست ته ذهنم که بخوام اینو براش بفرستم؟ حتی در دنیای مجازی هم؟ و شوربختانه هیچ کسی نبود، هیچ کس دور و برم نیست که باعث بالا رفتن ضربان قلبم بشه و من هم مدتهاست که باعث هیجان زندگی هیچ کسی نبودم... می تونستم باشم، حتی از خدا که پنهون نیست از...