-
من اینجام!
1395/12/01 20:33
وبلااااگ عزیزم، سلاااااااام
-
کسی راه خفنی برای شکرگزاری بلد است؟
1395/11/26 21:54
خوب طبیعیست من هم مثل هر آدم دیگری از دنیایم انتظاراتی دارم، مثلا از خدا انتظار دارم آنقدر دستم را شل نگرفته باشد که با اندکی تقلا بتوانم دستم را از دستش رها کنم و بروم که بروم، بله من یک دختر بسیار متوقعم... اما همین من متوقع هم گاهی شگفت زده می شود از این همه داشتن ها، روزی که نوشتن را شروع کردم هنوز جلوی چشمم است،...
-
یا الله... نامحرم وارد می شود.
1395/11/26 20:22
غریبه شده اینجا برام انگار... این چند وقته که نبودم سه روز کاملش در سفر بودم، سفری سیاحتی، زیارتی و علمی
-
من کااارم :))
1395/11/25 22:28
خجالت آوره ها... ولی من بعد این همه روز اومدم بگم زنده ام و برم:دی حالا علی الحساب شما حال داشتین از خودتون بگین تا من بیام هفتاد کامنت تایید نشده رو تایید کنم! :))
-
رازهایی از دوران شباب(!)
1395/11/20 11:08
از دیشب که یه رازی رو درباره ی کسی فهمیدم همش دلم می خواد درباره ی اون راز خاص باهاش حرف بزنم! با خودم فک می کنم واقعا کی فک می کرد من اینقدر موجود بی جنبه و رو اعصابی باشم؟ :-"
-
خاک غریب
1395/11/18 23:57
من هنوز که هنوزه آرزوی سفر به خاک افغانستان رو دارم... نمی دونم چقدر عمر از خدا می گیرم، فقط می دونم محدودیت های خونوادگیم هنوز بهم اجازه ی خروج از کشور رو نمیده
-
خرمشهر را خدا آزاد کرد، رمز را مگی :دی
1395/11/18 14:05
یعنی یه پست کم ارزش به دلیل داشتن رمز باید باعث روشن شدن حدود 30 خواننده بشه؟:دی کلا ایمیل رو در نظر نمی گیرم بنده ... بعد من چجوری به همگیتون رمز بدم آخه؟! قصد داشتم چن تایی عکس از خودمم بذارم حالا نصفه نیمه که این کارو نمی کنم و رمز را آزاد می کنم. فقط منتظرم ببینم همینایی که رمز، رمز می گفتن با دیدن پست حاضرن کامنت...
-
یه بیس شیش ساله ی واقعی *_*
1395/11/18 02:25
حالا که دارم این پست رو می نویسم به سالهای پیش تر فکر می کنم، به دو سال و سه سال پیش، سالی که به مناسبت تولد من با خواهر و برادرم رفتیم تبریز سفر و از اون نون هایی خوردیم که مادربزرگ شباهنگ مسافت زیادی رو برای خریدشون طی می کرد. از اون نونها که من فکر می کردم بربری تبریزیهاست و حالا می دونم نه، به این میگن یاغلی کوکه...
-
پست موقت !+ عکس
1395/11/17 17:31
پست بعد آماده ی آپ شدنه، و ترجیحم اینه رمزدار باشه:) به دلایل مختلف... چیز خاصی نیست جز دو سه تا عکس و اگر رمز می خواین لطفا طلب کنین که من موجودی هستم آلزایمری *_* و معذب برای رمز دادن، حس می کنم با دادن رمز پیش پیش مجبورتون می کنم به خوندن...
-
اندر احوالات تولد بیس و شیش سالگیم *_*
1395/11/15 00:23
حال دلم خوش تر از پارسال بود انگار... صبح تولدم رو میگم. توانا تر بودم انگار... پیام خواهر دلبر رو خوندم: "موش کوچولو؟ بیدار شو... گیلی جون؟ بیدار شو..." گیلی اسمیه که برادرم روم گذاشته بود روزهای آغازین صحبت کردنش... پودر کاکائو رو توی آب جوش حل کردم و هم زدم تا یک دست شه، تخم مرغ ها رو دونه دونه شکستم و...
-
پست های حین هم آغوشی با لحافکم...
1395/11/14 12:35
اومدم جلوی پنجره ی برفی ایستادم و می خونم: "سکوت می کنم که این سکوت منطقی تره، که الکل نگاه تو یواش داره می پره... " =))))))) + من خیلی برف دوس داشتم، حس می کنم علاقه م اندکی کم شده امروز:))) + امروز می خوام کادوی اصلیمو باز کنم و استفاده ش کنم، اینقدری دو روز گذشته شلوغ بود سرم که نشد استفاده ش کنم! به خدا
-
چقدم ذوق داشتم واسه تهران رفتنم:(
1395/11/13 22:04
گند بزنن به برف که برنامه هامو به هم زد. خیلی غمگینم، خیلی... اه بعدتر نوشت: چقد عصبانی و لج دار نوشتم پست و:))) خوبم من، کامنتاتون هست بچه ها، تایید نکردم هنوز... اولین باریه که برف لجمو در آورده:دی
-
تا ساعتی بعد واقعا یک روزه میشم :دی
1395/11/13 16:08
نه، من چرا هر چی دور خودم می چرخم کارام تموم نمیشه؟ قول میدم از کارگاه که برگشتم اینجا رو مزین به چندین عکس کنم و بگم برنامه ی بعدیم چیه :دی و در یک جمله بگم: "تولد ۲۶ سالگی بهترین تولد عمرم بود" و برخلاف چیزی که تصور می کردم بی کادو هم نموندم، خدا یه دردایی میده و بعدش جبران میکنه همینه... اصلا منتظر این...
-
...
1395/11/12 04:40
نمی دونم چرا همیشه وقتایی که ناراحتم تمایل دارم خشمم رو بیشتر از اونچه که هست نشون بدم.
-
گوگل میگه بیا شمعارو فوت کن، تا صد سال زنده باشی:دی
1395/11/12 03:44
گوگل عاقله، گوگل می دونه تولدمه!
-
ساعاتی مانده به 26سالگی عزیزم *_*
1395/11/12 02:08
1. تبریکای امسالم خیلی قشنگ بود خیلی، تبریک چوپانکم و طودی از همه قشنگ تر 2. کادو ندارم امسال، جز دوستام که ممکنه کادو بدن از هیچ کی قرار نیست کادو بگیرم، خیلی حس خفنی داره حس بی کادویی:دی 3. اگه به من بود حتی کیک هم نمی خواستم، ولی زیاد به خواست من نیست این چیزا 4. نیلوش میگه بیا تولد دومتو انزلی بگیریم، ولی من...
-
خدای بزرگم، یجور ناجوری مدیونم بهت... سر این دوستا، این دوستا، آخ...
1395/11/12 01:19
وبلاگ خیلی خلوتم، 25 تا تبریک برات زیاد نبود؟ من میمیرم برای شماها که اینقدر حواستون به تولدم بود، من می میرم برای شماها... + شقایق بارها و بارها تولد افرادی رو یادم بود و دلم نمی خواست بگن که تولدشونه و من پیش از اعلامش تبریکم رو بگم، اما ضد حال خورده بودم، حالت رو میفهمم و تبریک قشنگت رو بارها خوندم، ممنونم عزیز...
-
بازم بخوابیم؟
1395/11/11 17:10
وی یک روز مانده به تولدش فقط و فقط تمایل به خواب نشون میده، با هیچ کادو و هیجانی هم گول نمی خوره و از تخت بیرون نمیاد. خواب عزیزم، تو بهترین کادو برای من تنبلی + وقتی پاشم کامنتا رو می خونم و جوابم میدم، قول میدم:دی
-
روزانه نویسی های مگیانه:)
1395/11/10 16:57
کیسه های خرید رو روی زمین گذاشتم و در رو با کلید باز کردم، با دستهای پر و به زحمت وارد شدم و با پا در رو بستم. خریدها رو وسط کارگاه رها کردم، شنلم رو روی اولین مبل پرتاب کردم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم. حالا مدتهاست که اینجا محل آرامش منه، ضبط رو روشن کردم و به آسمون خیره شدم، اشک هام سرازیر شد، ظرف های کاکایویی،...
-
شاید خیلی حساس شدم، نمی دونم...
1395/11/10 16:44
من امروز از حرف کسی ناراحت شدم و گریه کردم حتی، اما به روش نیاوردم و به روم نیاوردم و خوشحال مکالمه رو پایان دادم. نمی دونم روشم درسته یا نه، ولی میدونم حق داشتم ناراحت شم و شاید هر کس دیگه ای هم بود میشد. دوست دارم بدونم واقعا بهتره ناراحتی هامونو به هم بگیم؟ یا نگیم و کم کم فراموش کنیم اون مساله ی ناراحت کننده رو؟
-
نمیگم سر چی :-"
1395/11/10 12:48
اخیرا فهمیدم من یکی از بی جنبگان تاریخ بشریت هستم! و واقعا نمی دونم با این حجم بی جنبگی چه کار کنم؟! + خدایا سرم آوردی اینقد غر مردمو زدم، خودم بدتر بودم:(( :|
-
گویا صدای پر اعتماد به نفسی دارم...
1395/11/10 12:35
اینکه میگن تو صدای من اعتماد به نفس موج میزنه تعریفه؟ همیشه می مونم تشکر کنم یا نه! توی راه بودم که گوشیم زنگ زد، جواب دادم گفتن استاد فلانی(دوست استادم) میگه خانوم ر. خوبه و باید بیاد برای انجام این کار... صداش یکطوریه آدم نمی تونه بهش نه بگه، محکمه خیلی! بچه ها پشت تلفن بودن و گوشی رو دست به دست می کردن و میگفتن جات...
-
این سعدی چی میگه آخه :)؟
1395/11/10 12:20
-
[ بدون عنوان ]
1395/11/10 03:42
هیچ وقت نفهمیدم چرا، اما به ترمینال بیهقی احساس خوبی دارم. همین
-
دل من حالش خوشه، اصلا بلد نیس بگیره *_*
1395/11/09 21:00
بارون میباره، تند میباره و من تند تر می رونم، صدای ضبطم بلنده، خیلی بلنده که به خودم میام و سرعتم رو کم می کنم... صدای آهنگم رو اما نه... لذت گوش کردن آهنگ های شاد به همین بلند بودن صداشه اصلا دارم با خودم بلند بلند صحبت می کنم، جالبه و من هیچ وقت دقت نکرده بودم که گاهی با خودم بلند بلند هم صحبت می کنم، گفتم برم دنبال...
-
و هنوز؟
1395/11/09 14:43
گفت نامه داری و من بدنم لرزید...
-
خدا جان پس چرا تو عاشق اسمارتیز نیستی؟
1395/11/06 13:39
روزهای آخر 25سالگی اگرچه انرژیم را کم کرده ولی دستاوردهایش را آنقدری دوست داشتم که حاضرم نصف روزهای 26سالگی به این سان باشد. مفید، پر از دوندگی های مثبت و اتفاق های رو به جلو... توام با خستگی جان و بزرگ تر شدن روح خدایا دوستت دارم بخاطر توانی که به جسم و روحم دادی، اگر تو هم مثل من اسمارتیز دوست داشتی باور کن حاضر...
-
هنوز وقتی میام اینجا لبخندم عمیق تر میشه... با اینکه جز خودم و یکی دو نفر کس دیگه ای اینجا نیست
1395/11/05 12:57
احساس می کنم کلافه ترین دختر روی زمینم... + کامنتها رو هنوز نخوندم(صادقانه)، پی ام های تلگرامم رو ایضا، احساس کردم باید بیام و دو سه کلمه ای بنویسم تا روحم آروم بگیره + این روزا خیلی یواشکی احساسات تازه ای در من حلول کرده، نمی دونم اسم اون احساس چیه؟ + سه روز خیلی خیلی خیلی پر کار در پیش دارم و بعد اون برنامه ی دو تا...
-
[ بدون عنوان ]
1395/11/04 03:17
چند نکته از سفرم بگم و برم. سفرهایی که بعد آکادمیک دارن بسیار سفرهای هیجان انگیز تری هستن، حتی اگه شب هتل نری و 10 ساعت توی راه باشی(رفت + برگشت) اصلا هیجان انگیز نیست که من تو تهران هم آشنا ببینم، من آشناهای زیادی ندارم حقیقتا و وقتی هی آشنا می بینم(!) خیلی تعجب می کنم. رو چه حسابی من اینقد آشنا می بینم؟ قرار گذاشته...
-
[ بدون عنوان ]
1395/11/03 15:04
بغض راه گلومو می بنده وقتی می بینم بابام مستاصل شده از گره هایی که به زندگیش افتاده...